در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

115


چندروز پیش م.یری زنگ زد و برای برگشتشون بلیط می خواست. برام حس خوشایندی بود. یاد اون روزا افتادم... یاد روزایی که با چه استرسی کلاس می رفتم... نمی خوام به حسهای بدش فکر کنم ولی هر چی بود کلاسهاشو با اون همه جدیتش دوست داشتم...
یکی دوبار اولم که آقای میم رو دیدم همش م.یری تو ذهنم میومد. هم مقداری شباهت ظاهری هم اخلاق جدی و سنگینش... ولی بعد از مدتی دیدم که اون با بقیه اینجوریه نه با من...
روزهای آخر ساله. دیروز که به قدری سرم شلوغ بود که فرصت نکردم بیام اینجا... امروز یه کم آرومتره... ناهار مهمون رئیس بالا هستیم.
م.یری تا ظهر میاد بلیطهاشو ببره. چند ساله ندیدمش. تو این مدت هر بار کاری داشت خانومش میومد پیشم. هعیییییی از گذشته هایی که هر چی هم سعی کنی مدام جلوت رژه می رن...

114

یه مقدار بی خیالی بعضی وقتا خیلی لازمه. درسته که عمیقا نمی تونم همچین آدمی باشم اما همینکه تو ظاهر نشون بدم هم برای خودم خوبه و عادت می کنم و هم برای بقیه که حساب کار دستشون بیاد.

قبلا خیلی برام مهم بود که بقیه چه قضاوتی راجع بهم بکنن اما حالا اصلا برام مهم نیست. آدمش هم مهم نیست. بعضیا که خیلی خاصن آدمو می شناسن و اونایی هم که خارج از این محدوده هستن به جهنم هر فکری می خوان بکنن!

کارای آخر سال به حدی زیاده و مسائل جانبیش هم مزید بر علت میشه و آدمو از پا می ندازه. خیلی داغونم اما نمی خوام به روی خودم بیارم. دارم دست و پا می زنم و می دونم خدا همه رو می بینه...

113

دیگه دلم نمی خواد با فری حرف بزنم. مدتیه جواباش سربالاست. آدم وقتی دوست داره با کسی درددل کنه که اون طرف مشتاق نشون بده. وقتی یه عالمه حرف می زنی و طرفت با چند تا کلمه سرسری جوابتو می ده یخ میکنی.

دیگه حتی دوست ندارم برم پیش شری جون. حداقل حس الانم اینه.دوست دارم مدتی با خودم باشم.


دیشب داشتم با ساز ناکوک میزدم. درسته که صداش رو اعصابم بود ولی برام لذت بخش بود. این جور وقتا که نتیجه زحمات خودم و صدالبته نتیجه تلاشهای آقای میم رو می بینم خیلی دلم می خواد بهش زنگ بزنم و صمیمانه تشکر کنم. اما ترجیحا این کار رو نمی کنم. اینجوری بهتره...

112

امیدوارم حس الانم پایدار بمونه. الان یه حس زیرپوستی خوب دارم. یه حس اطمینان و بی نیازی. بی نیازی نسبت به همه ی آدما. چقدر خوبه که مدتیه آقای میم  زنگ نزده. اینجوری آرامشم بیشتره. مدتی بگذره فکر کنم بتونم به خودم مسلط شم. اصلا فاصله بیفته آدم آرومتر میشه. اونم من که خودم از اول حسی نداشتم و رفتارهای اون بود که منو به فکر انداخت.

پریشب داشتم یکی از قسمتهای سریال مسا.فر.ان رو می دیدم. جالبه. این جالبه که من یه چیزایی رو تا نمونه ی واقعیشو نبینم نمی تونم بفهمم. یه جایی بود که فرید به زنش که ازش جدا شده بود اما همچنان دوستش داشت گفت: هیچ وقت ازدواج نکن! یهو انگار برق منو گرفت! یاد حرفای آقای میم افتادم. یه حس خوشایند بود. اما می خوام در همین حد نگهش دارم...

111

خانم سین این روزها به معنای واقعی حالش خوب نیست. دیشب آنقدر حالش بد بود که کم مانده بود خودش را به در و دیوار بکوبد. بدیش به این است که نمی تواند گریه کند تا کمی آرام شود. انگار اشک چشمهایش خشک شده. وجودش لبریز از نفرت از آن نامردی است که طی این چند سال این همه حس بد درونش انباشته کرد. خانم سین از کسی متنفر نمیشد. نهایتا بدش می آمد. اما حالا متنفر است. می داند تنفر حس خوبی نیست. می داند حسهای منفی برای خودش هم بد است. اما دست خودش نیست. روز به روز بشتر می فهمد آن زخمها چقدر کاری بودند و دست از سرش بر نمی دارند...

خانم سین آنقدر حالش بد بود که دیشب فکر احمقانه ای به سرش زد. فکری که شاید واقعی هم بشود. این بار اگر آقای خواستگار قدیمی حرفی پیش بکشد خانم سین بی شک قبول می کند. حداقل نتیجه اش این است که می داند دیگر نباید فکر کسی را به ذهنش راه بدهد. حداقلش این است که کسی دیگر نمی تواند وارد دنیایش شود. شاید یک مرد متاهل مثل آقای میم حق داشته باشد به زن دیگری فکر کند اما یک زن متاهل حتی اجازه اش را هم ندارد. کاری به جامعه و حال و روز این روزهایش ندارد. توی کتاب قانون خانم سین این جوری نوشته اند...