در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

595

انگار هر چی نخوام بگم و نخوام بنویسم نمیشه...

الانم نمی تونم ریز به ریز بگم اما اتفاقی که افتاد حالمو به حدی بد کرده که همش احساس خفگی و نفس تنگی دارم...

هفته پیش گفت ممکنه بخواد به مادرش سر بزنه و کلاس کنسل شه و گفت تا دوشنبه خبر میده... و خبر داد... گفت کلاس برقراره... به نظرم رسید یعنی نرفته... اما ویدئویی که تو تل.گرام گذاشت از اطراف نشون داد که رفته... اینو که دیدم حدس زدم نمی تونه خودشو برای کلاس برسونه... نمی خواستم از خودش بپرسم صبح چهارشنبه پیام دادم به شب.نم و ازش پرسیدم. گفت وقتی گفته میاد حتما میاد اصلا شاید تا الانم اومده باشه...

(شب.نم همونیه که دفترکار سابق شوهرشو که تو یه جای خیلی خوبه در اختیار شیخ گذاشته برای برگزاری کلاسها. چهل و پنج سالشه، شوهر داره و یه دختر هفده-هیجده ساله)

شبش باز شیخ تو گروه پیام داد و عذرخواست که نمی تونه خودشو برای پنجشنبه برسونه...

تا اینجاش عادی بود و انتظارشو داشتم...

چند دقیقه بعد شب.نم پیام داد که دیدی تعطیل شد! و گفت کارت دارم الان بهت زنگ می زنم...

همین شد که یک ساعت و ربع! باهام حرف زد و با هر کلامش ترس تو جونم می ریخت... حرف میزدم اما دلم نمی خواست.... می ترسیدم...  انگار که تو این فیلم جاسوسیا گیر کرده باشم...

اولش با این بهانه شروع کرد که دستش مشکل داره تو ساز زدن و می خواد بیاد پیشم... قرار و مدار کلاس گذاشتیم و گفت که شیخ بهش گفته پیش بیاد و منم گفتم اااا خودشونم یکساله می خوان بیان و نشده هنوز که با تعجب گفت: خودشون؟!!!

از این همه صحبت فقط پنج دقیقه ش در مورد مشکل دستش بود و حرف کشیده شد به سمت شیخ... یه چیزایی خودش می گفت و یه چیزایی رو از زیر زبون من میکشید بیرون.... بی نهایت از کی.می بدش میاد و می گفت برای جذب کردن شیخ کاراش خیلی تابلو و لوسه و اصلا حالیش نیست و از رو هم نمیره بابا اگه می خواستت تا الان کاری کرده بود! یهو می پرسید به نظر تو نمی گیردش نه؟ به نظر تو مورد مناسبیه براش؟ و من که تا هفته قبل خانم سین بودم الان شده بودم سین و سین جون!

هر چی بهش می گفتم من هیچ حسی از جانب شیخ به کی.می نمی بینم و یک طرفه ست، یه لحظه قبول می کرد یه لحظه بعد باز می گفت اگر بگیردش خیلی بی شعوره! چون اونوقته که حرفاش با عملش فرق می کنه! باز دوباره می گفت نه نمیگیره اینو! 

بهش گفتم کی.می با من رابطه ش خوبه و من چیز بدی ازش ندیدم خوب شایدم برای اینه که از جانب من احساس امنیت می کنه. گفت تو نمی شناسیش! این بدجور گیره و چند سال قبل بعد از ماجرای شیخ و دختری که باهاش بود افتاد دنبال دختره که از کارش سر در بیاره و بعدش تو اموزشگاه گیس و گیس کشی شد و دعوایی شد که رفت و باز بعد دو هفته برگشت!... الانم که می بینی خودشو این ریختی کرده و حجاب گذاشته برای اینه که می دونه خانواده شیخ مذهبین...

میدیدم که تو نخ همه رفته و خودشم از حال همه خبر داره... گفتم خیلی رو کی.می زوم کردی من شکم به نگ.اره. حس می کنم شیخ به اون گرایش داره که با اطمینانی که نمی دونم از کجا اومده بود می گفت نههه اصلا چیزی نیست فقط سر به سرش می ذاره!

خوشحالم فقط که بی اینکه اون لحظات بدونم اصل قضیه چیه هیچی بروز نمی دادم و همش می گفتم خدا کنه مورد مناسبی برای شیخ پبدا شه اینا دیگه دست بردارن و ایشالا زود ازدواج کنه و به نظرم آدمیه که بی تایید خانواده کاری نمی کنه و مادرش مثل شیر بالای سرشه و این جور حرفا که انگار نه انگار تو دل خودم چه خبره... 

و بین حرفاش فهمیدم که حتی راجع به ازدواجم باهاش حرف زده که تو باید کسی رو بگیری که راحت باشه و خیلی روت حساسیت نداشته باشه وگرنه اذیت میشی و اینکه وای اینا کین دیگه که به خاطرت خودشونو می کشن و موهای همو می کشن و این حرفا...

( به خاطر اینکه محل از شب.نم هست ناخوداگاه ارتباطش با شیخ از همه بیشتره)

یه جاهایی خیلی اصرار داشت که نظر من رو بدونه یا اگه من چیزی از کسی دیدم و شنیدم بگم. مثلا رک می پرسید به نظرت کیا بهش حس دارن؟...


تمام مدت حسم بد بود... انگار داشتم خفه میشدم... یه حس بد نگفتنی...

تماس که قطع شد حتی بدترم شدم... دلم می خواست یکی کمکم کنه. بدجور ترسیده بودم و از هیچی سر در نمیاوردم! من با اون دوستی نداشتم! چی شده بود که یهویی اینجوری شد و براش شدم سین جون و این حرفا رو به من زد! اونم زنی که بالطبع به خاطر متاهل و بچه دار بودنش قاعدتا باید درگیریهای ذهنیش چیزای دیگه باشه...

نمی دونستم چیکار کنم... ناآروم بودم... به ها.له پیام دادم ببینم فردا میاد سرکار یا آف هست... گفت میاد... بازم طاقت نیاوردم تا فرداش صبر کنم. ویس دادم به میترا... همه رو براش گفتم... یک و نیم شب بود که جواب داد... گفت وقتی ویساتو گوش می کردم داشتم قرآن می خوندم... سین بهت قول میدم، شاهرگمو میدم که این زن عاشق شیخه! شک نکن! 

سرم دوران گرفته بود...

گفت یه کم فکر کن! ببین کدوم عاقلی تو این دوره زمونه بی هیچ چشمداشتی میاد یه ساختمون لوکس رو بدون هیچ حساب کتابی میده دست یکی که توش کلاس برگزار کنه! غیر از اینه حسی این وسط باشه! 

گفتم آخه چرا این چیزا رو به من گفت: گفت دو حالت داره یا اینکه به حس شیخ به تو یا برعکس شک کرده به خاطر رفتار متفاوتی که شیخ با تو داره و خواسته سر از کار تو در بیاره یا اینکه می خواد بدونه یه شخص ثالث به شیخ و ادمای اطرافش و حس دیگران چه نگاهی داره که اون تا حالا بهش توجه نکرده! که البته گفت به نظر من مورد اول قوی تر به نظر میاد...

یادم افتاد به عکس العملش وقتی گفتم شیخ می خواسته بیاد پیش من برای کلاس... یادم افتاد حضور داشت وقتی من و شیخ به خاطر اتفاقی که سرکلاس افتاده بود می خندیدیم و بلاانقطاع می گفت چی شده چرا می خندید؟ حضور داشت وقتی شیخ در جواب کی.می گفت خانم سین پارتیش کلفته، من میگم! حضور داشت وقتی دست شیخ رو گرفتم که بهش بگم انگشتشو چه فرمی بگیره... حضور داشت وقتی شیخ به من می گفت تو هم بیا یه چیزی بخور... 

سرم می چرخید... گفتم میترا هیچی نگو دیگه دارم بالا میارم... می ترسم... خیلی می ترسم...

تمام فرداش حالم بد بود و هنوزم هست... انگار یکی پنجه هاشو فرو کرده بود تو سینه م و نمی تونستم نفس بکشم و تکون بخورم...

من همیشه زود میام و قاطی هیچ حرفی نمیشم... دوست ندارم این زن کاری بکنه... دوست ندارم پای منو بکشه وسط... دوست ندارم بیفتم تو یه بازیی که در شان من نیست... 

خیلی می ترسم...

همش میگم خدایا کمکم کن... خدایا... از شب.نم انتظار نداشتم... نه اینکه این جور حسها رو نشنیده باشم ولی نمی دونم چرا اینقدر این قضیه برام سنگینه...

قطعا خیلی از حرفا رو یادم رفت بنویسم... ولی کلیتش همین بود... حالم داره به هم می خوره....

594

به مرحله ای رسیدم که فقط مثل یه گیاه زندگی می کنم.... شاید حس گیاه بیشتر از من باشه...

فکر نمی کردم رفتن مادربزرگ اینقدر اذیتم کنه... 

تو اون هفته شومی که همه به نوعی درگیر بودن حال ما خیلی خرابتر بود... یادم نمیره... حتی نمی دونستیم میشه تشییع کرد یا نه... اون طرفا وحشتناک شلوغ بود... هر جوری بود رفتیم... به قول بابا نمی دونستیم اون وضع تا کی ادامه داره... و غریبانه ی غریبانه همه چی انجام شد... خیلیا نمی تونستن بیان... حق داشتن... اوضاع مناسبی نبود... حتی نتونستیم مراسم بگیریم تو مسجد... نمیشد با جون مردم بازی کرد... روزای تلخ و غریبانه ای بود... دو روز اول دفتر تعطیل بود... خودم مریض بودم... نمی دونم چم شده بود... روز تشییع بی اینکه سردم باشه تو صف نماز مثل بید می لرزیدم... اون دو روز همش با یه پتو رو کاناپه ولو بودم... انگار همه چیز مثل یه فیلم درهم و بی سر و ته از جلو چشمام می گذشت...

نمی تونم بنویسم اون روزا رو... 

بهش پیام دادم که اینجوری شده... ابراز تاسف کرد و گفت بیا حتما... صبح پنجشنبه حلوا پختم و تو ظرف کردم و فرستادیم برای فامیل... بعدش رفتم... با چهره ی بی نهایت بی رمق و له... تسلیت گفت... گفت نمی دونم چی بگم... و اون روز رو که امتحان هم داشتیم نه امتحان گرفت و نه درس داد و گفت چون حس می کنم این هفته حال خوبی نداشتید فقط بشنوید...

الان سه هفته گذشته ولی انگار خودم رفتم اون دنیا و برگشتم... اون روز دشتی گذاشت و خوند و باباطاهر و فایز... و بغض کردم... مامان بزرگ همیشه عاشق اواز دشتی بود و باباطاهر و فایز... 

مدتی گذشته ولی من هنوز آدم نشدم... هنوز حالم بده و به زندگیمون که نگاه می کنم دلم می خواد همه با هم بریم... نباشیم دیگه... ناشکری نمی کنما... خدایا نبخش منو اگه ناشکری کنم... ولی تحمل خونه و اون همه درد و سختی رو ندارم... مامان همش مریض... همش دکتر و دوا... الان یکساله... بابا که اونجوری و هرشب هرشب اون وضع و پیگیری نکردناش حال هممون رو بد می کنه...

فقط می خونم... همش تو کمد حبسم و می خونم... و مدام اونایی رو که تو این یکسال از دست دادم میان جلو نظرم...


اونقدر خوب شده که تحمل این همه خوبیشو ندارم بدون بودنش... وقتی نیست چرا باید اینقدر خوب باشه؟!... 

هنوز با شک به حسش به نگار نگاه می کنم ولی با منم بی نهایت خوبه... دیگه در موردش نه با ها.له حرف زدم نه من.صی نه می.ترا... بگم که چی؟! بگم اینو گفت اونو گفت این کارو کرد اون کارو کرد و هیچی؟!... 

نگاهش بهم جون میده... وقتی اونجا هستم به هیچی فکر نمی کنم... درنظرم بزرگه... خیلی بزرگتر از خودش... اونقدر بزرگ که بتونم کنارش آروم باشم... ولی نیست... وقتی تو جمع باهام حرف میزنه... وقتی جلوم می ایسته و دستشو جلو میاره و انگشتشو میگیرم و خم می کنم و میگم چیکار کنه... وقتی بقیه هستن و از ترس هیچ جا رو نگاه نمی کنم و فقط خودشو نگاه می کنم و لبخند میزنه و دستشو میده بالا که یعنی سرتو بالا بگیر... وقتی میگه خانم سین فقط خصوصی بیاد و کی.می میگه چرا فقط خانم سین و جواب میده چون پارتیش کلفته... وقتی میاد پایین درو برام باز می کنه و نگام به نگاهش میفته و هر چی اصرار می کنم نمیره تو آسانسور و حرفی از سنم نمیزنه و میگه سمت راستی و خانوما مقدمن و مدام باهام حرف می زنه... وقتی از قهوه خوردنم می پرسه و می بینم یادش مونده که من قهوه می خورم... وقتی حواسش هست بهم که حتما چیزی می خورم یا نه...  چی بگم که هر ثانیه ش تو ذهنم ثبت میشه...

الان نوشتمش ولی تمام این مدت تا میاد تو نظرم این کاراش پرتش می کنم بیرون... 

نمی تونم باور کنم اتفاقی بیفته... 

از خانواده ش میگه و فضای روستاشونو به بهترین نحو ترسیم می کنه... جوری که دوست داری همراه شی با مادرش و تو کوچه های روستا قدم بزنی و تا پای کوه بری... 

ولی می دونم نمیشه... می دونم... دلم برای هیچی روشن نیست... 

من هر لحظه برای رفتن آماده م...