-
683
سهشنبه 16 شهریور 1400 21:48
یکشنبه شب یه اجرا فرستاد و ازم خواست ببینمش. بعدش در موردش کلی صحبت کردیم... دقیقا دو هفته از اون شب کذایی می گذشت... صحبتامون جو خوبی داشت... کاملا داره جبران می کنه اون ماجرا رو... من دیگه اجازه نمیدم تکرار بشه... مربی هم پیدا کردم برای روز مبادا... درسته تو اواز خودشو بی نهایت قبول دارم ولی دنیاست دیگه... شاید یه...
-
682
یکشنبه 14 شهریور 1400 09:48
خوبه اوضاع... بعضی اتفاقا علی رغم ظاهر خیلی خیلی زشتشون عاقبت خوبی دارن. آروم شدم... دیگه منتظر هیچی نیستم... حتی گوشیمو هم دیگه مدام مجنون وار چک نمی کنم... راستش باورم نمی شد اوضاع عادی بشه و یادم نمیره چیزی رو که عاجزانه از خدا خواستم که تو این ماجرا فقط و فقط بهم ارامش بده... این ارامش رو با هیچی عوض نمی کنم... تو...
-
681
چهارشنبه 10 شهریور 1400 22:48
دوشنبه اما آرومتر از همیشه بودم... تمام هفته رو به سختی تمرین کردم... آواز خوندن با اون بغض سنگینی که تو گلوم بود خیلی سخت بود... اما دوشنبه اروم بودم... یه جوری از ته ته دلم همه چیزو سپردم به خدا... گفتم هر حرفی میزنم و میزنه هر کاری می کنم و می کنه رو به تو می سپرم... چیزی پیش نیاد که پشیمون شیم از گفتار و...
-
680
چهارشنبه 10 شهریور 1400 14:05
هفته ی قبل رو اصلا نتونستم بنویسم... اتفاقی افتاد که برای من پذیرشش خیلی خیلی سخت بود... اونم در شرایطی که مدتی بود ارتباطش با من خیلی زیاد شده بود... شاید همین باعث شده بود توقعم بالا بره... چی بهم گذشت رو فقط خدا می دونه... روزا و شبایی که مثل یه کابوسِ وحشتناکِ ممتد بودن... و من نمی دونستم باید چیکار کنم... نمی...
-
679
دوشنبه 1 شهریور 1400 12:50
یه بحث ساده... خیلی خیلی ساده... یه پرونده ی چند ساله بسته شد... به همین راحتی... خودمم فکرشو نمی کردم اینجوری تموم شه... انگار خدا حوصله نداره... جواب میده ها... ولی یه جوری فقط سر و ته قضیه رو هم میاره... بازم شکر...
-
678
شنبه 30 مرداد 1400 19:06
ترتیب اتفاقها رو یادم نیست... ننوشتم چون اونقدر همه چی داره سریع پیش میره که نمی تونم یه زمانی رو در نظر بگیرم برای فاصله قائل شدن بین نوشته هام... شاید امروز بهترین روز باشه برای نوشتن... از صبح پیامی رد و بدل نشده... خوب دیگه فکر می کنم جزئیات اونقدرا هم مهم نیستن... به حدی ارتباطش باهام زیاد شده که برای خودم باور...
-
677
شنبه 23 مرداد 1400 12:03
دوست ندارم در مورد دوشنبه ی گذشته چیزی بگم... هفته قبلش به حدی پیام داد و مطلب فرستاد که دیگه برام عادی شده بود وقتی سراغ گوشیم میرم چیزی ازش داشته باشم... حتی دوشنبه نیم ساعت قبل از رفتنم... سر کلاس مجازی بود ولی برای من ساز می زد و می فرستاد و چت می کرد!!!... این هفته مدل پیاماش یه جور دیگه ست... ما تقریبا وسط روند...
-
676
پنجشنبه 14 مرداد 1400 18:45
روز کلاس روز نسبتا ارومی بود... یه روز کامل درسی و هنری! خیلی مفید و پرتوان کار کردیم... هر چند به خاطر هفته ی قبل نمی دونستم می خواد ادامه بده یا نه اما با خودم قرار گذاشتم ازش نپرسم و اگر حرفی نزد سر تایمی که قبلا توافق کردیم برم... قبل از رفتن بهم پیام داد که کلاسم فلان ساعت تمومه استاد بیا (حول و حوش همون ساعت...
-
675
سهشنبه 5 مرداد 1400 10:56
دیروز بعدازظهر بهم پیام داد و سلام و احوالپرسی گرم و صمیمی کرد و گفت چند روزه به شدت ذهنم درگیره و امروز امادگی کلاس ندارم میشه آیا کلاس رو برگزار نکنیم؟ به خدا اصلا نمی کشم... ولی برای اوازت بیا... شش بیا تا هفت، خوبه؟ راستش اصلا انتظار نداشتم... حس بدی گرفتم... پیش خودم گفتم همش بهانه ست.. این یا کار داره یا قراری...
-
674
یکشنبه 3 مرداد 1400 12:05
بعد از یک هفته تلاطم تازه دیشب یه کم حالم بهتر شد و عادی تر شدم که... که خوب البته یک هفته گذشته و فردا باز باید برم کلاس... زندگیه دیگه... نمیشه باهاش جنگید... دیروز قبل از ظهر ای.نس.تا رو باز کردم یهو دیدم چهل و پنج تا لایک دارم و یه درخواست!!!... شوکه شدم! رفتم ببینم از کیه! آی دی رو نمی شناختم ولی پیدا کردنش خیلی...
-
673
پنجشنبه 31 تیر 1400 12:03
روزگار بازیهای عجیبی داره... این روزا همش به خودم میگم خانم سین ناشکری نکن... می دونم سخته... می دونم داری دست و پا می زنی و نفسات به شماره افتادن اما به اینم فکر کن که تا همین چند ماه پیش آرزوی یکی از این لحظه هایی رو داشتی که الان داره برات پیش میاد... تو تو همه ی عمرت همچین تجربه هایی نداشتی... تو همه ی زندگیت طعم...
-
672
چهارشنبه 23 تیر 1400 09:43
مخصوصا این مدت اخیر بیشتر از هر وقت دیگه ای مدام تو دوره های زمانی کوتاه بین حال خوب و بد نوسان داشتم... البته خوبشم خوب نبوده ولی در قیاس با بدهاش میشه اسمشو گذاشت خوب... دیشب کلی وقت گذاشتم رو درس جدیدم و گوشه ها شو دراوردم و بارها شنیدمش که از امشب بخونمش... شب بهم پیام داد... یه اجرا از همون دستگاهی بود که...
-
671
سهشنبه 22 تیر 1400 09:58
سه ساعت و ربع... از حرفای جلسه قبل خبری نبود... حرفایی که خیلی تند و تیز و بودار بود و کل هفته م رو پر کرده بود از فکر و خیال و توهم... دو شب اصلا نخوابیدم... اما دیشب نمی دونم بگم چه جوری بود... انگار که یکی بهش گفته باشه با این دختر این کارو نکن... ولش کن... آزارش نده... خوب بود همه چی... خیلیم حرف زد اما به نظرم...
-
670
سهشنبه 15 تیر 1400 09:51
هفته خیلی بدی داشتم... وقتی نتونم طبق برنامه م تمرین کنم خیلی استرس میگیرم... یه روز که خودم دکتر بودم و نشد تمرین کنم... یه روز همراه مامان رفتم به خاطر پاشون... روز اخرم که دقیقا همون تایم تمرینم برق رفت!... این حال بد و نگرانی شدید از چیزایی که حتی بعضی وقتا نمی دونم چی هستن و غیر از حضور همیشگیشون تو روز شبها با...
-
669
چهارشنبه 9 تیر 1400 13:31
گفتنش سخته... توضیح دادن اینکه حالم چطوره بی نهایت دشواره... نه به خاطر بیان کردنش... به خاطر اینکه خودمم نمی دونم... مثل کسی که برای لحظاتی تو بهشته و همه جور خوشی و لذتی مهیا، اما انگار نشتری مدام داره بهش زخم میزنه و یاداوری میکنه تو تمام لحظات که اون خوشی بلاتکلیفه... نمی دونم چی؟ کِی؟ کجا؟ باید تکلیف این خوشیِ...
-
668
شنبه 5 تیر 1400 19:12
چندروزه تو سرم غوغاست... همه جور فکری تو سرم میاد... یه طیف از بی نهایت تا بی نهایت... همه جور فکری... همه هم به قدری قوی که انگار حقیقت دارن... و لحظه ای بعد دیگه چیزی از اون فکر باقی نمونده... به شدت بی حوصله م... سعی می کنم خودمو نندازم و هر جوری هست مشغول باشم... اما متاسفانه تحت هر شرایطی ذهنم درگیره... رفتم سراغ...
-
667
چهارشنبه 2 تیر 1400 18:44
شرایط پیش اومده رو دوست ندارم... داره آزارم میده... روزی چند بار ت.لگ... رام رو چک می کنم به این امید که پیام داده باشه مبنی بر کنسل کردم کلاسش با من... که بشه مثل همون وقتا و فقط من برم برای او.از... دوست ندارم بیشتر از این بهش نزدیک شم... شاید برای اون همین کافی باشه... همین که چند ساعتی پیشش باشم... بهش درس بدم و...
-
666
جمعه 28 خرداد 1400 21:39
دیروز از اون روزایی بود که اصلا حوصله کلاس رفتن نداشتم... این یه هفته وقفه باعث شده بود به حال و هواش خو بگیرم و آرامش نرفتن رو ترجیح بدم به هر چیز دیگه ای... اما فکرشو که می کردم بخوام یه هفته دیگه درس تکراری بخونم می دیدم درستش اینه که برم... با بی میلی هر چه تمام تر رفتم... دو هفته قبل شلغم (ش.بنم)، همون روزی که...
-
665
چهارشنبه 26 خرداد 1400 22:18
اوایل این هفته یه شب خواب دیدم شیخ یه پسر چهار-پنج ساله داره... اسمشم نیما بود... ولی مادر بچه نبود... نبود نه به معنی حضور نداشتن... انگار دیگه تو زندگیش نبود... تعبیرشو خوندم... پسر بچه غم و اندوه بود... چهارشنبه جداگانه بهم پیام داد هر چند جلسه قبل هم گفته بود که میره پیش مادرش... اما پیام داد که ایشالا کلاسمون...
-
664
شنبه 15 خرداد 1400 13:49
نگاه می کنم به این چند سال که چه جوری بهم گذشت... شاید یه روزی آرزوی این شرایط و این لحظه ها رو داشتم... آره قطعا داشتم اما نمی تونم بدون توجه به شرایط پیش اومده بی خیال و رها فقط لذت ببرم... روزایی که میرفتم اص... برای گذروندن دوره میو.ز فکرشم نمی کردم روزگار طوری بچرخه که سالها بعد من و شیخ رو بنشونه دو سر یه میز و...
-
663
جمعه 31 اردیبهشت 1400 20:19
بعضی وقتا تعجب می کنم از خودم که اینقدر مقیدم به نوشتن جزئیات تو این وبلاگ... نمی دونم چرا... ولی شاید روزی داستان من تونست برای کسی مفید باشه و بهش کمک کنه... هرچند هنوز خودم اخرش رو نمی دونم... ...دقیقا یک شبانه روز گذشت تا کمی حالم بهتر شد... شوک حاصل از اون کابوس که هم شامل اثرات جسمی و هم روحی بود خیلی وحشتناک...
-
662
دوشنبه 27 اردیبهشت 1400 22:28
بدترین کابوس عمرم رو دیدم... هنوزم باورم نمیشه یه خواب تا این اندازه بتونه رو ادم اثر بذاره... دیشب شب ارومی داشتم... اتفاقا آخر شب می.ترا پیام دادم بهم که استرس داره بابت امتحان روز چهارشنبه ش و کلی هم اونو اروم کردم... و حال خودمم خوب بود... اما... وقتی بیدار شدم ضربان قلبم خیلی شدید بود... دست و پام داشت بی حس...
-
661
شنبه 25 اردیبهشت 1400 13:50
روز چهارشنبه بعد از دفتر تو راه برگشت بودم که به سرم زد همون وسط خیابون ماشین بگیرم و برم بامیه بخرم برای فرداش. قبلش هال.ه بهم گفت که رفته بوده بامیه بخره از همون مغازه ای که من می خواستم بخرم و پرسیده بوده که روز عید هم بامیه دارن یا نه و بهش گفته بودن نه. خودمم که زنگ زدم گفتن نه. این بود که مستقیم رفتم شیرینی...
-
660
شنبه 18 اردیبهشت 1400 13:41
شبهای قدر امسال برام شبهای خیلی خیلی خوبی بودن... بی نهایت خوب... حس خیلی خوبی بهشون داشتم و چیزای خوبی از خدا خواستم... برای هر کسی که از نظرم میگذشت دعا کردم... از اول ماه رمضون دونفر بیشتر از همه به یادم بودن... و تا حرف دعا میشد اونا اول میومدن جلو چشمام... یکی می.ترا و یکی شیخ... شیخ رو به این علت که دلم می خواد...
-
659
یکشنبه 12 اردیبهشت 1400 14:24
این هفته همون ساعت سه تایم کلاسم بود نزدیکای ظهر رفتم سراغ گوشیم دیدم ازش پیام دارم، بازش کردم دیدم یه فایل صوتیه... ساز زده بود و فرستاده بود و نظرمو خواسته بود... ساز جدیدی بود که هفته پیش تازه دست گرفته بود... این فایلهایی که قبلا می فرستاد و این بار هم فرستاد فوروارد شده نیست... ارسال مستقمیه... وقتی رفتم خودش بود...
-
658
شنبه 11 اردیبهشت 1400 13:05
نه اینکه خبری نبود، اتفاقا خیلی چیزا به روال عادی برگشته اما من مثل قبل نیستم... هیچیم مثل قبل نیست.... سه هفته پیش روز دوم ماه رمضون کلاس داشتم... همه چی خوب بود... من عادی رفتار می کنم... وقتی شوخی می کنه می خندم... فضا رو تلخ نمی کنم... و اون هفته هم همینطور بود... قطعا چون گذشته خیلی چیزاش یادم رفته... کتاب مجددا...
-
657
دوشنبه 23 فروردین 1400 12:47
رفتم... خوب بود... معمولی بود یعنی... هر چقدرم تمرین کنی باز وقتی بعد از مدتی حضوری میری کلاس انگار از روند عادی دور افتادی... نفر اول بودم تو سال جدید... شب.نم هم بود ولی موقع خوندن من رفت تو اتاق و در رو بست!!!... با ماسک خوندم... خیلی سخت بود ولی تو این شرایط بهترین کار همین بود... مثل یه استاد عادی و یه هنرجوی...
-
656
دوشنبه 16 فروردین 1400 12:55
روزا دارن می گذرن و سخت می گذرن... بی حسم... بی انگیزه... بی روح... حتی قادر نیستم بنویسم این مدت چی بهم گذشت... تنها کاری که کردم تمرین بود... نذاشتم وقفه ای توش پیش بیاد... نمی خواستم و نمی خوام روند یادگیریم تحت تاثیر هیچی قرار بگیره... تو این مدت که شده حدودا یکماه هیچ کلاسی برگزار نشد... حتی غیرحضوری... غیر از...
-
655
جمعه 22 اسفند 1399 09:24
این سال هم تموم شد... گفتنی نیست که چقدر برام سخت و پرماجرا بود و مخصوصا این اواخر چی بهم گذشت... انتظار سال جدید رو نمی کشم و توقعی ازش ندارم... فرقی نمی کرد برای خودم چه تاریخی بذارم تا ماجرا رو تموم کنم... دوهفته پیش یا این هفته که میشد اخرین هفته ی کلاس تو این سال... باید تموم میشد بالاخره... خیلی خیلی خوب تمرین...
-
654
یکشنبه 17 اسفند 1399 21:48
به نظرم حکمت بعضی از خوابها اینه که مثل داروی ترک اع.تیاد عمل می کنن... باعث میشن آروم آروم بتونیم تلخی حقیقتهای بیداری رو بپذیریم... شاید جز این نتونم تو شرایط فعلی دلیلی براش تصور کنم... بعدازظهر خواب دیدم با داداش کوچیکه م رفته بودیم خونه ی شیخ تو ولایتشون... در زدیم و رفتیم داخل... خودش تنها بود... حجاب نداشتم......