در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

442

همیشه از این انتظارهای الکی و بیهوده و در صورت وقوعِ نتیجه؛ بی نتیجه بدم میومده و متاسفانه همیشه هم به شدت درگیرش میشم.
خسته شدم از این انتظاری که منو به هیچ جا نمی کشونه.
یه روزی هیچ هم حسابش نمی کردم اما الان مثل موجودات احمق و نفهم الکی دارم انتظار می کشم. شاید فقط برای اینکه خودمو تسکین بدم.

441

هنوز از مورد پست قبل خبری نیست. البته اگر خبری میشد عجیب بود. چنانچه بشه بعدا می نویسمش.
چند روز از روزه های قضامو گرفتم. هر بارش حالم خوب نبود الا یه روزش. اونم نه خوب خوب.
گفتم پریروز که تعطیلم یه روز دیگه شو بگیرم. تا حالا اینقدر حالم بد نشده بود. سردرد بد و  غیرقابل تحملی داشتم. بعد از افطار دیگه بدترم شد. چشمام داشت در میومد. بالا آوردم و کز کردم یه گوشه. کنار بخاری خوابم برد. نفمیدم چقدر... امسال بعد از ماه رمضون خودم فهمیدم چقدر تحلیل رفتم. گرسنگی و تشنگی اذیتم نمی کنه. اما سردرد و چشم درد بدی می گیرم. خیلی خیلی بد... نمی دونم چی بشه... دلم نمیاد بنویسم که... شاید دیگه نشه...

440

دقیقا یادم نیست اولین بار کی دیدمش. شاید اگه زیاد فکر کنم یادم بیاد. اما الان چیزی یادم نیست...
به هر حال هرچی بود خیلی آروم خزید تو زندگیم و اونقدر اونروزا پر بودم که حتی جایی برای دیدنش هم نبود... گهگاهی به زور خودنمایی می کرد...
مدتی بعد این تلاشها جوری شد که حضورشو متوجه شدم. جوری بود که دیگه نمی تونستم انکارش کنم. حضورش یه جور خاصی بود. در مقابل اون حرارت شدید هیچ کاری از دستش بر نمیومد اما بود. نمی دونم خودشم چیزی می دونست یا نه. یا اصلا تا همین الان الان چیزی از اون روزا و اون قصه ها می دونه یا نه. اما اون روزا رنگ اصیل اون در مقابل رنگ پررنگ بی اصالت اونا اصلا به چشم نمیومد...

دوباره سر و کله ش پیدا شد. نمی دونم الان در چه شرایطیه... نمی دونم چی می خواد و منظورش از اون پیام چی بود. اما داره میاد... یه حرفایی زد که چند سال پیش عین عینشو از زبون یه نامرد بی همه چیز شنیده بودم و هر بار چقدر دلم غنج می رفت. اما الان فقط می شنیدم و می گفتم توکل به خدا. هر چی خدا بخواد. نگران نباشید.
و اون همیشه جدی نیست... نمی دونم... شایدم... قبلا به خاطر یه رنگ بدلی و الان به خاطر پاک شدن اون رنگ بدلی و درسی که گرفتم... نمی دونم اینبار باید نتیجه بگیرم که اون با اونا فرق داره یا یه بار دیگه تو زندگیم باید بگم اینم مثل همه ست. مثل همه... و بازم یکی دیگه با خوبیاش تو ذهنم ویرون بشه... در هر حال تاثیری تو زندگیم نداره...

باید بیاد تا بتونم همه شو بنویسم...

439

به هر حال فکر می کنم یک تشکر کوچک بهت بدهکارم.
بابت چند تا حس ناب و تازه ی کوچولو که بهم دادی و تا امروز از کسی دریافتشان نکرده بودم...

438

وقتی آدم انگیزه شو برای زندگی از دست میده هیچی ازش نمی مونه. حتی تو بدترین شرایط، تو بدترین اوضاع وقتی امید و انگیزه داری و یه چیزی هست که تو رو به داشتنش و رسیدن بهش ترغیب کنه زندگیت معنا داره. اما امان از وقتی که چیزی درکار نباشه. در ظاهر همه چی آرومه و تو هم آروم به نظر میای. اما در اصل هیچی نیستی. آدم بودن به انگیزه و امیده. هیچی نیستم الان... در حالی که آرومم...
اونوقتا یه چیزی می خواستم و برای رسیدن بهش همه جور فکر داشتم. تو ذهنم رسیدن بود. همه ی وجودم انگیزه بود... لازم به گفتن نیست که الان... هیچی اصلا...