در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

559

دیگه حوصله نوشتن ندارم. مخصوصا از اموزشگاه و اتفاقاتش. اخر سال چند تا برخورد ازش دیدم که بی نهایت دلخور شدم. ولی به روی خودم نیاوردم و به جاش دیگه برام بی اهمیت شد. مخصوصا وقتی جواب امتحانی رو که کلی براش زحمت کشیده بودم و خودش بهش اصرار داشت رو علی رغم پیام دادنم نگفت...

سرد شدم و تا چند روز از عید گذشته دیگه حتی تمرینم نکردم... 

پنجشنبه گذشته جلسه اولمون بود بعد از عید. معمولی بود... زود رفتم. جلوم بلند شد. نفر اول رفتم تو. بازم حرفی از امتحان نشد... حتی دلم نمی خواست برم... خسته شدم از کاراش. کلاس تموم شد و یه سلام و خداحافظی کلی با همه تو هال کردم و رفتم... خسته م ازش... از اینکه فکر می کنه خداست و هر چی فکر می کنه و انجام میده درسته... بی خیال... برام بی ارزشه واقعا...

بهترین خبر امسال بعد از اون همه اتفاق وحشتناک که همه جا افتاد و حال بد خودم این بود که نذاشتم نزدنم بشه دو سال... و شروع کردم... داستانش بماند برای بعد...