در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

466

* این ساز زدنه حس خوبی بهم میده. وقتایی که می زنم خیلی حالم خوبه. حس می کنم بی خود نیستم. اما وقتایی که نمی زنم انگار روزم بی ثمر گذشته...

* ها.دی دیروز دقیقا بعد از اینکه مطلبو اینجا نوشتم چند تا جوک دیگه فرستاد که اصلا مناسب نبودن. باورم نمیشد. البته ادم همه چیزو  باید باور کنه. هیچ جوابی ندادم. امروز صبح دوباره پیام داد. البته یه عکس با متن بود که خوب بود. فقط یه شکلک فرستادم در جوابش. خواستم بفهمه جواب هر چیزی رو نمیدم.

465

* از چهارم دی ماه دیگه داروهام تموم شد. البته دیگه نرفتم پیش را.برت. دارو نخوردن هم عالمی داره. بعد از چهار سال و سه ماه!

* بدون اینکه چیزی تو سرم باشه و دنبال چیزی باشم از اواسط آذر ماه شروع کردم به تمرین دوباره. وقتی ادم نخواد به چیزی برسه و روش متمرکز نشه کار بهتر پیش میره. اتودهای را.متین رو می زنم اونم یه دستی. قدرت دست چپم بهتر شده. خیلی بهتر شده. ضمنا همیشه هم مض.رابام تو کیفمه و سرکار وقتی فرصتش پیش بیاد رو یه تیکه اسفنج مض.راب می زنم. هر چند مدتیه فهمیدم که یه مشکل دیگه تو دستام هست که بقیه ندارن. اونم بلند و کوتاه بودن دست چپ و راستمه. حدود یه سانت. در ظاهر به نظر نمیاد اما قطعا تو ساز زدن اثر داره. در هر حال من دیگه دنبال چیزی نیستم. یه عمر باهاش ساختم و بازم می سازم.

* ها..دی مدتیه تو وات.ساپ پیام میده. مطلب میذاره، جوک می فرسته. خوب منم در حد خودش جواب میدم البته جوک نه! پیش خودم فکر می کنم چقدر به خودم تو این سی و شش سال جفا کردم. همه چیزو از خودم دریغ کردم... همه چیزو... خیلی چیزا گذشته و دیگه نمیشه جبرانش کرد... آهان راستی یه مدته حس می کنم قلبم یه جوری شده. نفسم یه کم تنگ میشه انگار. نمی دونم چی قراره برام رقم بخوره...

* تنها دوست صمیمیم من.صی داره ازدواج می کنه. راستش اوائل که قضیه ش جدی شد خیلی حالم گرفته بود و باورش برام سخت بود اما کم کم دارم عادت می کنم... حس می کنم من بدون مرد راحت تر می تونم زندگی کنم... من برای زندگی مشترک ساخته نشدم. همیشه دوست داشتم مردی باشه تو زندگیم که بهش تکیه کنم اما هر کی که حتی ذهنمم رفت سمتش دنیا بهم ثابت کرد که نمی تونه تکیه گاه محکمی برام باشه. هر مردی که بگی! نهایتا اونا بیشتر به من نیاز داشتن تا من به اونا. حس می کنم خودم بهتر از پس زندگیم برمیام. احساس به کنار. فک کنم در قبال چیزایی که با اومدن یه مرد تو زندگیم از دست می دم احساس چیزیه که بهتره ازش بگذرم.

* مدیر م.الی شدم و کار ای کی رو هم قبول کردم. اصلا نمی دونم چرا اینقد احمقم! آخه یه ادم چقدر می تونه کار کنه! هنوز در مورد حقوق چیزی نگفتم. اما قطعا نمی ذارم مثل چیزی که تا الان بوده باشه. طبقه بالا تقریبا آماده ست. خیلی زیبا اما پر از نقص! کسی هم گوشش بدهکار نیست و ترجیح میدم دیگه چیزی نگم. به جهنم! وقتی توجهی نمیشه بذار با سر برن تو چاه! لباس فرمهای جدید هم در اثر بی هماهنگی هی داره عوض میشه و همین دیشبی که خبر دادن لباسامون اماده ست رئیس خبر داد که باید عوض شه! همینه که میگم به جهنم. تو دو ماه گذشته خرجش یه تلفن بود که انجام نداد حالا هی پول لباس بده! خیلی سختی کشیدم تا حالی بچه ها بشه که تغییرات مدیریتی رو بپذیرن. زیر بار نمی رفتن و همه ی بارش رو دوش من بود. هنوزم تا چیزی پیش میاد جبهه می گیرن. خدا از باعث و بانیش بگذره که هر چی میکشم از بی کفایتیشه.

* شنبه با زه.ره و مری رفتیم بیرون. یادم نیست بعد از چقدر وقت بود. اما قبلش قرار گذاشتیم که بریم و کفش بخرن و بعدم بریم یه جا بشینیم. اما فقط خرید کردن و بعدم خداحافظ! از بی توجهیشون بدم اومد. یعنی هیچی حالیشون نیست که من خسته و داغون از سرکار بدو بدو نرفتم خونه و تند تند کارامو بکنم همراهشون برم خرید! می خواستم دور هم بشینیم حرف بزنیم و یه چیزی بخوریم. تو راه برگشت تو اتوبوس پلکام همش میفتاد رو هم و حالم خوش نبود. دیگه باهاشون بیرون نمی رم. واقعا درک ندارن... مثلا بعد از مدتها خواستم تفریح کنم!