-
711
سهشنبه 4 اردیبهشت 1403 12:27
یه جاده ی کویری... یه بابای جوون و پرشور و مهربون... یه مامان صبور و آروم و عاشق... یه پسر بچه ی شیطون و مغرور... یه دختر کوچولو با سری که تو جاده گیج میره و عشق سفر... شیشه ی پایین ماشین و هوای گرم جاده... و نجوای " بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایبان دارد..." چقدر زود میگذره... چی انتظارمون رو می کشید و خواب...
-
710
سهشنبه 22 اسفند 1402 10:56
بعضی روزا آدم الکی حالش خوشه... سرش مصیبت هم بباره یه چیزی ته دلشو قلقلک میده... دیروز من همینجوری بودم... مخصوصا که هوا هم ابری بود... از اون ابر قشنگا... تصمیم گرفتم برای سالی که گذشت به خودم یه جایزه بدم... این بود که تماس گرفتم با یه کتاب فروشی و دوره سه جلدی تاری.خ بی.ه.قی رو سفارش دادم... هر چند که رئیس بازم مثل...
-
709
شنبه 19 اسفند 1402 12:12
مدتهاست که یا خواب نمی بینم یا اگر می بینم یادم نمی مونه.خیلی کم شدن خوابهایی که یادم می مونن. البته بهتر هم هست. خیری از خواب دیدن اونم خوابهایی که تو زمان خودش خیلی بهشون دل خوش می کردم و حس خوب ازشون می گرفتم، ندیدم... دیشب خواب دیدم و خوب یادم مونده... خواب دیدم باردار بودم... اما تو همون خواب بچه م به دنیا...
-
708
سهشنبه 15 اسفند 1402 11:48
جالبه!... البته که وقتی در یه رابطه به هر نوع اتفاقی میفته و یکی از طرفین با قدرت هر چه تمام تر ذات خودش رو که تونسته بوده برای مدتی مخفی کنه نشون میده، دیگه هیچی مثل قبل نمیشه... اما خوب یه وقتایی شرایطی وجود داره که باعث میشه تو فقط مرزها رو تو رابطه جابجا کنی نه اینکه همه چیز رو تموم کنی... حالا جالبش اینجاست!......
-
707
دوشنبه 14 اسفند 1402 11:50
نمی دونم واقعا نوشتن چی رو می تونه تغییر بده!... حال بد بده و حال خوب بدون نیاز به هیچ بهانه ای خوب... دردناکه... اسفناکه... که هر روز و هر روز باید انتظاراتت رو از ادما تقلیل بدی... مگه دنیا چیه... واقعا چقدر ارزش داره که روز به روز هممون داریم پست تر و بی وجدان تر میشیم... آخه یه وقت زحمت داره، ولی واقعا بعضی وقتا...
-
706
دوشنبه 2 بهمن 1402 12:00
دنیا اینجوریه که همیشه از ما جلوتره... همیشه یه چیزی داره که غافلگیرمون کنه... حسابی درگیر روزمرگی شده بودم... همه چیز برام عادی و مسخره بود... البته الانم هست... ولی یه بیماری یهویی وضع رو از اینی هم که بود بدتر کرد... درسته من عادت به بیماری ندارم ولی دروغ چرا، اونقدر از لحاظ روحی خالی شده بودم و داغون بودم که مدتها...
-
705
شنبه 16 دی 1402 13:42
واقعا مسخره ست. چون نباید هیچ توقعی از هیچکس داشته باشم حرفی برای گفتن نمی مونه. مثلا بگم چرا ا.مید اینجوری می کنه؟ چطور روش میشه هی بیاد اینجا؟ خوب از یه آدم دله دهاتی و بی شعور و بی شخصیت که دچار اعتیاد هم شده چه توقعی باید داشته باشم! اما دست خودم نیست. واقعا اومدنش ازارم میده. هفته گذشته سه شنبه بازم اومد. بیشترم...
-
704
دوشنبه 6 آذر 1402 12:47
با حس خودم دست به گریبونم. یه جوریه که نه می تونم برای کسی توضیحش بدم نه برای خودم قابل درکه... شرایط خوبی نیست. مدتی بود امید مدام تو ذهنم میومد. خیلی زیاد یادش میفتادم. و مطمئن بودم به همین زودیا سر و کله ش پیدا میشه. شاید به همین خاطر بود که دیروز اینقدر شوکه شدم. بدم میاد از اینکه هر وقت میاد یکی از بچه ها شو سپر...
-
703
یکشنبه 28 آبان 1402 11:25
یادم نیست چند وقته که حین تمرینِ خوندن دستمو هم گرم می کنم و زمانهایی که دارم میشنوم رو پام با مضراب ریز میگیرم... بدون اینکه در نظر داشته باشم بخوام ساز بزنم... مدتیه حس می کنم هیچ وقت تو تمام این سالها دستم اینقدر روون نبوده... ریزهای ممتد بدون وقفه و گرفتگی عضلات!!!... یه چیز در حد محال برای من و دستهام... خوب این...
-
702
دوشنبه 1 آبان 1402 12:03
الان باید خوشحال باشم ولی نیستم... حتی می تونم بگم بعدش خیلیم حالم بد شد... تو این یکسال روند کلاس اینجوری بود که چون جمعه ها صبح کلاس انلاین بود من پنجشنبه ها صدامو ضبط می کردم و آخر شب می فرستادم و اونم صبح جمعه چک میکرد و نکته ها رو می گفت و من دیگه بعدش هر وقت می رسیدم(چون جمعه صبح ها خیلی درگیرم تو خونه) پیاماشو...
-
701
یکشنبه 23 مهر 1402 12:19
به نظرم مرگ خیلی نعمت شیرینیه... دیگه شنیدن مرگ کسی نه متعجبم می کنه نه ناراحت... بارها و بارها مرگ رو تصور کردم... به نظرم تو شرایط فعلی دنیا بهترین وضعیتیه که می تونه نصیب کسی بشه... و خوشا به حال هر کی که میرسه بهش... به قول دوست عزیزی که می گفت هر بار میرم تشییع کسی زیر لب میگم مرگ بر تو گوارا باشه... کاری ندارم...
-
700
یکشنبه 17 اردیبهشت 1402 12:04
واقعا نمیدونم قبلا چطور این همه حرف داشتم برای گفتن!... شاید این جمله تکراری باشه که حال الانم رو تا حالا تو زندگیم نداشتم... اما واقعا اینبار خیلی فرق می کنه... مخصوصا شش ماه گذشته چیزایی رو تجربه کردم که تا حالا سابقه نداشته... درسته خیلی محتاط تر و منطقی تر و اروم تر شدم... اما برای خودم خوشایند نیست... چون روح...
-
699
یکشنبه 13 شهریور 1401 12:44
بعد از این همه مدت نمیدونم چی بنویسم. نه اینکه اروم گذشته باشه و خبری نباشه... توان نوشتن نداشتم این مدت. در هر حال گذشت و من الان در شرایط خوبی هستم. تکلیفم با خودم و زندگیم مشخصه و راه خودمو می رم و نمی ذارم دیگه کسی روح و روان و زندگی و انرژیمو به بازی بگیره. علی رغم همه ی مشکلاتی که قشنگ پشتمو خم کرد اما سرپا...
-
698
شنبه 3 اردیبهشت 1401 02:23
بی مقدمه اومدم بعد از مدتها شب بیست و یکم ماه رمضونه و خدا توفیق داد یه بار دیگه این شب رو باشم... امروز دوم اردیبهشت بود و من چهل و دو ساله شدم... از دم دمای غروب بدجوری حالم گرفته شده بود... ذکر مصیبت نمیگم... از این مدت و اونچه که بر سرم رفت بگذریم... سکوت کردم و سکوت... پیش همه... حتی خودم... اما امشب ترکیدم...
-
697
چهارشنبه 3 فروردین 1401 12:07
سلام به دوستان عزیزم سال نو مبارک امیدوارم حلول سال نو تحولی باشه تو زندگی هممون ممنون از پیامهاتون و تشکر که به یادم هستید نمی دونم چی بگم دیگه و چی بنویسم، ولی ایشالا به زودی شروع می کنم.
-
696
دوشنبه 13 دی 1400 10:02
حس می کنم خیلی وقت گذشته... اونقدر زیاد که برای یاداوریش باید تمرکز کنم... و یا نه... اونقدر نزدیک که مدام جلو چشمامه... لزومی نداره دیگه چیزی بنویسم... الان هم فقط اشاره ای گذرا می کنم به اتفاقاتی که این چند وقت افتاد... شب قبل از سفرم رفتم کلاس... روز کلاسمون نبود ولی وقتی بهش گفتم فلان روز دارم میرم گفت قبلش حتما...
-
695
یکشنبه 14 آذر 1400 10:47
چهارشنبه رفتم... از صبحش هم بهم پیام داد که امشب فلان کار رو می کنیم و برنامه موزیک شنیدن داریم و یه البوم انتخاب کن که بشنویم... منتظر بودم حالش بد باشه و همه ی ماجرا رو تعریف کنه... اما اصلا اینطور نبود... گفت و خندید و مسخره بازی دراورد و موزیک شنیدیم و قهوه خوردیم... کلی حرف زد... به نوعی می تونم بگم اصلا فرصت...
-
694
سهشنبه 9 آذر 1400 13:49
از یه خواب سنگین بیدار شدم انگار... یه کم هنوز گیجم ولی می دونم که خواب بود و الان بیدار شدم... تو این خواب همه چی با هم بود... خوشی بود... تجربه های جدید بود... نگرانی بود... ترس از این بود که مبادا خوشیها خواب باشه... ولی هر چی بود این مدت یه رنگ دیگه داشت... من تو همه ی عمرم این شش ماه رو فراموش نمی کنم... هه... شش...
-
693
یکشنبه 7 آذر 1400 10:11
راستش خودمم نمی دونم چه اتفاقی افتاد دیشب... پیام داد بهم و چیزایی گفت و شنیدم که هیچ رد و نشونی تو این چند ماه ندیده بودم ازش... واقعا تو شوکم... نمی دونم باید چی فکر کنم... اصلا باید فکر کنم یا نه... فقط می دونم می تونم صبر کنم... می تونم... شاید امروز برم حضوری باهاش حرف بزنم... نمی دونم... شاید...
-
692
جمعه 5 آذر 1400 23:02
قرار بر این شده بود که کلاس مجازی بچه ها از دوشنبه بشه چهارشنبه. گفتم خودم پیشقدم میشم و میگم که منم از این به بعد چهارشنبه ها میام. اما به وقتش. سه شنبه شب برگشت... چهارشنبه حدود سه بعدازظهر بود که پیامک داد من تازه دیشب رسیدم نشد دوشنبه ببینمت. اگر امروز سرکار نیستی حدود پنج و نیم بیا ببینمت و یه نکته هم بهت بگم،...
-
691
چهارشنبه 3 آذر 1400 11:30
تو این چند سالی که می شناسمش اولین سفری بود که رفت و اینقدر طی سفر باهام ارتباط داشت... هیچ انتظاری ازش نداشتم... هم به دلیل تغییرات درونی خودم هم اینکه در کل هر کی میره سفر رو به حال خودش می ذارم که دور شه از فضایی که قبلا توش بوده... تا فرصت میشد بهم پیام میداد... حرف میزد... از این در و اون در می گفت... از مامانش و...
-
690
سهشنبه 25 آبان 1400 10:47
فکر نمی کردم یادش باشه که قبل از رفتن چیزی بگه... خوب انتظاری هم نداشتم... اما یکشنبه شب پیام داد و خداحافظی کرد و گفت فردا ظهر دارم می رم... نشد ببینمت... وقتی برگشتم باهات هماهنگ می کنم... دوشنبه صبح یه تیکه اوازشو برام فرستاد و گفت ببین صدام چه جوری شده! خودمم باورم نمیشه اینقدر تغییر کرده!!!... منم تعریف کردم...
-
689
یکشنبه 23 آبان 1400 10:46
جوری با من هست که با بقیه نیست... و اونجوری که با بقیه هست با من نیست... یعنی یه شرایط خاص و منحصربفرد که هیچکس جز خودم نمی تونه درکش کنه... هفته قبل قرار بود بره سفر که نشد ولی همون دوشنبه برنامه ای داشت با داداشش و بهم پیام داد که اگر می تونی زودتر بیا که من به داداشم برسم اگرم نه که اونو ولش می کنم... تشکر کردم ازش...
-
688
چهارشنبه 12 آبان 1400 14:13
می گذره... همونجوری... و این خوب نیست... اینجور گذشتن اصلا خوب نیست... اگر قرار باشه فقط بگذره بی اینکه اتفاق خاصی بیفته خوب نیست... فکر می کردم حالا که تو آسمون سیاه زندگیم همچین ستاره ای درخشیده و محالی ممکن شده که بعد از عمری به کسی که دوستش دارم طی جریاناتی خارج از کنترل خودم نز دیک شدم نتیجه ش هم متفاوت خواهد...
-
687
چهارشنبه 28 مهر 1400 10:33
مدتیه ننوشتم هر هفته شو کلاس رفتم ولی نتونستم بنویسم الانم فقط می خوام خوابم رو ثبت کنم... چیزی که میشه از این مدت گفت شکل گیری یه ارتباط خیلی صمیمانه است که نمونه شو تا حالا ندیدم... ولی اسمی نمی تونم روش بذارم... مدام می خونه و برام میفرسته... نکته های جدید میگه... تفسیرش می کنه و باز می خونه و میفرسته... قصدم نوشتن...
-
686
چهارشنبه 31 شهریور 1400 11:15
همکارم جمعه تست میده اگر منفی بود شنبه میاد سرکار... خدا کنه بیاد... خیلی سخته برام... هر چند اونیکی دیگه داره میره سفر!... بگذریم... این هفته هم خوب بود... یه کم درگیرم سر ماجرای دوستش و کلاس اومدنش... نمی خوام برم جایی که میگه... اصلا حالت خوشایندی نداره... اون دختر دمنوشیه هم که قرار بود بیاد اموزشگاه بی خبر نیومد!...
-
685
یکشنبه 28 شهریور 1400 13:36
خیلی درگیرم و فرصت نوشتن پیدا نکردم همکارم کرونا گرفته و همه ی کارش رو دوش منه اون یکی هم واکسن زد و دو روز افتاد تو خونه! به حدی سخت می گذره و تحت فشارم که حس می کنم دارم مچاله می شم زیر بار این همه فشار هفته گذشته خوب بود اتفاق خاصی نیفتاد... چون هفته قبلش بهم رطب و عرق داده بود براش چای م.اسا.لا خریدم... خیلی تشکر...
-
684
یکشنبه 21 شهریور 1400 12:47
روزی چندبار رو معمولا ازش پیام دارم... چیزای مختلف می فرسته برام... از هر دری... بعضی وقتا در مورد چیزایی که می فرسته چند دقیقه ای گپ می زنیم نگرانیی بابت اینکه چی بگم و چی نگم ندارم... قبلا خیلی می ترسیدم... ولی بعد از اون اتفاق دیگه حتی نگران از دست دادنش نیستم... اول اینکه چیزی رسما بینمون نیست و تا وقتی حرفی زده...
-
683
سهشنبه 16 شهریور 1400 21:48
یکشنبه شب یه اجرا فرستاد و ازم خواست ببینمش. بعدش در موردش کلی صحبت کردیم... دقیقا دو هفته از اون شب کذایی می گذشت... صحبتامون جو خوبی داشت... کاملا داره جبران می کنه اون ماجرا رو... من دیگه اجازه نمیدم تکرار بشه... مربی هم پیدا کردم برای روز مبادا... درسته تو اواز خودشو بی نهایت قبول دارم ولی دنیاست دیگه... شاید یه...
-
682
یکشنبه 14 شهریور 1400 09:48
خوبه اوضاع... بعضی اتفاقا علی رغم ظاهر خیلی خیلی زشتشون عاقبت خوبی دارن. آروم شدم... دیگه منتظر هیچی نیستم... حتی گوشیمو هم دیگه مدام مجنون وار چک نمی کنم... راستش باورم نمی شد اوضاع عادی بشه و یادم نمیره چیزی رو که عاجزانه از خدا خواستم که تو این ماجرا فقط و فقط بهم ارامش بده... این ارامش رو با هیچی عوض نمی کنم... تو...