در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

381

این چند روز تعطیلی رو عملا به بطالت گذروندم. هنوز وقتی میرم جلو دراور و مضرابهامو می بینم دلم می خواد برشون دارم و بشینم پای ساز اما خیلی زود به خودم مسلط میشم و کنار می کشم. اینجوری بهتره. ادامه دادن زجرش بیشتر از ادامه ندادنه. این چند سال جز تلاش بی نتیجه هیچی برام نداشت. پس بهتره برنگردم و افسوس نخورم. دوست دارم اسم و مشخصاتم حداقل به خاطر این همه زحمتی که کشیدم بره تو سایت. اما راستش ته دلم آرزو می کنم دیگه هنرجویی هم بهم معرفی نشه.

باید بذارم یه مدت بگذره و ببینم چی پیش میاد. باید یه فکری برای جبران کردن این فضای خالی بکنم.

380

این روزهام خیلی کسل کننده می گذره. از وقتی از رقص اون دوتا قطعه چوب خوش تراش بین انگشتام بعد از چندین سال به کل ناامید شدم. تو.ی این سن و سال دیگه جنگیدن برای چیزهای محال رو لذت بخش نمی دونم. تو یه سنی کاری به دیگران هم نداشته باشی دلت می خواد یه چیزایی رو به خودت ثابت کنی. خودم اینجوری بودم. خیلی کارایی  که کردم برای همین بود. که به خودم بگم می تونم و شاید همین فتح برام کافی بود. هر چند به خیلیاش ادامه دادم. الان که دارم بر می گردم حقیقتا نمی دونم توی تصویر واقعی که اون ور تونل پیداست آخرای راه رسیدن بودم یا داشتم می خوردم به یه تیکه سنگ بزرگ. مهم برام  اینه که تمومش کردم. دیگه نه شنیدن موسیقی نه زدنش بهم لذت نمیده. جای خالیی حس می کنم که طبیعیه. چند سال باهاش همراه بودم و الان دارم یهو ترکش می کنم. این برای من غم بزرگیه اما به هیچ جای دنیا بر نمی خوره. از دنیا یه کم شاکیم...
این برای من تنها راه نفس کشیدن بود. تنها راهی که می تونستم به این زندگی ادامه بدم. پذیرفته بودم تا ابد تنهایی رو. می خواستم با همین سر کنم که اونم نخواستی.
همیشه ترک کردن سخته. وقتی طرفت آدم باشه می تونی به حق یا ناحق تقصیرو بندازی گردنش و خودتو مبرا کنی. اما وقتی طرفت یه یه تیکه چوب بی زبونه که با نوازش تو به صدا در میاد می گی شاید من نباید نوازش کنم. آره من نه باید نوازش کنم و نه باید نوازش بشم. خوب دیگه زندگی هر که یه جوره.
دیگه دوست ندارم بشنوم نوایی رو که منو قابل ندونست طنین اندازش کنم. چه کنم. مگه همینو نمی خواستی؟ آقا ما تسلیم. تسلیم...

379

حی امروز زنگ زد. والا بسکه همه طلبکارن فکر کردم حالا می خواد شاکی شه که چرا برای اون کارگاه نرفتم. اما بعد دیدم نه کار دیگه ای داره. یعنی در اصل مثل همیشه کار داره. انجام دادم اما اصلا حرفی از اون شب و اینکه واقعا از برخوردش ناراحت شدم نزدم. فقط آخر کار گفتم می خوام سازمو بفروشم اگه کسی خواست بگید به قیمت خرید میفروشمش.

حال این روزام خوب نیست و دیگه دلم نمی خواد تلاشی هم بکنم. خسته م... همین...

378

یه هفته بود دست به ساز نزده بودم. رغبتی هم نداشتم. دیگه اون اشتیاق درونم مرده. دیگه مثل قبل برای زدن و شدن له له نمی زنم. بعد یه هفته فقط برای اینکه ببینم تغییری ایجاد شده یا نه نشستم پاش. وقتی دیدم نه خبری نیست ولش کردم. راستش دیگه به معنای واقعی خسته شدم. دیگه حوصله جنگیدن رو هم ندارم. و الان حدود ده روزی میشه که سراغش نمی رم. تا اونجایی که یادم میاد قبل از کلاس رفتن دوباره م وضع به این بدی نبود. راضی کننده بود که تصمیم گرفتم باز شروع کنم. درسته ردیف می زدم اما خوب بود. خودم یه دستگاه از ردیف ص.با رو زدم. نمی دونم چی شد که با شروع دوباره باز همه چی خراب شد. در حالی که بعد از دوسال فاصله و اون همه تلاش فکر می کردم به نتیجه رسیدم. خوب دیگه نباید زیاد اصرار کرد حتما قسمت نیست. حداقل پیش وجدان خودم ناراحت نیستم که بدون تلاش دست کشیدم و رهاش کردم. اون سازو می ذارم برای فروش بقیه شم ببینم چی میشه...

حی پیام داد که برم و با مسئولین کارگاه آموزشیی که بی ارتباط با کارمون نیست صحبت کنم و فقط در یه جمله کوتاه گفت که خودم نیستم و شما برو. با وجود اینکه هیچ بدی ازش ندیدم اما اصلا حسم بهش خوب نیست. حس کردم تو لحنش یه جور خود بزرگ بینی و دستور وجود داره. علی رغم این مساله تماس گرفتم و خواستم با مسئولینش صحبت کنم. جواب درستی ندادن و فقط شماره مو گرفتن. اینو بهش گفتم اما گفت خودتون باید برید اینجوری فایده نداره. گفتم من صبحها سرکارم و از همین فردا هم کارگاه شروع میشه دیر متوجه شدیم. اما دیگه بعدش جواب نداد. بره گمشه. اینم مثل بقیه. دیگه جز خانواده م هیچکس به صورت جدی برام مهم نیست.

سرکار مثل همیشه مشکلات اوج گرفت و لازم بود با رئیس صحبت کنم. هر چند بی فایده ست اما تنها نتیجه ش اینه خودمو درگیر کارای اضافی نمی کنم.