در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

573

یه روز فوق العاده بود! روزی که کلی تعریف کرد ازم و بخت هم باهام یار بود که سوالهایی رو که ازم می پرسید بلد بودم...

اوجش معنی یه بیت شعر بود که گفت بگو و وقتی معنی کردم بی نهایت به فکر رفت و همش می گفت چه تعبیر جالبی! چقدر خوب معنی کردی! شاید واقعا منظور شاعر این بوده! چقدر خوب! من تا حالا اینجوری بهش فکر نکرده بودم! حالا ول کن نبود! اونقدر ادامه داد که کیمی عکس العمل نشون داد و گفت فکر نمی کنم معنیش این باشه! و اونم باز ادامه داد که چرا و بعدشم طی یه ماجرای دیگه حسابی دختر بیچاره رو کوبید! البته عشق این دختر اینقدر عمیقه که اصلا تو رفتارش تاثیر نداره... سرکلاس من یه بطری شربت براش اورد که وقتی در رو بست با بی میلی گفت اینو چیکارش کنم؟! همون موقع خواستم در موردش باهاش حرف بزنم ولی به خودم نهیب زدم که دست بردار! به تو چه! درسته من حال این دختر رو به خوبی درک می کنم ولی تا خودش سرش به سنگ نخوره نمی فهمه...

اولشم گفت نمیریم تو کلاس بیرون می شینیم، خانم سین گرمشه اینجا خنک تره!

وسط کلاسم قرار شد یه روز از صبح اول وقت تا بعد از ظهر کلاس باشه و صبحونه و ناهار همه با هم باشیم!...

سرکلاس گفتم خوب نمی خونم... وقتی خوندم گفت برخلاف چیزی که خودت فکر می کنی خیلی خوبه و روندت خوبه... 

اولشم با ذوق از ردیف ازم پرسید که خوبه؟ راضیی الان؟ دوست داری؟

روز خوبی بود...

بعد از خوندن از دستش پرسیدم که همچنان اون ورزش مسخره رو انجا میده و گفت نه دیگه و در مورد چند تا نکته که بهش رسیده بود باهاش حرف زدم... و موقع خداحافظی دم در گفت اینا که بیرون بخور بخور راه انداختن بیرون رفتی قبل از رفتن از خودت پذیرایی کن...

شیرین بود... روز خوبی بود... اینهمه تعریف و تمجید منجر به عکس العمل دوباره کیمی شد و حتی آخر کلاس بهم گفت چی گفتن بهت؟ و من هنوز جواب نداده خودش گفت صدات گرفته ها! سرفه یا عطسه کردی؟ گفتم نه و خنده م گرفته بود از این حسادت بچه گانه...

روز خوبی بود ولی از شنبه پیش تا الان همش دارم به خودم یاداوری می کنم که من فقط عزیز بزرگوارم... فقط همین...

حتی شبنمم وقتی اومدم بیرون گفت الان میام می زنمت!

پایین دم در تو ورودی ساختمون دو تا دختر بدون مانتو با لباس نامناسب نشسته بودن رو زمین و یه چیزی می کشیدن... خیلی جا خوردم! اونا هم همینطور! به هم گفتن آره امروز بالا کلاسه!  و از من پرسیدن مرد هم هست؟ گفتم آره... تو ماشین زنگ زدم فدایی و بهش گفتم بیاد پایین و جمعشون کنه...

یاد خواب اولی افتادم که اونجا رو پلمپ کردن...

572

در عرض چهار شب خواب سوم!!!

برای خودم عجیبه ولی همش دارم گذشته رو مرور میکنم و میگم نباید اصلا توجهی کنم به این خوابها و همینم هست. چون حتی نت میذارم که یادم باشه بنویسمش.

خواب دیدم رفته بودم آموزشگاه و دیدم تو گروه عکس یه دختر جوون رو گذاشته. پیش خودم گفتم خوب دور از انتظار نبود خواسته طرف رو معرفی کنه. بعد که رسیدم اونجا یه حیاط خیلی خیلی بزرگ مثل یه باغ جلو ساختمون بود و همه جلو پنجره ایستاده بودیم و بیرون رو نگاه می کردیم. تو باغ یه جمعیت بزرگِ کُرد بودن و داشتن ساز میزدن و می خوندن و می رقصیدن و انگار فامیلاش بودن! خودشم با لهجه باهاشون حرف می زد و گهگاه هم با لهجه واقعی خودش!!!  و تو خواب این تضاد اصلا برام عجیب نبود! در موردشون با هم حرف زدیم و گفت خواستم بیان اینجا و خودشم حسش خوب بود و پر از هیجان بودو با اشتیاق برام تعریف می کرد... همون موقع بود که به ذهنم رسید اون دختره یکی از همین آشناها و دراصل دختر خواهرشه که عکسشو گذاشته. کسی اینو بهم نگفت ولی انگار به این قضیه مطمئن شدم. زدن و خوندن و رقص اون جمعیت ادامه داشت و دیگه چیزی یادم نیست...

571

جالبه که زندگی پر از تکراره... فقط ای کاش یادمون نره و ما پا به پای تکرارها بازیچه نشیم...

بعدازظهر که پست قبل رو نوشتم خوابیدم... بازم خوابشو دیدم... تو سال گذشته بعد از دو سه باری که پشت سرهم خوابشو دیدم دیگه خواب ندیده بودم و برامم عجیب بود! اما بازم تکرار شد...

خواب دیدم اومده بود خونه مون.... صحنه ای که یادمه من تو اتاقم جلو دراور ایستاده بودم... انگار حضورشو حس می کردم ولی باز یا ندیدمش یا اگه دیدمش یادم نیست... مثل خواب قبل....

انگار داداشمم بود یا شایدم اون اومده بود و باهاش کار داشت...

مهم اینه که دیگه این خوابها قلقلکم نمیده... یه جورایی حس می کنم شده مثل جریان ح که بعد از تموم شدنش تا مدتها خوابشو می دیدم و انگار به یکباره توان تموم شدن داستان رو نداشتم... اون خوابها باعث میشد گهگاه فکر کنم راه برگشتی وجود داره.... اینکه بر میگرده و قصه خوب تموم میشه.... اما نشد... فقط کمی ارومم میکردن اون خوابها... الانم حس می کنم همونطوره....

راستش نه فالهای طاق و جفت حافظ و امیدواریهاش و نه این خوابها دیگه منو هیچ جا نمیبره... می دونم هیچی نیست چون به عینه دارم میبینم.... بعضی توجه ها جنسشون اونجوری که تو می خوای نیست.... نهایتش "عزیزِ بزرگوار" هستی نه فقط "عزیز" و همین بزرگواری! کار رو خراب می کنه....

خیلی خیلی بدم ولی می دونم باید بپذیرم...

570

پریشب خواب دیدم...

خواب دیدم دفتر آموزشگاه بودیم اما مامورا اومده بودن اونجا رو ببندن.

علتش این بود که اونجا مجوز فعالیت نداشت یا مثلا مختلط بود یا هر چیز دیگه نمی دونم.

اما همه اونجا بودیم و سرگردون.

خودشو یادم نمیاد مستقیم دیده باشم. چون یه جاییش یادمه رفتم خداحافظی کنم که برم که بهم گفتن خودشو بردن.

راستش خوابه برام مهم نیست اصلا

فقط گفتم بنویسمش...

بهترین خبری که بعد از مدتهای مدید شنیدم خبر بهتر شدن حال عل.ی هست.

ایشالا زود زود حالش کاملا خوب شه...

569

باز حالم بده

حوصله ندارم نظم بدم

پریشون می نویسم....

فشارم پایین بود... خیلی پایین... برعکس صبحش که خیلی خوب بودم...

شعرو درست خوندم و گفت غلطه... بدم اومد... بعد که گفت معنی کن گفتم نمی دونم... خندید... گفتم تا تلافی نکنه دست بر نمی داره... ولی جبران کرد... گفت کوک نیستی خانم سین! و چون جلو بقیه گفت سازشو دست گرفت و گفت سازه کوک نیست!

حسمو از قطعه پرسید و بر خلاف همیشه گفت با احترام به نظر همه نظر من اینه...

بعد کلاس حرف شش ماه پیشو پیش کشید و گفت بهم گفتی دستم ضعیفه شروع کردم ورزش... خنده م گرفته بود... شنا میزنه و نباید بزنه و گفتم نهههههههههه!

انگار که مردونگیشو بردم زیر سوال با گفتن اینکه دستت ضعیفه!... باورم نمیشد اینقدر مهم باشه براش...

از ساز زدن خودم پرسید از داداشم و و و... خیلی حرف زدیم...

دلم تنگه حسابی....

بهش اس دادم و نرخ ویژه اس.تا... رو گفتم... جواب داد سپاس عزیز بزرگوار....

به کی بگم که من نمیخوام عزیز بزرگوار باشم فقط!........