در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

558

باز مدتیه ننوشتم...

یادم نیست همشو...

چند هفته س داریم تحریر کار می کنیم... اولش خیلی برام سخت بود اما کم کم دارم راه میفتم...

هفته پیش وقتی رفتم تو کلاس حس کردم حالش خیلی خوب نیست... نه اینکه چیزی بگه یا کاری بکنه ولی حس کردم خوب نیست... بین خوندن و درس دادن یهو بی مقدمه ازش پرسیدم شما خوبید؟ با تعجب گفت اره چطور مگه؟ گفتم نه خوب نیستید... با خنده گفت به خاطر قیافه کر و کثیفم میگی؟ گفتم نه حس می کنم فقط...  این شد که شروع کرد حرف زدن که چند روزیه حال خوبی نداره و حتی بعد از فوت باباشم اینجوری نشده بوده... راه و میره و موزیک گوش میده ولی بی حوصله و زود قطعش می کنه یا فیلم میذاره و سریع خاموش می کنه... خلاصه گفت از خودش و آخرش که خواستم برم گفتم ایشالا زود خوب شید و اگه کاری از دست من بر میاد بگید. حتی اگه شده در حد چند کلمه حرف زدن باشه... اینو که شنید زد رو قلبش و گفت تو که عزیزی... ایشالا همیشه باشی و بمونی برام... دعام کن خیلی که خوب شم...

این حرفاش و حس اونروز هر چند خیلی خوشایند بود اما دیگه منو هیچ جا نمی بره... رو زمینم... هر دو تا پام... محکم محکم... می دونم خبری نیست...


این هفته هم خوب بود... با مجتبی و سمیه و کورش تو کلاس بودیم و داشت ساز میزد که یهو گفت حس می کنم نیاز دارم بیام پیشت... الان که بیشتر دارم ساز می زنم متوجه میشم دستم کم میاره... سمیه پرسید دستتونو گرم می کنید؟ گفت اره ولی خانم سین متخصص این رشته هستن و باید برم پیششون... مجتبی هم بود... به نظرم اونم دیگه حسی نداره... بعضی وقتا مردها ازت می بُرن چون می بینن ازشون بالاتری... هعی... بگذریم...

بعد که بچه ها رفتن بازم از کلاس اومدن گفت... نمی دونه که اصلا دلم نمی خواد باهاش کلاس داشته باشم... براش برنامه دارم از الان ولی دوست ندارم بیاد... 

داشت میزد که پرسید تارم خوبه ها... گفتم اره من ابهت صدای تارو خیلی دوست دارم... این جور وقتا که بی ادعا حرف میزنه و نظر می خواد(برخلاف موضع همیشگیش) به دلم میشینه...

درس جدید نداشتم... مرور درسهای قبلی بود برای امتحانی که جلسه قبل حرفشو زد و در اصل تعیین سطحه... 

جلسه قبلش که از کارم پرسید حرف اسپ.ان.سر برای کنس.رتش شد و گفتم شاید بتونم کاری کنم... با رییس خودمون صحبت کردم و اوکی داد البته منوط به نظر یکی دیگه که البته می دونم الان موقعش نیست و باید بشه سال جدید... اما بهش گفتم که این کار رو کردم...

دیگه اینکه این جلسه برخورد اون اقا ریشوئه با حد.یث پیش اومد که حوصله نوشتنشو ندارم ولی خیلی خندیدم. و دیگه اینکه فرداش یه عکس گذاشتن تو گروه که بچه ها با خودش رفته بودن کارگاه ساز سازی دوستش و حد.یث و سم.یه هم بودن و باقی اقایون بودن... کارگاه خارج از شهره و این یه کم عجیب بود! مهم نیست البته...

حال خودم خوب نیست... له له میزنم برای سازم... ممکنه فردا برم پیش متخصص و جراح دست... هر چند دیشب بعد از حدود یک هفته تمرین تونستم کمی ریز بدون انقباض بزنم... البته نه صددرصد تا حدودی و همین کلی حس خوب بهم داد...

مرور درسهام برای امتحان خیلی درد داره... تابستون هر چند خیلی دور نیست اما با حسش خیلی فاصله گرفتم... همین چند ماه پیش بود که آتیش به جونم بود... و الان فقط دلم می خواد کلاس رو نیاد...

جمعه گذشته هم کلاس تحلیل رد.یف گذاشت... بعد از اینکه کلی تاریخ و زمانشو تغییر دادن... تونستم برم و یادم نمیومد اخرین باری که عصر جمعه بیرون رفتم کِی بوده... برام جالب بود... خوب که رفتم چون اسامی رو یادداشت کرد و گفت از جلسه های بعدی فقط همین هفده نفر می تونن بیان...

همین دیگه...