در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

472

امروز صبح وقتی خانومی رو دیدم که با کوله داشت از جلوم رد میشد یاد خودم افتادم که تا همین چند سال قبل هر هفته با یه کوله می رفتم اصف.هان و ...

471

وای که چه بارون باحالی اومد! یعنی اینقدر کیف کردم که نگو! شب تا صبح رو بارید...


* دیشب خواب عجیبی دیدم! خواب دیدم یه جایی ا.حی.دری رو دیدم. با وجودی که تو بیداری حس خوبی بهش ندارم اما تو خواب خوب بودیم و با هم  خیلی حرف زدیم.بعدش رفتیم آموزشگاه که یه جای دیگه بود اما تو ذهن من همون جای جدید بود. یه ساختمون بازم قدیمی و کلی پله پله و طبقات کوچیک. یه اقای دیگه ای هم بود که نمی دونم کی بود اما می شناختمش و با اونم حرف می زدم و الان برام عجیبه که کی بود! حی داشت تعریف می کرد از حامد و می گفت که خیلی خانواده ش رو نفوذ داده تو آموزشگاه و حتی پدربزرگش رو آورده به عنوان حسابدار و داره کارای مالی آموزشگاه رو انجام میده!همون موقع خیلی تعجب کردم و پرسیدم پدربزرگش؟! و اونم گفت بله.

خلاصه نمی دونم چرا رفتیم آموزشگاه اما همونطور که اونجا بودم صلا.ح ی رو دیدم که از یه کلاس بیرون اومد و وقتی منو دید گفت اتفاقا باهاتون کار داشتم و بعدش گفت که سوسکهای اونجا در اثر یه جریانی که الان یادم نیست یه گازی استنشاق می کنن و خیلی بزرگ میشن و و به همین خاطر میخواد کارای مالیاتیشونو از سه ماه یکبار به سالی یه بار تغییر بده! (خدایا چقدر بی ربط! واقعا اون موقع که این خوابو جلو چشای من رد می کردی خودتم می خندیدی؟!) راهنماییش کردم و گفتم هر کاری از دستم بر بیاد انجام می دم. اما خوب قبلش حیدری گفته بود که کارای مالیشون رو بابابزرگ حامد انجام میده! از طرفی همون لحظه یادم اومد که خیلی وقت نیست بهم ثابت شده که این جماعت هیچ لطفی در حق من نمی کنن...

خلاصه وقتی برگشتم تو هال حی بود  و اون آقاهه که نمیدونم کی بود اما تو خواب می شناختمش و خیلی ریلکس بهم گفت بیا بشین پیش من و منم یه جوری جوابشو دادم که سرجاش بشینه...

اینم از این خواب الکی که البته فکر می کنم یه چیزی توش هست ولی نمی دونم چیه....


امروز صبح به خودم می گفتم اگه این هوای بهار با این همه شکوه و زیبایی به من انگیزه نده دیگه چی می تونه بهم انگیزه بده؟ بهار فرصتیه که خیلی زود می گذره... خیلی زود...

470

یه چیزایی خیلی آدمو آزار میده. خیلی زیاد. چون ما خانوادگی در ارتباط با دیگران خیلی رعایت احترام رو می کنیم حتی خیلی وقتا الکی! وقتی با وجود این همه احترام بی احترامی می بینم واقعا تا سرحد مرگ عصبانی و دلخور میشم. نمونه ش این مر.ادی بی شعور! هم سن بابای منه و تا حلا بهش تو هم نگفتم اما برخورد اون روزش خیلی خیلی اذیتم کرد. جوری که دیگه این آدم برام تموم شد. به این خاطر که این رفتارش چندین بار تکرار شده و هر بار علی رغم اینکه دلخور شدم هر جوری بود ازش گذشتم. این بار دیگه نمی گذرم. مردک نفهم پررو!

ل.یدا اونی که می خواستم و فکر می کردم نبود. چند ماه پاش وایسادم و کمکش کردم اما با اون چند باری که خودشو نشون داد تصمیم گرفتم معتدل تر شم و کاری نکنم که دو روز دیگه بیشتر بگم حیف اون همه وقت و زحمت! وقتی رایگان و بی منت تجربیات سیزده-چهارده ساله تو در اختیار کسی قرار بدی براش عادی میشه و دیگه قدر نمی دونه. کاری که علنا کرد و بهم برخورد. باید بیاد بپرسه و منت بکشه تا قدر بدونه.

دیروز دو تا خاله تو اتاق جلسه داشتن و دختر اون یکی خواهرشونو نصیحت می کردن که به خواستگار خوب و مناسبش جواب مثبت بده و دختر هی شلنگ تخته می نداخت و خودشو لوس می کرد! حس عجیبی بود وقتی موقع خداحافظی منو هم در جریان گذاشتن. برام خیلی معنی داشت... خانم سین عزیز بگذر...

469

تغییر کردم. یه چیزایی رو دارم تو ذهنم تجربه می کنم که برای خودم تازگی داره! دست به کار بزرگی زدم! ح.سین رو تو اینس.تا فالو کردم! کار مهمی نیست اما برای من خیلی ثقیل و بزرگ بود. کلی با خودم کلنجار رفتم تا این کار رو کردم. اینکه این روزا گهگاه بهش فکر می کنم برام یه دلیل واضح داره. اون هیچ وقت تو ذهنم بد نبود. هیچ وقت بد در موردش فکر نکردم اما هیچ وقتم دوستش نداشتم. الان یه جایی ایستادم که یه زن تنهام. موفق اما تنها. محکم اما تنها. دوست ندارم بنویسمشون اما همیشه لازمه یه مرد باشه تا انگیزه زندگی به یه زن بده... ح.سین هم  هیچ وقت اونقدر که باید محکم نبود. اما خوب... تو پرونده ی من محکم ترین مدرکه...

یه هدیه عجیب برای روز تولدم داشتم... سیاه قلم چهره م... اونم از کسی که اصلا انتظارشو نداشتم... ام.ید... خودشم از کارش ترسید. می گفت بابات می کشدم! اومد دم در هدیه رو داد.. قشنگ بود اما کاش کار اون نبود...

خواب دیدم صلا.حی اومد در خونه مون و یه قابلمه غذا برد و خیلی هم اصرار داشت که غذا رو بپیچه تو کیسه یا پارچه... فری گفت تعبیرش اینه که حقتو خوردن و یه جوریم این کارو کردن که کسی نفهمه! به نظر خودم خواب خوبی بود اما اگه تعبیرش این باشه... خوب البته می تونه حقیقت هم داشته باشه...

ها.دی که به کل آدم مزخرفیه! نمی دونم چه حکمتیه که همیشه باید آدما تا منتها درجه در ذهنم مقدس باشن و بعد از مدتی که لهم کردن کم کم اون روشون رو نشونم بدن. اینم از اون قماش بود... اصلا کسی نیست که حتی ارزش فکر کردن داشته باشه... جدیدا تمام پیامهاشو بی جواب می ذارم... چه چیزا که فکر نمی کردم...