در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

419

چرا اینقدر حالم بد شد؟!
من که تو روزای گرم تابستون تحملش می کردم چرا تو یه روز سرد زمستونی نتونستم تحمل کنم؟!
حالم بد شد. سر درد بدی گرفتم. تو راه برگشت داشتم بالا میاوردم. نماز که خوندم خزیدم رو تختم. حس می کردم ذره ذره جونمه که داره از تنم خارج میشه. واقعا نمی دونستم بازم زمانی هست که چشمامو باز کنم یا نه؟ با این وجود راحت چشمامو بستم...

418

فکر نمی کردم یه روزی نور اینقدر برام مهم بشه...

417

واقعا اعصابم ضعیف شده! و این در حالیه که فردا باید برم دکتر و قطعا مثل چند دفعه آخر بازم دروغ خواهم گفت که حالم خوبه تا بعد از چند سال داروهامو قطع کنه.
امروز تو بانک دعوام شد!
 برای اینکه نخوام مرخصی بگیرم زنگ زدم یه شعبه ای رو پیدا کردم که باجه عصر داشته باشه. نزدیک محل کارم بود با این وجود ده دقیقه هم زودتر راه افتادم. وقتی رسیدم فقط دو تا باجه کار می کردن و خانومی که متصدی باجه بود هر چه آرومتر و کندتر داشت کار یه آقای مسن رو که اونم خیلی کند بود انجام می داد. حدود بیست دقیقه طول کشید تا کار اون تموم شد اولش وقتی فهمید منم افتتاح حساب دارم قیافه شو کرد شبیه آدمای کلافه. به روی خودم نیاوردم. وقتی هم نشستم و شروع کرد کارامو انجام دادن برگشت گفت آخه الان میایید برای افتتاح حساب؟! گفتم خانوم منم کارمندم نمی تونم بین روز بیام. برای اینکه نخوام مرخصی بگیرم اومدم یه شعبه که باجه عصر داشته باشه. یه جاهایی از فرمها رو اونقدر تند تند می گفت که نمی فهمیدم چی میگه! می پرسیدم بازم نمی فهمیدم! حالا خوبه خودم حسابدارم! ببین چقدر بد توضیح می داد که واقعا حالیم نمی شد. هی هم وسطش شکلات می خورد! بعدم گفت من این همه براتون توضیح دادم بازم چیزایی رو که خواستم که ننوشتید که! گفتم خوب شما میگید شماره کارت بنویس هنوز برام کارت صادر نکردید که! برگه رو ازم گرفت و گفت باشه تا خودم پرش کنم.
موقعی شد که باید بود وجه رو واریز می کردم. گفتم کارت دارم از کارتم بکشید. گفت نمیشه یعنی بیشتر از پونزده تا نمیشه. گفتم چرا خوب مگه دستگاه پوز نیست؟ محدودیت نداره که! گفت نمیشه. گفتم داداش من هفته پیش واریز کرده مشکلی هم نداشته که یهو برگشت گفت: خانوم اگه میشد من مریض نبودم که بگم نمیشه!
یعنی اینو که گفت بد جور بهم بر خورد! انگار که با یه آدم بی سواد الاغ حرف زده باشه! از جام بلند شدم و گفتم مدارکمو بدید می خوام برم. گفت نمیشه حساب باز کردم. گفتم نمی خوام بدید برم. حسابو بست و هزار تومنم بابت اینکه وقت شریفشونو گرفته بودم ازم گرفت!
خون خونمو می خورد! خیلی عصبی بودم. یک ساعت بود که تو بانک نشسته بودم. اونم خسته و خورد و با این مسخره بازی خانوم کارمم انجام نشد. وقتی بلند شدم رفتم پیش معاون شعبه. گفتم من اینجا باید با کی صحبت کنم؟ گفت بفرمایید. جریان رو براش توضیح دادم و گفتم اگه کارمند شما حال نداره جواب مشتری رو بده در بانک رو ببندید و نگید تا دو و نیم مشتری می پذیریم. اگرم می پذیرید پس درست جواب بدید. من از وقتی نشستم این خانوم حوصله نداره کار انجام بده و به من میگه چرا الان اومدی؟ پس کی بیام؟ ایشون موظفه کار انجام بده. در ضمن من بی سوادم! من هیچی بلد نیستم! یا شایدم اشتباه کنم اما شما که کارته و بلدی باید برام توضیح بدی نه اینکه اینجوری و با این لحن صحبت کنی!
معاونه خوب حرفامو گوش داد و بعد شروع کرد پشت سر هم عذرخواهی کردن. گفت بشینید من خودم کارتونو انجام می دم. محل کارتون کجاست؟ گفتم. یه نگاهی به فرمی که دستم بود انداخت و گفت شما فامیل خیلی معروفی هستید! من شنیدم... هیچی حالا... شما نیاز نیست دیگه بیایید بانک. من تلفنی کارتونو انجام می دم و واقعا هم عذر می خوام ازتون. کارمو سپرد دست یه آقای دیگه و اونم سریع کارمو انجام داد. کارتمم صادر کرد ولی یه بخش از کار موند که مجبورم فردا بازم برم. هر چند اون کارمند آقا شماره مستقیم داخلیشو هم داد و گفت فقط صبح بهم تلفن بزنید تا انجامش بدم.
اومدم بیرون. حالم اصلا خوب نبود. شاید چیز بزرگی نبود اما به نظر خودم همین که صدام بلند نشد و برخورد بدتری نکردم خیلی هنر کردم. واقعا داغون بودم. کلی پیاده رفتم. خونه که رسیدم حدود چهار بود! خوابم نمی برد. نماز خوندم  و ناهار خوردم و یه کم چرخیدم. دیدم آروم نمیشم. بسکه خودم بیرون آرومم اصلا انتظار ندارم یهو یکی بپره بهم. بدجوری بهم برخورد! یه ساعتی که نشستم رفتم بیرون چند تا تیکه برای آشپزخونه خریدم که مثلا حالم عوض شه. بازم نشد. هنوز کلافه م. فردا باید دکترم برم. این بانک مسخره هم که اَه!... اگه برخورد خوب معاون شعبه نبود بدون شک بر نمی گشتم. من فقط رفتم شکایت کنم...
شکایت کنم؟! خیلی وقته شکایت نکردم... راستی اون وقتی که اون نامرد باهام اون کارو کرد به کی شکایت کردم؟ کی اون روزا دستمو گرفت؟ وقتی هزار بار دیگه بی جهت دلم ریز ریز شد به کی شکایت کردم که جوابمو بده؟ اونقدر کسی رو ندیدم که بهش شکایت کنم که فقط بغض می کنم...
آقای معاون شعبه بازم گلی به گوشه جمال تو که به هر دلیلی به شکایتم گوش کردی...
من شکایت کردم و کسی شنید و گوش کرد تا پولمو بگیره... من شکایت کردم و کسی نشنید و روحمو بردن... خیلی وقته...

416

دیشبم باز خواب دیدم مضراب دستم بود...

415

یه مقدار کار عقب مونده داشتم. کارایی که تو روزای عادی بمیرم هم انجاموشون نمی دم. این چند روز تعطیلی که البته فرداش هنوز مونده یه مقدار از اینجور کارا رو انجام دادم. خیلی بیشتر از اینا مد نظرم بود اما طبق معمول هیچکس همراهی نمی کنه و بیشتر از اینش از دستم چیزی بر نمیاد.
شل زرد امسال به سلامتی پخته شد و خداروشکر برخلاف پارسال خودمون تنها بودیم و بحث کمتر پیش اومد.
اون چیزی که بهانه اصلی نوشتن این یادداشت بود خوابی بود که پریشب دیدم. که داشتم می زدم بعد از مدتها... بعد از مدتها خیلی حس خوبی داشتم... خیلی...
کاش این طلسم می شکست...
با خودم فکر می کردم بعضی وقتا آدم دلش برای روزای خیلی خیلی بد زندگیشم تنگ میشه... این خودش مصیبته. چرا؟ چون اگه بعد از گذشت مدتها دلتنگ یه خاطره بد بشی معنیش اینه که چیزی عوض نشده... یعنی هیچی بهتر نشده... دلتنگ میشی چون هنوز حس خوب اونروزا رو یادته. وقتی دلتنگ میشی یعنی الان اوضاع از اون موقع بدتره...