در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

682

خوبه اوضاع...  بعضی اتفاقا علی رغم ظاهر خیلی خیلی زشتشون عاقبت خوبی دارن.

آروم شدم... دیگه منتظر هیچی نیستم... حتی گوشیمو هم دیگه مدام مجنون وار چک نمی کنم... راستش باورم نمی شد اوضاع عادی بشه و یادم نمیره چیزی رو که عاجزانه از خدا خواستم که تو این ماجرا فقط و فقط بهم ارامش بده...

این ارامش رو با هیچی عوض نمی کنم... تو این چند سال هر اتفاقی هم که افتاد حتی روزای مثلا خوبش اینقدر ارامش نداشتم...


چهارشنبه آخرای شب بود که پیام داد... اتفاقا همون موقع انلاین بودم... دقیقا شده بود مثل گذشته... با همون لحن شوخی و صمیمانه...

اینجوری شروع کرد که سلام استاد می خوام نظرتو بدونم... و در مورد ساز تخصصیش پرسید و ساز جدیدش... می خواست بینشون یکیو انتخاب کنه و نظرش روی سه تار بود... ولی من بهش می گفتم که هر دو رو درکنار هم داشته باشه و ادامه بده... هی اون گفت هی من گفتم... آخرش با یه لحن خنده دار گفت بگو نه و بذار به اوازم برسم... بعد گفت معلومه که عود خیلی دوست داریا! گفتم اره... و بهش گفتم برنامه هفتگی برای تمرینش بذاره که خیلی هم بهش فشار نیاد... بعد گفت اینطور که بوش میاد باید ساز تخصصیمو عوض کنم و بکنم عود! (خوب این حرفش خیلی می تونست معنی داشته باشه ولی راحت از کنارش گذشتم... چی از این بهتر...)


فرداش پنجشنبه بود... قرار بود یه سر برم... عصر رفتم... وقتی رسیدم سه نفر مسلح به ماسک نشسته بودن...  یه دستگاه تهویه هم روشن بود... بعدم یه نفر دیگه اومد... 

داشت یکیشونو دعوا می کرد... مثل اینکه طرف بی تمرین میاد سرکلاس و این داشت می گفت که جدی نمی گیرید...

تا وارد شدم و سلام کردم گفت سلام خانم بفرمایید بشینید...

حرفاش طولانی شد و وقتی تموم شد همون تازه وارد که پسر جوونی هم بود و تا حالا ندیده بودمش شروع کرد به خوندن... صدای خوبی داشت و معلوم بود از اوناییه که حسابی تمرین می کنه و مشتاقه... 

دوشنبه یه جا بین حرفاش پاش گرفت به پدال صندلیش و یهو رفت پایین و خودش کلی خندید... اونروزم همونجور که داشت حرف میزد یهو مجدد همین اتفاق افتاد... همه خندیدن ولی هر دو یاد اونروز افتادیم... با خنده برگشت سمت من و گفت خانم سین! و همه با هم خندیدیم... 

بعدش رو کرد به اونایی که بودن و گفت ایشون از بهترین مربیای م.ی.وز تو ایران هستن و استاد بنده هستن و کارشون حرف نداره... توصیه می کنم اونایی که ساز می زنید حتما برید پیششون و استفاده کنید... خیلی خیلی بهتون کمک می کنه...

انتظار نداشتم اینو بگه... اونم اینمدلی!!! خنده م گرفته بود... ازش تشکر کردم و بچه ها هم همه تعجب کردن! خوب شاید اینا نمی دونستن که من تدریس هم می کنم... 

همون پسره که می خوند خیلی استقبال کرد و گفت من حتما شرکت می کنم... اسمش محمده... 

بعد دیگه چند تاییمون بلند شدیم که بریم... خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون... اتفاق خوبه اونجا افتاد... س.میه رو تو راه پله ها دیدم! بهترین زمان ممکن... هم منو دید هم چون موقع رفتن بود متوجه نشد که نخوندم و فقط اومدم و رفتم... همین کافی بود... اگه شلغم بخواد پیگیری کنه و پرس و جو کنه این بهترین حالتی بود که ممکن بود اتفاق بیفته... 

تو همون راه پله محمد خودشو رسوند و شماره مو گرفت که برای کلاس باهام هماهنگ کنه.


فرداش که میشد جمعه نزدیکای ظهر یه اجرای پ.رلم.ن برام فرستاد و تشکر کردم... عصرشم من یه سوال در مورد درسم داشتم که پرسیدم و همون لحظه جواب داد...



رسیدم به این آیه که میگه... "چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید حال آنکه خیر شما در آن است. و یا چیزی را دوست داشته باشید حال آنکه شر شما در آن است. و خدا می داند و شما نمی دانید."

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد