در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

250

از دیروز روی کاغذ می نویسم... خیلی حرف با خدا دارم. نوشته های پارسالم را که می خواندم خنده ام میگرفت... چرا هیچ چیزی نمیشود...

249

دیشب نشستم ردیف زدم... چقدر بعد از مدتها بهم چسبید... ابوع.طا... م.ثنوی.گبر.ی... خسر.و شیر.ین...
یادمه آخرین باری که ردیف زدم اصلا حال خوبی نداشتم...

248

یه دفعه ای بی خود و بی جهت یادم افتاد به صبح اول وقت... صبحههایی که خنک بود و من و پای پیاده...
اون قنادی که خودم کشفش کردم و شدم مشتری دائمیش و دیگه این آخریا خریدهامو که می کردم می گفتم خود آقاهه برام آژانس بگیره...
خنکی صبح منو یاد اون روزا می ندازه...
یادمه چند وقتی از تابستون گذشته بود و من هنوز شدیدا گرمم میشد. یادمه اولش به روی خودش نمیاورد و کولر رو روشن میذاشت و خودشم می نشست، اما یه جلسه ش دیگه طاقت نیاورد و گفت من دیگه نمی تونم سردم شد! و کولر رو چرخوند سمت من...

247

دلم می خواست مطمئن باشم به کاری که می کنم. اگه صددرصد نتیجه گرفته بودم با وجدان راحت ادامه میدادم. اما الان اونطوری که باید نیستم...

246


یه چیزایی خنده داره. وقتی آدم به گذشته ش فکر می کنه خنده ش می گیره. از سادگی خودش. از خیالات خامش. از بچگیهاش. و این وسط بودن کسایی که واقعا از این همه سادگی سوءاستفاده کردن. من نمیدونم همچین آدمایی چطور می تونن زندگی کنن و شب راحت سرشونو بذارن رو بالش. هر چقدر بگم بی خیال گذشته شدم اما هنوز وقتی قدم می ذارم تو پله های آموزشگاه بوی اون ساختمون قدیمی همه چیزو برام زنده می کنه. سرمو به اطراف تکون میدم و یه نفس عمیق می کشم و میرم بالا.
اون چشمهایی که یه زمانی برام اونقدر مقدس بودن الان فقط یه موجود خبیث رو با همه ی بدیهاش به ذهنم میارن.
دیشب داشتم به این فکر می کردم که همیشه هم نباید فکر کنیم افکار گذشته مون اشتباه بودن. چون ما با شرایط همون موقع و آدمهای اون زمان به قضایا نگاه می کردیم اما آدما و طرز فکرشون عوض میشن. آدما میشن یکی دیگه. آدما می تونن همه ی پاکیشونو ببازن و بشن یکی که با اونی که بودن زمین تا آسمون فرق دارن.
فکر می کنم درمورد اون من با همچین شرایطی روبرو بودم. اون اولش بد نبود. بد شد. حالا چراشو نمی دونم. مزه بدی چطوری رفت زیر زبونش رو نفهمیدم.
یه مدت بعد از اون اتفاقا حالم خوش نبود. همشم فکر میکردم چرا من یه همچین موجودی رو اونطور که باید نشناخته بودم! همین حس بدی نسبت خودم برام ایجاد می کرد. اینکه نتونستم خوب رو از بد تشخیص بدم. ولی بعدش منطقی تر فکر کردم. به اون وقتایی که تصور خوبی ازش داشتم و واقعا هم بود. حیف از آدمها... حیف از پاکیشون...