در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

675

دیروز بعدازظهر بهم پیام داد و سلام و احوالپرسی گرم و صمیمی کرد و گفت چند روزه به شدت ذهنم درگیره و امروز امادگی کلاس ندارم میشه آیا کلاس رو برگزار نکنیم؟ به خدا اصلا نمی کشم... ولی برای اوازت بیا... شش بیا تا هفت، خوبه؟

راستش اصلا انتظار نداشتم... حس بدی گرفتم... پیش خودم گفتم همش بهانه ست.. این یا کار داره یا قراری چیزی داره که اینجوری میگه... 

بهش گفتم از شما بعیده! باشه می خواید همون اواز رو هم بندازیم روز دیگه؟ گفت نه بیا عقب میفتی... گفتم شش نمی تونم ولی تا قبل شش و نیم میام...

هعی... چقدر سخته نوشتن... دستام از شدت فشار بی حسن... خوب نشدم هنوز... 

بی نهایت حالم بد بود ولی حس می کردم هر جوری هست باید برم...

وقتی رسیدم تو راه پله بوی عود میومد...

در زدم و رفتم داخل... کمی حرف زد در مورد اوضاع الان جامعه و ناارومیای اخیر و ربطش داد به عرفان و این مسائل... بعدش خوندیم... خوب نبودم... این هفته خودمم متوجه شدم که صدام بد شده... هر کاری هم کردم درست نشد... سرکلاسم خیلی روش کار کردیم و نکته هاشو بهم گفت و گفت یکی دو روز نخون اصلا و استراحت بده به حنجره ت...

خوب من طبق چیزی که گفته بود فکر می کردم بعد از خوندن تموم میشه دیگه اما رفت تو اشپزخونه و گفت چی می خوری برات درست کنم؟ گفتم هیچی ممنون... من دیگه میرم شما هم کار دارید... گفت نه یه چیزی بخوریم... چی بیارم؟ گفتم فرقی نمی کنه هر چی خودتون می خورید... گفت قهوه درست کنم؟ گفتم باشه ممنون... موکاپاتشو گذاشت رو شعله شروع کرد صحبت کردن... اینکه دختر خواهرش باهاش تماس گرفته و در مورد استادش که مرد ازادیه و تازه برگشته ایران بهش گفته... گفته دایی اینبار که پیشش بودم سرمو چسبونده به سینه ش و این جور حرفا ولی دختر خواهرم بهش گفته نمی خوام دیگه باهات ادامه بدم... و منم با وجودی که طرف رو می شناسم بهش گفتم خوب می کنی دیگه نرو پیشش... بعدش باز از اون دختره گفت که عاشقش شده بود... البته هر چی میگه اخرش میگه که به نتیجه رسیده مورد مناسبی نبوده... 

ولی اینم گفت که ما خانوادگی اینجوری هستیم که یه حاشیه امنیت دور خودمون ایجاد می کنیم و من اگه زمانی بخوام به کسی پیشنهاد بدم خیلی بالا پایین می کنم و بررسی می کنم و همه چیزو می سنجم... 

از دختره گفت... اینکه زیبا بوده ولی با معیارهایی که قبلا از زن تو ذهنش ساخته بوده تفاوت داشته... مثلا همیشه زن قد بلند دوست داشته چون خواهراشم بلندن اما وقتی عاشق شده دیگه این قضیه اصلا براش مهم نبوده... اتفاقا دختره خیلی هم کوتاه بوده...

این جلسه منم خیلی حرف زدم... خیلی زیاد... تا نه و نیم اونجا بودم... 

قهوه رو آورد و خوردیم... همیشه آرزوم بود با کسی که دوستش دارم بشینم و قهوه بخورم... یه آرزوی ساده و قشنگ... و اینم برام ساخت... تو شبی که اصلا انتظارشو نداشتم...

بهش گفتم وقتی ادم به یه پدیده یه مدل دیدگاه داشته باشه همون جوری هم زندگیش پیش میره و شما ادمای مناسب و خوب رو جذب خودتون نکردید... گفتم می دونید چرا این ماجرا اینقدر تو ذهنتون مونده... چون همیشه نشستید و دخترا اومدن سراغتون اما اینبار شما طبق ذات شکارچیتون رفتار کردید... بر اساس طبیعتتون و درست هم بوده... همیشه هم باید همین باشه... گفتم به عنوان یه دختر میگم... همیشه تو زندگیم مردایی تو ذهنم موندن و به نظرم مرد به معنای واقعی بودن که خودشون اومدن جلو و حرف زدن... نه اونایی که تعلل کردن و سکوت و منتظر موندن...

در مورد چیزای دیگه گفت... بهش گفتم  گره های ذهنیش یا به خاطر گرایش مذهبیه یا تربیت خوانوادگی که مانع میشه از روابط ازاد لذت ببره... و اینکه من اینا رو یه جور نشونه می بینم... آلارمی که خدا مدام داره بهش میده... گفتم بترسید از روزی که هر کاری می کنید لذت ببرید و دیگه درگیر خوب و بدش نشید... 

خیلی خیلی زیاد خوابم براش مهم شده... بی نهایت اصرار کرد براش تعریف کنم... گفتم نه... گفتم نمی دونم حکمت کار خدا چیه و دلیل اینکه این موقعیت برای من و شما پیش اومده چیه... شاید باید چیزایی به هم بدیم یا از هم بگیریم... من اونشب بعد از اون خواب همش به خدا میگفتم چرا من این خوابو دیدم؟ نکنه من باید کاری بکنم... و الانم تا جایی که بتونم نمی ذارم اون اتفاق هیچ وقت هیچ وقت بیفته... گفت خیلی بد بود؟ گفتم اره خیلی خیلی بد بود... یادتونه که من چه موقع بهتون پیام دادم!... چون حس می کردم همون لحظه اتفاق افتاده... ولی بعد که همشو به یاد اوردم متوجه شدم که مربوط به اینده بوده... خیلی اصرار کرد ولی گفتم نمی گم... هیچ وقت نمی گم... فقط هر کاری می کنم که اون اتفاق نیفته...

فضایی رو ترسیم کرد از بیابونهای اطرافشون و گفت ایشالا بشه و بیای و ببینی... مخصوصا اگه بهار هم باشه و ابر... و بارون بگیره... نمی دونی چه حسی داره... ایشالا بیای...

گفتم من همیشه از بچگی از بیابون بدم میومده... ولی این چند سال شما اینقدر قشنگ تصویرش کردید که مشتاقم ببینمش...گفت ایشالا میای...

یه جاشم گفت اتود البوممو که زدم می فرستم برات...

(پراکنده میگم که یادم نره)

گفت من خیلی فکرا تو سرمه... ولی نمی تونم برنامه ریزی کنم... گفتم اتفاقا من میتونم... حالا یا به واسطه شغلمه یا... تو حرفم و اومد و گفت نه تو همیشه تو شرایط رو به جلو خودتو قرار دادی... گفتم می تونم تو این زمینه کمکتون کنم... و گفت باشه حتما راجع بهش حرف می زنیم...

یه جاش نمی دونم شروع صحبت کجا بود اما رسید به جایی که من گفتم یه زمانی یه بنده خدایی به من گفت فلانی تو هیچ وقت ازدواج نکن هیچ مردی تو رو درک نمیکنه و گفتم خوب اون البته حد خودشو مشخص کرد... تو حرفم اومد و عینا حرف منو تکرار کرد که آره حد خودشو مشخص کرد...

آخرش برام میوه اورد و گفت اینا رو اماده گذاشته بودم بخور... انگور بود و سیب... چند تا دونه انگور خوردم ولی اصرار کرد که سیب بردار... یه سیب خوشکل قرمز برداشتم گفت سیب روشناییه...

تمام مدت حرفامون یه موزیک لایت قشنگ گذاشته بود و بک گراند صحبتامون بود...


و طبق معمول این جلسات خیلی هم از مسایل شخصیش گفت...مسایل خیلی خیلی خیلی شخصی...

و گفت که شب خونه خواهرش شام دعوته و باید بره... اخرش بهش گفتم اگر امادگی ندارید فعلا کلاس رو کنسل کنیم... داشت با مادرش حرف میزد... پشت خط بود... گفت بهت پیام میدم...


با بدfختی نوشتم اینا رو... دستم درد می کنه... مطمئنم خیلی چیزا یادم رفته...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد