در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

645

* دوست داشتم اون کادو آخرین کاری باشه که براش انجام میدم... نمی تونم بگم چقدر حیرون و متحیرم از کارای این چند وقتش...

شب تولدش مر.یم تو گروه تبریک گفت و به دنبالش فقط دو نفر دیگه تبریک گفتن. این یعنی همه پیام خصوصی بهش دادن ولی من نه تو گروه تبریگ گفتم و نه خصوصی. دلیل این کارمم نمی دونم. فقط می تونم بگم دلم نخواست.


 * بیشتر از یک هفته ست مداوم سردرد دارم... خیلی خیلی بده... همش مربوط به پ هست و اینکه هر از مدتی علائمش تغییر می کنه و مدتیه اینجوری شده...


* دیشب خواب دیدم... 

یه جایی بودیم مثل یه بازار قدیمی... غرفه غرفه بود و ما تو یکیش بودیم... ام.ید اومده بود و کارم داشت و من سرم خیلی شلوغ بود... بهش گفتم بره مثلا سر بازار تا من کارم تموم شه و برم ببینم چی میگه اما نشد برم... خیلی درگیر بودم... کارم با رئیس که تموم شد رفتم سر بازار... اما ا.مید رو ندیدم... نه اینکه رفته باشه اما نمی دیدمش... یهو تو یه مغازه سر بازار استاد اعظم رو دیدم... هنوز رودررو نشده بودیم که گوشیمو درآوردم همینجوری چک کنم دیدم استاد اعظم بهم چند تا پیام داده بوده و من ندیده بودمش... همون لحظه با هم رودررو شدیم و سلام علیک کردیم، چند سالی میشه ندیدمش... کمی تغییر کرده بود... ریش سیاهش جوگندمی شده بود... با همون لحن اروم و ملایم و مودبانه همیشگیش ازم خواست یه چیزایی رو وقتی اماده شد بگیرم از اون مغازه و ببرم اموزشگاه... نمی دونم چرا از من خواست؟! منی که الان چندین ساله قدم اونجا نذاشتم و نمی دونم چرا من اینقدر مشتاقانه قبول کردم؟! 

این آدم فقط مدیر آموزشگاه سابق منه و فقط چند جلسه شخصا با خودش کلاس داشتم... و هیچ وقت ذهنم رو درگیر نکرده... اما نمی دونم چرا گهگاهی به خوابم میاد... مثل دفعه قبل که من رفتم پیشش تو آموزشگاه و به خاطر مشکل دستم تو بغلش های های گریه کردم...


644

خداروشکر که چهارشنبه گذشت...

خیلی روز سنگینی بود برام... تا تموم شد کلی آب شدم...

من همچین نیتی نداشتم ولی اینقدر م.یترا بهم گفت که پیش خودم گفتم نکنه نمی تونم درست و غلط رو تشخیص بدم و انجام ندادن این کار زشت باشه!

امروز یعنی بیست و ششم دیماه تولد شیخه... من نمی دونستم روز دقیقش رو تا پارسال که  خودش بین صحبتاش بهم گفت...

میت.را گفت زشته وقتی این همه هواتو داره بی توجه باشی و بهتره هدیه ا ی چیزی بهش بدی... 

نمی خواستم قبول کنم چون واقعا حسی نداشتم... اما بسکه گفت گفتم باشه... نمی دونستم چی بخرم... دوست نداشتم مثل این دختر بچه ها لباس و عطر و این چیزا بخرم... یهو یادم افتاد که دوهفته قبل تو حرفاش بهم گفت که فلان مبحث موسیقی رو تازه شروع کرده به خوندن... گفتم بهتره در همون موضوع براش کتاب بخرم... پیام دادم به استاد چند سال قبلم که آدم با معلوماتیه در این زمینه... دو تا کتاب معرفی کرد که یکیش مقدماتی بود و یکیش خیلی پیشرفته و در عین حال کارآمد... تصمیم گرفتم همون کتاب دومی رو بخرم... اینترنتی سفارش دادم... روز چهارشنبه کتاب به دستم می رسید... 

حتی نمی دونستم این هفته رو میگه حضوری برم یا نه... گفتم اگرم نگفت بعدا بهش میدم... ضمنا اصلا نمی خواستم اسم کادو تولد روش باشه... یه هدیه برای قدردانی فقط...

یه فیلم بود که همیشه در موردش مخصوصا در مورد موسیقیش زیاد حرف میزد و خیلی به همه اصرار می کرد ببیننش. تا حالا فرصت نشده بود. داداش خودمم خیلی از این فیلم تعریف می کرد. روز سه شنبه تصمیم گرفتم بالاخره ببینمش.

سه شنبه عصر پیام داد که پنجشنبه ساعت و یک و نیم کلاسته عزیز. می بینمت.

پیش خودم گفتم خوب شدا. کتابم که چهارشنبه میرسه همه چی جوره.

حالم خوب نبود... ناآرومیهای قبل از پ... چاره ای هم نبود... 

سه شنبه آخر شب بود... آشپزخونه رو تر و تمیز کردم و سروسامون دادم و رفتم تو اتاقم... دیدم پیام دارم ازش!... 

سین بیداری؟ فردا می تونی دو و نیم بیای؟ جای پنجشنبه؟

گفتم: فردا سرکارم. ممکنه نشه بیام (فکر کتاب هم بودم. آخه مگه میشه یه چیزی آروم بی دردسر پیش بره! اگه کتاب زود نمی رسید برنامه ریزیم به هم میریخت. درسته میشد بذارمش برای هفته بعد ولی یه هفته دیگه الکی ذهنم درگیر می موند)

گفت: به  این علت میگم که پنجشنبه شلوغه بتونم بهتر بشنومت... خوب چه ساعتی برات بهتره؟ سه و نیم می تونی بیای؟ اگر نه که همون پنجشنبه

گفتم: ممنون از لطفتون تا چه ساعتی هستید؟ من بعد از کار سریع خودمو می رسونم ولی دقیق نمی دونم کِی بشه

گفت: قبلش پیام بده اگر بودم میگم بیای

تشکر کردم و تمام... فکر کتاب تو سرم بود! این چه کاری بود آخه... یاد این میفتادم که خودم حسی به این کار نداشتم... نه اینکه حسم بد باشه فقط حسی نداشتم ولی اینقدر م.یترا گفت و بعدم م.ن.صی ادامه شو گرفت که تصمیم گرفتم این کارو بکنم... همینجوری داشتم فکر می کردم که دیدم باز پیام داد!...

یه مطلب در مورد کشف یه سیاره جدید... و بعدشم یه مطلب موسیقی... چون روزش اون فیلم رو دیده بودم پرسیدم: سیاره قابل سکونته؟ و اونم ادامه داد بحث رو...

که فلان جوره و اندازه ش اینقدره و... گفتم اتفاقا اون فیلم رو دیدم... نظرمو خواست که چطور بود به نظرت و کمی بحث کردیم راجع بهش و بعدم یه سریال بهم معرفی کرد که اینم ببین خیلی خوبه...

شب غریبی داشتم... سردرد خیلی بدی که از علائم پ هست و چند ماهیه درگیرش میشم... همون شب جوری بود که یه بار از شدت درد ولو شدم کف اشپزخونه... درد همینجوری باهام بود... فکر کتاب بودم... فکر فردا که این اصلا چرا باز فازش عوض شد؟! چرا... چرا... چرا...

تا صبح شاید فقط دوساعت خوابیدم... برای نمازم که بیدار شدم دیدم خون دماغ شدم...

مطمئن بودم اونروز پ میشم... (که نشدم هنوز!!!) حالم خراب بود... صبح رفتم سرکار...

گوشیمو دادم دست ها.له خودش پیامامونو بخونه... چشاش چهارتا شده بود که چرا اینجوری شده؟ گفت وای سین یاد شوهرم افتادم وقتی پیامای شیخو خوندم... بار اول که خواستیم بریم بیرون بهم گفت بریم بیرون ه.اله خانم می خوام بشنومت... و من قلبم هری ریخت پایین... الان شیخ به تو اینجوری گفته... (تو دلم فقط خندیدم...)

خلاصه میگم که تا ظهر که روز بی نهایت شلوغی هم بود همش درگیر پیگیری سفارش اینترنتی کتاب بودم که معلوم بشه کی به دستم میرسه... اصلا تحمل نداشتم یه هفته دیگه استرس بکشم... 

بین روز شماره ش افتاد رو گوشیم... خشکم زد!!! هههه مگه نه اینکه شماره منو سیو نداره و هربار که پیش میاد زنگ میزنم میگه شما؟ 

جواب دادم... سلام و احوالپرسی کرد و پرسید سرکاری؟ و خواست یه پرواز رو براش چک کنم که البته تو اون مسیر پروازی نبود... مسیر جایگزین رو بهش گفتم و گفت خبرت میدم...

یاد ح.سین افتادم... ههههه چه مسخره... نمی خواستم قیاس کنم ولی اونم چند باری زنگ زد و مسیرهایی رو پرسید که پرواز نداشت...

چند دقیقه بعدش دوستش (که همون استادیه که طی چند هفته قبل تو اموزشگاه دیدمش) تماس گرفت... اما وقتی داشتم باهاش حرف میزدم گفت بلیط ق.ط.ار می خوام! تعجب کردم چون شیخ دقیقا گفت پرواز!... در هر حال نتونستم کمکی بهش بکنم فقط چند تا شماره بهش دادم که خودش تماس بگیره و رزرو کنه...

حدود ساعت یک بود که دیگه مشخص شد تا قبل از سه بسته پستیم می رسه... بهش پیام دادم که حدود سه و نیم می تونم بیام... گفت خوبه بیا...


هرچند مطمئن نبودم که بسته به موقع برسه ولی دیگه کاری از دستم بر نمیومد... رئیسم اومد و باعث شد کمی دیرتر از دفتر بیام بیرون... پیاده راه افتادم... تو خیابون کناری خونه مون یه ماشین دیدم پر از بسته های پستی... ناخوداگاه ایستادم و از آقای صاحب ماشین که داشت بسته ها رو جابجا می کرد پرسیدم شما مامور توزیع فلان شرکتید؟ گفت بله. گفتم برای منم بسته دارید من فلانیم... چون زیاد ازشون خرید دارم منو شناخت و همونجا بسته رو بهم تحویل داد...

تنها نکته خنده دار اونروز همین بسته تحویل گرفتن من بود... خودم خنده م گرفت... گفتم اقا اتفاقا من امروز خیلیم عجله داشتم که زود برسه و خبری از شما نبود... خلاصه خودم بسته رو گرفتم و بدو بدو رفتم خونه... سریع بسته رو باز کردم و کتاب رو گذاشتم تو یه کیسه پارچه ای که اتفاقا همرنگ کتاب بود (کادوش نکردم) و وضو گرفتم و نماز خوندم و یه مقدار اب جوش ریختم تو فلاسک  رو دمنوش به و سریع راه افتادم... هرچی هم می.ترا گفت اول کتاب یه چیزی بنویس یا اونجا تولدش رو تبریک بگو گفتم نه...

وقتی رسیدم یه پسره داشت تحر.یر کار می کرد و شیخ به من گفت همینجا بشین... منم نشستم... نیم ساعتی طول کشید تا کار اون تموم شد... وسطش یه کم ماسکمو زدم کنار و خواستم از دمنوش بخورم که همون لحظه نگام کرد و گفت خوشمزه ست؟ همون موقع مایع داغ ریخت تو دهنم و دهنمو سوزوند... گفتم سوختم!! گفت چیه چاییه؟ پاشو برو آشپزخونه اب بخور...


برخلاف جریان ناآروم صبح تا اون موقع، همه چی اونجا آروم بود و خبری نبود... وقتی پسره رفت نوبت من شد... چون از سرکار می رفتم و گرم نکرده بودم نتونستم خوب بخونم... حیف بود... واقعا مسلط بودم... صدام خشک خشک بود... خودشم گفت خسته ت کردم (به خاطر طول کشیدن کلاس پسره). نکته ها رو بهم گفت و بعدش یکی از بچه ها اومد... اون رفت تو اتاق کناری گرم کنه و چون نمی خواستم هدیه رو جلو کسی بهش بدم از این فرصت استفاده کردم و کتاب رو گذاشتم رو مبل کناریم و گفتم اینو بعد برش دارید... حرفاشو که زد و تموم شد گفت این چیه؟ گفتم هیچی باشه بعد ببینیدش فقط امیدوارم نداشته باشیدش و به دردتون بخوره... نشست و از تو کیسه درش اورد... کتاب رو می شناخت... گفتم داشتیدش؟ گفت نه... معلوم بود خیلی خوشش اومده... گفت این همونیه که قبلا دوجلدی بود؟ گفتم آره ولی الان دیگه هر دوجلدش تو یه جلده (کتابه هفتصد و پنجاه صفحه ست!). گفت به نظرت صحافی فنریش کنم یا همینجوری باشه؟ گفتم نمی دونم اگر کتابو خوب نگه می دارید ولش کنید اگر نه فنریش کنید... 

خلاصه گذشت اونروز... و خداروشکر کسی هم متوجه هدیه من نشد... چیزیم نبود ولی خوب ترجیح میدادم کسی ندونه...  تولدش رو هم تبریک نگفتم... اگر بچه ها تو گروه چیزی گفتن منم می گم... در غیر این صورت پیام خصوصی نمی دم...

در ادامه خوش شانسی های اونروزم با گوشی هیچکدوم از تاکسی های اینترنتی رو نمی تونستم بگیرم! مجبور شدم با اون حالم و بی اینکه ناهار خورده باشم کلی هم پیاده گز کنم تا برسم به جایی که بتونم تاکسی بگیرم... دیر رسیدم خونه... وقتی رسیدم خونه دیدم پیام داده...

" مرسسییی برای هدیه زیباتتتت، عالیه، ممنون، میماند برای همیشه" فقط جواب دادم ناقابله...

و تو دلم باز به حرف صبح ه.اله خندیدم... خوب که گذشت... 

643

نمی دونم اون خواب یا بهتر بگم کابوس رو چطور باید تعبیر کنم... اما همون روز دم دمای رفتنمون امید اومد... وقتی اومد هندزفری تو گوشم بود و موقعی متوجهش شدم که چند متریم رسیده بود!... فقط تو چند لحظه کوتاه کل خواب شب قبل تو ذهنم مرور شد و همه ی بدنم یخ کرد و فرو ریخت... 


هرکاری که کردم و هر چیزی که گفتم بدون فکر و برنامه ریزی و در لحظه بود... درست یا غلطشو نمی دونم... هیچی نمی دونم...

آخر وقت اومده بود که بچه ها برن تا مثل دفعه قبل بشینیم تنهایی حرف بزنیم... روبروم که نشست گفت طاقت نیاوردم بشه یک ماه... گفتم زودتر بیام ببینم در چه حالی... معلوم بود ترسیده... 

شانس اوردم که ه.اله بود... وقتی دید امید اومده و آخر وقته یه کولی بازیی درآورد که نگو... با شوخی و خنده همه رو بلند کرد که برن... گفت زود باشید موقع ناهاره... من گشنمه همه باید برن ناهار بخورن... حتی همکارمون رو هم فرستاد یواشکی بره چراغا رو خاموش کنه... همه رو بلند کرد... اونم مجبور شد باهامون بیاد بیرون... جلو اسانسور رسیدیم... بچه ها رفتن و لحظه اخر به هاله اشاره کردم که برن... نمیشد همینجوری برم... چون امید هم بهشون گفت شما برید... ولی هر چی اصرار کرد که بریم بشینیم تو کافه یا بریم برسوندم و تو راه حرف بزنیم قبول نکردم...

در یه کلام اومده بود ماستمالی کردن... به نظرم همه ی حرفاش از سر ترس بود... فهمیده بود چقدر پیش رفته و وحشت کرده بود از اینکه همین دیدارهای گاه و بیگاه رو هم از دست بده... اون دفعه حال مستی رو داشت که حرفاش راست بود... راستِ راست... 

خودش می گفت می دونم نباید خودمو خالی می کردم و این بار سنگین رو می نداختم رو دوش تو... می گفت راجع به من بد فکر نکن... من خیلی فکر کردم با خودم... اون دفعه وقتی رسیدیم جلو اسانسور و تو گفتی شما برو من از راه پله میرم، گفتم راجع من بد فکر کرده... من نمی خوام اینجوری باشه... اصلا فکر کن حرفای اونروزم رو خواب دیدی... 

گفتم همینم هست... شما حالتون خوب نیست و منم همه ی حرفاتونو گذاشتم به پای حال بدتون وگرنه می دونید اگر حرفاتون رو جدی برداشت می کردم (دستمو به حالت تو دهنی زدن بالا اوردم...) 

خیلی اصرار داشت یه جوری خرابکاریشو درست کنه... ولی بازم می گفت تو همه چیز و همه کَس منی و نباشی مهم نیست برام چی سرم میاد و بر می گردم به حال قبلم و هر چی بشه اهمیتی نداره و چون تو گفتی و خواستی من دارم ترک می کنم و می خوام خوب شم... گفتم زندگیتونو به هیچکس وابسته نکنید... از فردا هیچکس خبر نداره... هیچکدوم نمی دونیم تا کی تو این دنیا هستیم... قرار نیست زندگیمونو به کسی وابسته کنیم... به هیچکس... تا فرصت زندگی هست باید ازش استفاده کنیم و از بودن اطرافیانمون استفاده کنیم... ولی نه اینکه وابسته باشیم بهشون... کار درست رو باید انجام بدید چون درسته نه چون من یا کسی دیگه میگیم انجام بدید... 

گفت منو می ترسونی با این حرفات... گفتم ترس نداره... حقیقته...

گفت من اون بارم گفتم هر چی بگی میگم باشه فقط نبودنت نه... گفتم خواست من نیست... 

شما اول باید خوب شی... این مهمترین چیزه... و بعد اینکه به چیزایی که گفتم فکر کن... 

بین حرفاش می گفت تو تو زندگی هر کی نرفتی ضرر کرده و نمی دونه چه نعمتی رو از دست داده... اصلا تقصیر مامانته که تو رو اینجوری بار اورده که اینقدر خوبی... 

گفت می خوام همه چی مثل قبل باشه... گفتم شما همیشه مثل دایی یا عمو بودی برام و هستی... همه چیزم مثل قبله به شرطی که ما  و نگاه و طرز فکرمونم مثل قبل باشه... اگه نباشه دیگه هیچی مثل قبل نیست...



شاید درستش این بود که بد باهاش رفتار می کردم ولی ترسیدم... این ادم مریضه... می تونه خطرناک باشه... اگر ببینه من عکس العمل بدی نشون میدم ممکنه جری تر بشه و معلوم نیست چه اتفاقی میفته... 

باید یه فکر اساسی بکنم... نمیشه همینجوری بذارم بگذره... خیلی می ترسم... بدجوری می ترسم...

می نویسم ولی نوشتن خیلی برام سخته... دلم می خواد بخوابم و بیدار شم و ببینم همه ی این ماجرا یه کابوس وحشتناک بوده... ولی نیست... 


***************


دیروز رفتم کلاس... وقتی رسیدم در زدم... دوستش در رو باز کرد... فکر کنم دارن با هم رو یه آلبوم کار می کنن... خواستم برم تو اتاق که گفت بشین همین جا...

مثل هفته قبل همه چی عادی بود... یه کم با دوستش حرف زد و بعد پسره گوشیش زنگ خورد و بین حرفاش ادرس اونجا رو از شیخ پرسید که به کسی که اونور خط بود بگه بعد رفت تو اتاق و شیخ به من گفت بخون... دو بیت اول رو بی اینکه حرفی بزنه خوندم... آخرش گفت فقط فلان چیزو حواست باشه... خودش شروع کرد خوندن... داشت می خوند و... و من برای لحظاتی انگار رفتم از اونجا... صداش تو گوشم بود ولی نمی دیدمش... به چیز خاصی فکر نمی کردم و صداش افکار پریشونم رو آروم می کرد... یهو وسط خوندن صداش قطع شد!... از قطع شدن صدا به خودم اومدم... نگاش کردم دیدم داره می خنده... با خنده بهم گفت چرا می خندی؟ گفتم من؟! گفت آره داری می خندی... (نگو تو اون حال داشتم لبخند می زدم...) گفتم نه نمی خندم لذت می برم...


مدتی بعد یه خانومی اومد که انگار همونی بود که دوستش بهش ادرس داده بود و حس می کنم اومده بود آواز رو شروع کنه... در حضور اونا که همگی با ماسک نشسته بودن گفت بقیه رو بخون و خوندم... (اما شبش که ویسها رو می شنیدم دیدم بیشتر اون خونده تا من...) خلاصه خوندم ولی گوشه اخری رو یادم رفت... بهم گفت اینو بعد برام بفرست... چند تا گوشه هم پرسید که بعضیاشو علی رغم اینکه واقعا بلد بودم در حضور جمع فراموش کردم... یه پسره هم اومد که رفت تو اتاق اونوری... من بلند شدم و خداحافظی کردم و اومدم... خداروشکر ش.بنم رو ندیدم... تو راه پله بیت اخری رو که یادم رفته بود به یاد اوردم... 


اومدم خونه اما بدجوری قضیه امید ذهنمو درگیر کرده بود... حالم خیلی خراب بود... 

به شیخ پیام دادم و تشکر کردم بابت کلاس و گفتم ببخشید که درحضور کسایی که برای بار اول میان بد می خونم... خودم ناراحت میشم... گفت نه خیلی هم خوب بودی...


چون گفته بود اون بیت رو بفرستم پیش خودم گفتم نذارم بشه وسط هفته... امشب بهش پیام دادم و گفتم اون بیت رو بفرستم هر وقت فرصت کردید بشنوید؟ گفت حتما بفرستید(!!!) 

داشتم از بین ویسهام یکی رو که به نظرم بهتر بود انتخاب می کردم که یهو پرسید چرا دیروز می خندیدی؟ 

هم تعجب کردم هم خنده م گرفته بود که چرا ذهنش همچنان درگیره!

گفتم وای نه نمی خندیدم! لبخند از سر لذت بود

پرسید از اواز ما لذت می بردی؟

گفتم بله همیشه... فکر کنم روحم رفته بود جسمم لبخند میزد...



642

* آرومتر شدم... مثل کسی که می دونه دیگه نه باید تلاشی کنه و نه کاری از دستش برمیاد...

اینجور آرامش رو دوست ندارم...


خیلی با خودم فکر می کنم ماجرای امید رو به داداشم بگم یا نه... نمی دونم چه عکس العملی نشون میده... می ترسم بگم و یهو کاری بکنه که اوضاع از اینی که هست بدتر شه و باز می ترسم نگم و امید کاری بکنه که نباید... 



* دیشب تا صبح کابوس می دیدم... 

دیدم که امید دنبالم بود... من مجبور شده بودم فرار کنم از دستش... رفته بودم یه کشور دیگه... یه جایی مثل ع.راق... تمام مدت چادرعربی و روبنده داشتم... مثل الان که هیچکس از خانواده م نمیدونه تو خوابم کسی از خانواده م نبود... یه خانواده عرب بودن که هوامو داشتن... من رو اینور و اونور می بردن و همه ی تلاششون رو می کردن که نجاتم بدن... همش در حال فرار بودیم و من مدام امید رو می دیدم که همه جا دنبالم میاد... این وضعیت ادامه داشت تا رسیدیم به یه روزی که مثل روزعاشورا بود... یه جایی بودیم که خیلی شلوغ بود و جمعیت زیادی جمع شده بودن... اونجا بود که امید منو پیدا کرد و می خواست منو ببره... همه از حرکت ایستاده بودیم... اون خانواده عرب با نگاه مغمومی بهم خیره شده بودن و ناراحت بودن از اینکه نتونستن کاری برام بکنن... خودمم مثل مجسمه خشک و بی روح و بی حرکت ایستاده بودم... اون لحظه تسلیمِ تسلیم بودم... گفتم خدایا می دونی دیگه هیچ کاری از دستم برنمیاد... بیدار شدم... چشمامو تو تاریکی دوخته بودم به سقف و بی حرکت بودم... می گفتم خدایا هیچ کاری نمی تونم بکنم... تسلیمِ تسلیمم... خدایا هیچ کاری از دستم برنمیاد...

کابوس وحشتناکی بود... اون تعقیب و گریزا تو اون فضای ملتهب خیلی خوفناک بود...


* دیروز جلسه اول کلاس تار هاله بود... پرسیدم از مربیا کسی رو هم دیدی؟ گفت فقط یه نفر... مشخصاتی که داد دیدم حسی.نه... 

سالهای سال عمرم تلف شد... بمونه طلب من...


* دوشنبه کلاس بود... من شرکت نکردم چون پنجشنبه رفته بودم... حتی اخرش اعلام کرد که هر کی نرسیده بیاد سه شنبه ویس بفرسته... بازم نفرستادم... درست نبود حالا که احترام می ذاره سوءاستفاده کنم... ولی هر شب تمرین می کنم... امروز صبح پیام داد و سلام و صبح بخیر گفت و پرسید فردا حضوری میای؟ گفتم بله حتما زحمت نیست براتون؟  گفت رحمتی شما، دو و نیم دفتر باش...


* حاجی هم چند شبیه زیاد مطلب برام می فرسته تو ای.نستا... 


* به جایی رسیدم که می دونم هیچ کاری از دستم برنمیاد... برای هیچی... این ناتوانیه که منو به تسلیم رسونده نه رضایت قلبی... همین دیشب داشتم با خودم فکر می کردم انگار به بی نیازی رسیدم... دیگه هیچی نمی خوام... فقط دور و برم رو پاک کن از مردهایی که فقط هستن بی اینکه واقعا باشن یا واقعا هستن ولی نباید باشن...


641

خیلی زود یه بیت دیگه خوندم و آماده کردم... یعنی فقط دو شب طول کشید... سه شنبه پیام دادم که بفرستم؟ بعد از مدتی جواب داد که خیلی خسته م بفرست فردا می شنوم... گفتم استراحت کنید همون فردا می فرستم...

فرداش فرستادم... ویس می داد و همش می خندید که بی حالی چرا؟ چرا اینجوری می خونی؟ نوشتم دیگه بیشتر از این جون ندارم... بازم خندید و گفت چیکار به جونت دارم! فلان نکته رو باید رعایت کنی... پرسیدم پنجشنبه کلاس حضوریه (چون خودش شنبه گفته بود که میگم بیای) گفت نه حضوری نیست ولی بیا. هماهنگ کن باهام و بیا و به هیچکسم نگو. شاید واقعا مشکل از ضبطه (بعد از دو ماه!!!) 

چند ساعت بعد تو گروه مفصل تاکید کرد که کلاس حضوری نداریم و اینقدر اصرار نکنید... و نکته های دیگه ای گوشزد کرد در مورد شهریه و نظم داشتن بچه ها و و و...

پیش خودم گفتم نکنه بهم گفته بیا ولی پشیمون شده و به همین خاطر اینجوری میگه... 

پنجشنبه صبح پیام دادم بهش و گفتم من شرایط رو درک می کنم و نمی خوام معذب شید...  گفت ساعت سه و نیم بیا آموزشگاه... 

راستش بعد از دو ماه واقعا استرس داشتم اما خیلی هم آماده بودم... نگران خیلی چیزا بودم... یکیش ش.بنم بود... نمی دونستم خبر داره من دارم میرم یا نه؟ چون خود شیخ خیلی تاکید داشت که هیچکس نفهمه... گفتم وقتی رفتم ازش میپرسم که ش.بنم می دونه یا نه...


زود رسیدم و بیرون خودمو مشغول کردم... بعدش رفتم بالا... در بسته بود ولی صدای خوندن شیخ میومد... چند باری در زدم تا متوجه شد... مثل اینکه تو اتاق اونوری بود... در رو باز کرد و سلام علیک کردیم و گفت باش الان میام... 

رفت تو اتاق و صدای مرد دیگه ای میومد که نمیدونستم کیه... محیط یه کم به هم ریخته بود... لیوانهای چای نشسته و ظرف میوه ای قاچ شده و اپن آشپزخونه ای که خیلی نامرتب بود... یه کم طول کشید تا هر دو بیرون اومدن... دوستش نوازنده و مدرس ت.نبکه و می شناختمش... یه کم هم پسره نشست و حرف تور تر.کیه شد... پسره یه قیمت خیلی الکی گفت... شیخ ازم پرسید واقعا قیمت اینقدر شده بود؟ گفتم نه اینقدر... پسره گفت چرا من شنیدم... گفتم من که ندیدم... اصلا این قیمت رو  نداشتیم... و وقتی دید رو هوا حرف نمی زنم کوتاه اومد و گفت خوب مردم یه چیزی میگن و حرف دهن به دهن می چرخه... خود شیخ اصرار داشت که نرخ بدم و منم گفتم که واقعا الان نمیدونم... وقتی اصرارشو دیدم گفتم شما می خواید برید؟ با خنده گفت نه من همون موقعشم که ارزون بود و مریضی نبود نرفتم... گفتم باشه من تا شب قیمت می گیرم بهتون خبر میدم...

پسره رفت و شیخ شروع کرد احوالپرسی که چه خبر و چیکار میکنی و اینا... منم احوالپرسی کردم... یه کم از این مدت گفت... از اینکه دقیقا از کدوم یکی از بچه ها بیماری رو گرفته بوده همون روز ش.بنم هم بوده و نشسته بوده و اونم می گیره... گفت من بدنم قوی بود ولی ش.بنم خیلی ضعیف بود و یک ماه و نیم درگیرش بود... چیز خاصی در موردش نمی گفت اما همینکه رسید پشت در از چشمی در بیرون رو نگاه کرد و حتی به اینم اکتفا نکرد و در رو باز کرد و با خنده گفت نکنه پشت در وایساده باشه... حرف که به اینجا رسید گفتم ببخشید چون تاکید داشتید کسی نفهمه، ایشون می دونن من امروز اومدم؟ چون بعضی وقتا سوال می پرسن ازم. خنده ش گرفت و گفت بله گفتم بهش...

از ولایت گفت که پیش مادرش بوده و اینسری که رفته بیشتر از همیشه تو این چند سال براش خوب بوده و هم به ورزش می رسیده هم موسیقیش و گفت میرفتیم تو یه بیابون آروم و مادرمم برامون نون محلی درست می کرد و خیلی لذت داشت... تجسم اون فضا هم آرامش هم حسرت رو به دلم آورد... خودشم تغییر کرده بود... بدنش لاغرتر اما ورزیده تر شده بود... گفت هفته آینده بازم میرم...

قبل از صحبت کردن ماسک زد و رفت تو اتاق ماسکی رو هم که من بهش داده بودم آورد و مقابلم گرفت و گفت کدوم ورش بالا بود؟ و زد رو اونیکی ماسکش و گفت اینم اون ماسکی که بهم دادی... خنده م گرفت گفتم شما تاچند ماه مشکلی نداریدا لازم نیست الان اینقدر ماسک بزنید گفت می خوام عادت کنم دیگه... 

حرفا حرفای خیلی خیلی معمولی بود... شاید بعضی وقتا فاصله ها به جای سرد کردن با بیشتر کردن دوز خیالپردازی آدم رو فرسنگها از حقیقت دور می کنن...

بعد گفت بخون ببینم گوش من اشتباه می شنوه یا تو اشتباه می خونی...

شروع کردم به خوندن... خیلی نگذشته بود که یه هنرجوی جدید اومد... بهش گفت همونجا بشینه... یه خانم که به نظرم میومد باید سنش از من بیشتر باشه... صدای خیلی بلند و محکمی داشت تو حرف زدن و از اونایی بود که من در نگاه اول نمی تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم... منو یاد یکی از همکارای قدیمیمون می نداخت...

فضا خصوصی نبود... البته با چیزی که اولش ازش دیدم بعید می دونم اگر خصوصی هم بود حرف خاصی می زد... 

خیلی طول کشید و آخرای خوندنم یه پسر دیگه م به جمع اضافه شد که البته به اون گفت بره تو اتاق منتظر باشه... یه بارم تلفنش زنگ زد و به کسی که اونور خط بود گفت من نهایتا تا فلان ساعت هستم...

ایرادامو گفت اما بین خوندنم یهو گفت ضبطت خیلی مشکل داره وگرنه خیلی هم بد نمی خونی... یعنی صدایی که میفرستی و به گوش من میرسه یه صدای تو دماغی و خیلی مشکل داره اما الان اونجوری نیست... گفتم باز خداروشکر... حداقل از این به بعد که صدا می فرستم می دونید که کدوم بخشش مشکله و کدومش مربوط به ضبطه...

تموم شد... به همین راحتی... بعد از دو ماه... همینجا بحث رو می بندم ولی من هیچ حسی... تاکید می کنم هیچ حسی ازش نگرفتم... و بی نهایت هم برام عجیب بود!!!... خداحافظی کردم و اومدم بیرون... تا اومدم تو پاگرد ش.بنم رو دیدم که معلوم بود تازه رسیده... با یه کیسه سنگین تو دستش که بهش نگاه نکردم... دو تا ماسک رو هم زده بود... در عرض دوسه دقیقه یه عالمه حرف زد... گفت تو چرا ماسک نزدی؟ گفتم زده بودم الان بیرون اومدم نمی دونستم شما اینجایید... گفت مگه موقع خوندن نزده بودی؟ گفتم مگه میشه موقع خوندن زد! گفت آره میشه... (مسخره!) پرسید کی داخله؟ با تاکید و به طرز عجیبی کنجکاوی می کرد! گفتم یه خانومه... گفت کیه؟ گفتم نمی دونم جدیده... گفت دیگه کیه؟ گفتم یه آقایی هم هست... وای همینجوری ادامه میداد... چقدر هوای داخل گرمه! پنجره بازه؟ باز نیست؟ خودش (شیخ) ماسک زده؟ نزده؟ ماسکمو زدم و داشتم می رفتم تو آسانسور که گفت با آسانسور؟ دیگه خنده م گرفت! با خنده خودمو پرت کردم تو اسانسور و گفتم خداحافظ، الکل دارم همرام... 

جالبه که هر جوری بود خودشو رسوند... تا همین هفته پیش فکر می کردم دلیل حساسیت شبن.م رو من اینه که حتما چیزی از شیخ دیده در مورد من که اینقدر حساس شده... اما الان دیگه این حس رو ندارم... به نظرم اونم متوهمه... شاید مثل من... بد نیست با حقیقت روبرو شیم...


شب از همکارام نرخ گرفتم و بهش اطلاع دادم... دلش پر بود... کلی حرف زد... گرون بودن نرخ باعث شد پیاده ش کنه رو شهریه کلاسا و کلی عدد و  رقم رو کنه که چقدر همه چی بی ارزشه... ولی تو همون حرفاشم چیزی حس نکردم... کلی چت کردا... اما همه چی عادی بود...


قبلا اعلام کرده بود که کلاس شنبه ست و من نمی خواستم شرکت کنم... چون پنجشنبه رفته بودم...دیروز تو گروه  تصحیح کرد که کلاس دوشنبه ست... بازم برای من فرقی نداشت... چون رفتم نمی خواستم ویس بفرستم... بعدازظهر ش.بنم همون پیام رو کپی کرد و برام فرستاد!!!... عجیب بود برام که منظورش چیه؟ وقتی تو گروه اعلام میشه دلیلش چیه که خصوصی هم بفرسته؟ بعدم اون دید که من حضوری رفتم، چرا باید به من اینو اعلام کنه!

بی خیال... 

خسته م از همه چی...

ام.ید پنجشنبه با پسرش جلسه اول کلاسشو رفته پیش داداشم... حسم خیلی بده... خیلی خیلی بد... دلم نمی خواد به خانواده م نزدیک شه... بدجوری می ترسم...