در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

464

پاییز اینجا رمق نداره... دو ماهش کامل گذشت و خبری از بارون نشد... امروز ابریه... کم کمک داره بارون میاد... این مدتی که ننوشتم اتفاقهای زیادی افتاده. البته چیز قابل گفتنی نیست... فقط اعصاب خوردیام زیاد شدن...
کار جدیدی که پیش اومد و مصیبتهای پیامدش، اینکه همکارا سخت پذیرفتن که من بخوام برای این کار کاندید شم و بعدش برنامه سفری که چند ماه بهش فکر می کردم و یه سری نزدیک بود به کل کنسل شه و بعدشم هول هولکی شد و آخرشم خوردم به گرما یه طرف، و دیگه اضافه شدن همین کار الان و مسئولیت جدیدِ سوپروایزر بخش شدن که اصلا بهش تمایلی ندارم از طرف دیگه. من ترجیح میدم سرم به کار خودم باشه و آسه برم و آسه بیام ولی انگار نمیشه... خیلی خسته شدم و واقعا کم آوردم اما برای هیچی مقاومت نمی کنم دیگه. اگه تقدیرمن به داشتن زندگی مستقل نیست پس باید زندگیمو بذارم بر اساس کار...
دیروز رفتم برای تمدید پا.سپورت. چون ممکنه هر آن مجبور شم برم برای دوره آموزشی این کار جدید برم د.بی.

علی رغم میلم باز خوابشونو دیدم.( امیدورام باز چیزی تو واقعیت پیش نیاد و تعبیر نشه! هر چند اگه هم الان نفهممم مطمئنم یه مدت دیگه می فهمم جریان خوابه چی بوده. چون تو این مدتم که ننوشتم باز خواب دیدم و بعد فهمیدم جریان چی بوده!) دوشنبه شب بود که... البته اینم بگم که به خاطر اون مشکلی که تو جواب آزمایشام بود بیشتر از یه ماهه درگیر دکتر و آزمایشم و آخر سر مجبور شدم خون بدم. نمی دونم مرا.دی از کجا فهمیده بود که هم ظهر ازم پرس و جو کرد و هم شب که تازه از درمانگاه برگشته بودم زنگ زد و احوال پرسید! خوب این بی معنی نیست! اول ماهم بود. آخر حرفاش گفت که یه میلیون قرض می خواد! من دیگه عادت کردم مرد جماعت فقط باهام همین کارو داشته باشه و برای همین فقط حالمو بپرسه... چیزی که منو بدجور یاد اخوان گرامی الدنگ! انداخت... نمی دونم شایدم برای همین خوابشونو دیدم... درسته که تو همون یکی دو روز درگیر محاسبه و پرداخت خمسم بودم اما اگه می خواستم بهش بدم داشتم که بدم. چند بارم تا حالا ازم پول خواسته و دادم. اما بدم میاد از اینکه کسی همیشه اینجوری روم حساب کنه. و همه ی کاراش یواشکی باشه و وقتی کار داره و پول می خواد سر و کله ش پیدا شه و حالمو بپرسه. گفتم فکر نمی کنم بتونم همشو بدم. چون این ماه خرج زیاد داشتم. واقعا هم همینطور بود. هم لپ تاپ خریده بودم هم سفر رفته بودم هم کلی خرج دوا دکترم شده بود. اما نگفتم بهش که اصلا نمی تونم بدم. شبم استخاره کردم و بد اومد که بهش بدم. اگر خوب میومد میدادم اما علی رغم میل خودم. فرداش بهش گفتم که فقط چهارصد تومن می تونم بهش بدم. که البته بعدش به کل منتفی شد و از جای دیگه گرفته بود.
خلاصه اینکه اون شب خواب دیدم...
خواب دیدم یه جایی بودیم مثل خونه های قدیمی که اتاقهای تو در تو دارن. قدیمی نبود اما همچین حالتی داشت. حا.مد قرار بود بیاد و با اح.سان کار داشت و اینو می دونستم. کنار پنجره یکی از اتاقا وایساده بودم و بیرون رو نگاه می کردم. هوا تاریک بود و دریا مواج و موجها می خوردن به صخره ای که پایین پنجره بود. حا.مد اومد و در کمال تعجب از پنجره اون سمت دیدم که ح همراهش بود. لاغر و چابک! بدو بدو همراه داداشش میومد. حول کرده بودم! اح.سان که می دونست من نمی خوام باهاشون رو در رو شم خواست از یه راه دیگه هدایتشون کنه اما تو راههای اون اتاقهای تو در تو یه جا به هم برخورد کردیم... حالم اصلا خوب نبود... من نمی خواستم ببینمشون. اصلا! هیچ وقت! اما رو به رو شدیم و من خودمو کشوندم تو یه اتاق دیگه... نشستم یه گوشه و زار زار گریه کردم... انگار آدم مقصری که همیشه باید فراری باشه... واقعا برای خودمم جالبه! چرا همیشه من دارم تو خوابا فرار می کنم! چیکار کردم مگه!...
یه سریال داشت پخش میکرد که برای اولین بار گفتم بعد از گذشت پنج سال شرایط یکی شد مثل من و تونستم با یکی همذات پنداری کنم. اما اونم آخرش سر به خیر شد! و باز دیدم قصه ی هیشکی مثل هیشکیه دیگه نمیشه... پسره خودش به خاطر کاری که با دختره کرده بود عذاب وجدان گرفت و دید عاشقشه و برگشت و ازش عذر خواست! اما من عاشق کسی شده بودم که حتی یه ذره هم بویی از انسانیت نبرده بود... پنج سال گذشته و مطمئنم حتی تو ذهنشم منو مروز نمی کنه... حا.مدم که بعد از کلاس نرفتنم چند باری زنگ زد و وقتی سرد برخورد کردم و خودم دیگه زنگ نزدم کنار کشید... اونم خیالش راحت شد که دیگه کسی جلوش نیست که گهگاه وجدانشو به خاطر ندونم کاریاش به بازی بگیره.... همه شون دارن راحت زندگیشونو می کنن... راحت راحت...