در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

671

سه ساعت و ربع...

از حرفای جلسه قبل خبری نبود... حرفایی که خیلی تند و تیز و بودار بود و کل هفته م رو پر کرده بود از فکر و خیال و توهم... دو شب اصلا نخوابیدم...

اما دیشب نمی دونم بگم چه جوری بود... انگار که یکی بهش گفته باشه با این دختر این کارو نکن... ولش کن... آزارش نده... 

خوب بود همه چی... خیلیم حرف زد اما به نظرم حالش یه جوری بود... 

دیگه اسم کوچیکمو صدا می کنه به همراه "جان"... عکس مامان و باباش رو بهم نشون داد و فیلمی که موقع پختن نون از مامانش گرفته بود... 

از برنامه هاش گفت... و گفت می خوام فلان دانشگاه ثبت نام کنم... گفتم خیلی عالیه و تشویقش کردم... گفت نمی خوام به کسی بگم... برام پرس و جو کن...

سر کلاس درس من یه جاش یکی از حرکاتی رو که بهش می گفتم متوجه نمیشد... و بازوشو تکون میداد... مجبور شدم برم پشت سرش و از پشت بازوهاشو بگیرم... 

آخراش دوست صمیمیش اومد... البته از اولش انگار منتظرش بود... هی می گفت نیم ساعت دیگه میاد... ولی پسره دیر اومد... آخرای کلاسمون بود... ما تو اتاق بودیم... وقتی اومدیم بیرون دیدمش که رو مبل نشسته بود... بلند شد و سلام علیک کردیم... و خوشحال شدم که تو اتاق دیگه ای نبود و منو دید... تا بدونه اگه میرم اونجا تا اون وقت شب با چه ظاهر و پوششی می رم... 

بازم نمی تونم همه چیز رو بنویسم... توانشو ندارم...

همش فکر می کنم این روزا هم می گذره و من می مونم و....


* ممنون از شما دو تا عزیزی که می خونیدم و نظر می ذارید... برام دعا کنید...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد