در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

670

هفته خیلی بدی داشتم... وقتی نتونم طبق برنامه م تمرین کنم خیلی استرس میگیرم... یه روز که خودم دکتر بودم و نشد تمرین کنم... یه روز همراه مامان رفتم به خاطر پاشون... روز اخرم که دقیقا همون تایم تمرینم برق رفت!... این حال بد و نگرانی شدید از چیزایی که حتی بعضی وقتا نمی دونم چی هستن و غیر از حضور همیشگیشون تو روز شبها با قدرت بیشتری بهم هجوم میارن باعث شده بود اصلا تمایلی به رفتن نداشته باشم... طی هفته خیلی فکر کرده بودم به اتفاقات هفته قبل... و هر چی بیشتر فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم...

فقط اینجوری می تونم بگم که خودمو کَندم و رفتم...

روز بی نهایت عجیبی بود... با چیزایی مواجه شدم که انتظارشو نداشتم... اولش خوندیم... خیلیم خوب بود... بالا و بلند می خوندیم... یهو یه تک ضربه به در شنیدم... رفت در رو باز کرد، از آرایشگاه طبقه پایین یکی اومده بود بالا، صداشو شنیدم که می گفت چه صدایی! صدا منو کشوند بالا... 

بعدش رفتیم اتاق اونوری که میز بزرگ داره... بین کلاس من حرف پیش کشید و اونقدر ادامه دار شد که نتونستیم درس رو تموم کنیم... قرار شد بهش پیام بدم و تکالیفشو بهش بگم... حرفای عجیبی رد و بدل شد... اما من از مواضع خودم کوتاه نیومدم... فقط اینو میگم که سوء برداشت پیش نیاد... پاک گذشت... و قرار من با خودم و خدا اینه که تا اخرشم اینجوری بگذره...

دیگه توان نوشتن ندارم... نمی تونم چهار ساعت حرف رو بنویسم... بله چهار!!! ساعت!... نه توانشو دارم کامل بنویسم نه حتی می تونم خلاصه کنم... چون اینقدر همه چی به هم ربط داره که اگر قبل و بعدش رو نگم مفهوم اصلی رو منتقل نمی کنم... 

حالم خوش نیست... 

من توان این همه صبوری رو ندارم... 

من نمی دونم باید چیکار کنم... 

سرم پر از فکره... دارم به مرز جنون میرسم...

شاید تا مدتی درست ننویسم... به هیچ عنوان در توانم نیست...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد