در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

669

گفتنش سخته... توضیح دادن اینکه حالم چطوره بی نهایت دشواره... نه به خاطر بیان کردنش... به خاطر اینکه خودمم نمی دونم... مثل کسی که برای لحظاتی تو بهشته و همه جور خوشی و لذتی مهیا، اما انگار نشتری مدام داره بهش زخم میزنه و یاداوری میکنه تو تمام لحظات که اون خوشی بلاتکلیفه... نمی دونم چی؟ کِی؟ کجا؟ باید تکلیف این خوشیِ معلق رو مشخص کنه...

از همین می ترسیدم... از اینکه کار به اینجاها بکشه... فقط دوجلسه گذشته و به نظرم همه چی تغییر کرده... همه چی یه جور دیگه شده... یه مدل رابطه جدید که تا حالا تجربه ش نکردم... و نمی دونم به کجا میره...


دیگه برای کلاس بهش یاداوری نکردم... یکشنبه اخر شب یه فایل یوتی.وب فرستاد... دیر جواب دادم و صبح سین کرد و در موردش حرف زدیم... بازم چیزی از کلاس نگفتم... نزدیکای ظهر تو گروه پیام گذاشت و تایم کلاس مجازی رو گذاشت از سه و نیم تا شش و نیم... این نشون میداد که سر حرفش مونده و قرارمون همونه که بود... بین شش و نیم تا هفت...

ده دقیقه به هفت اونجا بودم... تو راه رفتن مدام دعا می کردم و می گفتم خدایا تو به همه چیز و به خیر و شر آگاهی... اگر به هر دلیلی صلاح نیست من اونجا حضور داشته باشم، به هر دلیلییییی... تو خودت موفقم نکن به رفتن و رسیدن... به همین خاطر وقتی رسیدم و از پله ها بالا رفتم و وارد ساختمون شدم، حتی بعد از اینکه پشت سرم در رو قفل کرد (دوتا قفل، هم قفل روی در هم با کلید) اصلا نترسیدم... هم به خاطر اینکه دلیلش رو می دونستم هم اینکه مطمئن بودم که سنگامو با خدا واکندم...


سه ساعت... تا حدود ده شب!!!... تو خونه گفته بودم که دیر میام... و از این بابت نگران نبودم... دمنوشش اماده بود و تا رسیدم بعد از سلام و احوالپرسی برام یه لیوان ریخت... اولش راجع به هم.ا.یون و همسر جدید صحبت کردیم... بعدش گفت اول بخونیم یا میو.ز کار کنیم؟ گفتم برای من فرقی نداره... گفت به نظرم بهتره بخونیم اول بعد بریم تو اونیکی اتاق... میز اماده کردم اخه... از صبح با ح.ام.د درگیرش بودیم تا سرپا شد... باورم نمیشد اینقدر جدی گرفته باشه و این کارا رو کرده باشه!... 

بعدش اومد پشت میزش نشست... یه کاغذ برداشت و گرفت رو به من و گفت این خط توئه؟ از اون فاصله نمی دیدمش... بلند شدم رفتم جلو... یکی از تکالیف کلاس ردی.فمون بود که قبلا بهش داده بودم... گفت اِ آره... آخی... مال کِیه این؟ با لبخند خیره شد به کاغذ... گفتم اصلا یادم نیست چیا نوشتم... چرت و پرته؟ با همون لبخند و نگاه خیره به کاغذ گفت نه خوبه... 


نمی تونم سه ساعت رو با جزییات بنویسم... هر چند همش رکورد شده... اما نه توان نوشتنش رو دارم و نه مایلم به همه چیز اشاره کنم... فقط بگم که پاک پاک گذشت...

خوندم... نکات رو با دقت گفت... و خواست از این به بعد خیلی حرفه ای تر پیش بریم و به نکات ریزتری توجه کنیم... بعد از خوندن گفت بریم تو اتاق اونوری... میز بزرگ و قشنگی اماده کرده بود... یه میز قهوه ای بزرگ با چوبهایی به موازات هم روی صفحه... 

نشستیم روبروی هم... و هر دو نفهمیدیم چقدر گذشت... حرف زدیم... موزیک شنیدیم... می.وز کار کردیم... یه وقتایی به خودم میومدم و باورم نمیشد تو این موقعیت هستم... فقط یه بار پرسید وسطش که گوشیت روشنه؟ گفتم آره... 

از خودش گفت... اونقدر زیاد و اونقدر بی پرده که حس می کردم روحش در مقابل من بی حجاب و عریان میشه... 

الان می دونم چقدر سرمایه داره... ماهیانه چقدر به مادرش کمک مالی می کنه... اسامی خواهر برادراش چیه و با کدوم صمیمی تره و... و... و...

بازم از روابط قبلیش گفت و اینکه نتونسته باهاشون کنار بیاد و گفتم درکش می کنم چون منم درون.گرا هستم و درک کردن اینجور ادما سخته... کمی از خودم گفتم و اینکه بودن با خانواده وقتی خصوصیات و خلق و خوی درونگراها رو داشته باشی چقدر سخته... باز از خودش و خانواده ش گفت و اینکه علی رغم اینکه دوستشون داره ولی ترجیح میده ارتباطش باهاشون کم باشه تا به کاراش برسه... می گفت نمی تونم برم تو رابطه ای که کسی ازم توقع داشته باشه همیشه در دسترس باشم... و همیشه به مشکل خوردم با همه... حرفمو نمی فهمن و بعد از مدتی این مشخص میشه... بهش گفتم نمی دونم چی بگم... یا زمانش براتون نرسیده یا اینکه باید تجدید نظر کنید تو خواسته هاتون... هیچ وقت همه چی با هم نمیشه... به فکر رفت... خیره شده بهم... مجددا گفتم آره زمانش تا حالا نرسیده بوده...

وقتی از خودم می گفتم بهم گفت می دونی تو کسی هستی که خیلی چیزا رو رعایت کردی و الوده به خیلی چیزا نشدی و تا حالا پارت.نر نگرفتی (من هیچ وقت اشاره مستقیمی به این قضیه نداشتم) و محدودیت برای خودت قائل شدی و خوبه که استفاده کنی ازش... و حرفمون کشید به عرفان... 

و چه بحثی شد... تنم می لرزید... بدنمو با دستام گرفته بودم.... بغض داشتم...

چیزایی که میگفت باور کردنی نبود... از خوابهایی که براش دیدن... دو تا از خواهراش... خوابی که خودش دیده... و تعابیر این خوابها... و برخوردی که با یکی از اهالی عرفان داشته... باور کردنی نبود... از اونی که همیشه تصور می کردم فراتر بود... داشت بهم می گفت چیکار کنم که حس کردم اسممو صدا کرد... اسم کوچیکمو... اما متوجه نشدم که منو خطاب قرار داد یا چون موضوع بحث به مفهوم اسم من بر می گشت به این دلیل اسمم رو به کار برد... یاد خواب پارسال خودم افتادم... همون که براش تعریف کردم... گفتم یادتونه؟ برام پرنده اورده بودید... لبخند زد و گفت...اره پرنده آورده بودم... بال پرواز بهت دادم... 

یه بار دیگه اسمم رو گفت بین حرفاش... بازم مطمئن نبودم به چه مفهوم به کار برد... اما دفعه سوم دقیقا به اسم صدام کرد.... به حدی این حس برام عجیب بود که هنوز بعد از گذشت دو روز تازه ی تازه ست... باورم نمیشد روزی برسه اسممو صدا کنه... انگار که یکی از موانع رو از سر راهم برداشتن... نمی تونم توصیفش کنم...بعد از حرفامون بهش درس دادم... مجبور بودم یه جاهایی دستشو بگیرم... 

یه وقتی به خودش اومد و گفت وای فکر کردم هشت و نیمه! نگو نه و نیم شده! کم کم کلاس تموم شد... حتی سازشو هم اورد و زد که ایراداشو بگم... 

آخراش صدای زنگ در اومد... گفت ح.امده... رفت در رو باز کرد ولی دوستش نیومد پیشمون و رفت تو اتاق... داشتم وسایلمو جمع می کردم که خیلی راحت گفت یه چیزی درست کنم با هم بخوریم؟ هم تعجب کردم هم خندیدم... گفت جدی می گم! تشکر کردم و اومدیم تو هال... رفت تو اشپزخونه... لیوان دمنوشم دستم بود... پرسیدم بیام تو اشپزخونه؟ گفت اره اره... ولی وقتی دید دارم میرم که لیوان رو بشورم سد راهم شد و هر چی اصرار کردم نذاشت... درخواست اس.نپ دادم... هنوز نیومده بود... گفت بشین تا بیاد... حدود ده شب بود... گفتم نه میرم پایین... گفت همراهت میام... هر چی اصرار کردم قبول نکرد... اومد پایین می گفت وایمیسم تا ماشین بیاد... هر چی گفت قبول نکردم... خداحافظی کردیم و در رو بست...


اینو یادم رفت بگم... در مورد شرایط کلاس بهش گفتم... با شوخی و خنده... گفتم من با کسی کار ندارم... خودمو می گم... تصور کنید از در که رفتم بیرون کسی منو ببینه... چی بگم؟ شما بگید؟ گفت کسی نمی بینه... گفتم منظورم هر کسی نیست... خودتون می دونید... سری قبل خیلی کنجکاو شدن... گفت اگه دید بگو میام باهاش می.وز کار می کنم... گفتم اوکی همین کافیه...

و بعد خودش در مورد شلغم و شوهرش گفت... و اینکه از بودن اینجا ناراضیه و احساس امنیت نداره ولی الان شرایط ایجاب می کنه اینجا باشه... و توضیحات دیگه...


این ادم همون ادمیه که میگه حتی به خواهرم میگم نمی تونم زیاد پیشت بمونم... و حتی تو روابط قبلیش نمی تونست زیاد وقت با طرف بگذرونه... حالا بعد از یه روز کلاس سخت که به گفته خودش وقتی تموم شده فقط یه ربع دراز کشیده از خستگی و بدون اینکه ناهار خورده باشه تا ده شب با انرژی تموم با من حرف میزنه و حتی متوجه گذر زمان نمیشه...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد