در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

676

روز کلاس روز نسبتا ارومی بود... یه روز کامل درسی و هنری! خیلی مفید و پرتوان کار کردیم... 

هر چند به خاطر هفته ی قبل نمی دونستم می خواد ادامه بده یا نه اما با خودم قرار گذاشتم ازش نپرسم و اگر حرفی نزد سر تایمی که قبلا توافق کردیم برم...

قبل از رفتن بهم پیام داد که کلاسم فلان ساعت تمومه استاد بیا (حول و حوش همون ساعت همیشگی)

مثل همیشه دعاهامو خوندم و رفتم...

وقتی رسیدم بوی خیلی شدید ادکلن مردونه همه ی فضا رو پر کرده بود!...

صدام کرد رفتم تو اتاقی که بورد داره... یه مساله هندسه رو بورد بود که نشونم داد و مقداری توضیح داد و گفت تا فلان جاشو حل کردم هنوز درگیرشم... 

بعدم که اومدیم تو هال توضیح داد روزی چند ساعت ریاضی حل می کنه و خیلی حس خوبی بهش میده...

شروع کردیم... درسامو خوندم و یه مدل قهوه دمی چکه ای با خودم برده بودم که گفتم آبجوش گذاشت و حین خوندن من قهوه رو اماده کردم... شکلات تلخم آورد و درس رو ادامه دادیم... کمتر حرف زد... یعنی به شدت دفعات قبل نبود، نه اینکه کم بود!... مورد خاصی هم نداشت که بهش اشاره کنم... خیلی زیاد رو نکته های درسم تاکید داشت و خیلی کار کردیم روش... یهو گفت تو الان حد اوازت مثل کسیه که ده دوازه سال پیش کسی دیگه کار کرده باشه... می خوام بدونی این مدت چقدر پیشرفت داشتی و چقدر جلو رفتی... و یکی از بچه ها رو مثال زد که اگه فلانی الان اینقدر خوب می خونه به این خاطر هست که هم بیشتر از تو کار کار کرده هم اینکه قبل از اینکه بیاد پیش من دو سال جای دیگه بوده... هر چند صداش خراب شده بود و طول کشید تا درست شد... ولی تو از صفر شروع کردی...

جالب بود این حرف برام چون چند هفته ای میشد که خیلی حس بدی داشتم به خوندنم... همینم بهش گفتم... گفتم خوب که بهم گفتید خیلی حس بدی داشتم... همزمان رفتیم تو اتاق میز دار برای کلاس من... ادامه داد... آهان حس می کنی متوقف شدی؟ گفتم متوقف... حتی بدتر... حس می کنم دارم عقب میرم... گفت طبیعیه... با وجودی که اومده بودیم سرکلاس من اما دفترم رو گرفت و تهش شروع کرد به نوشتن نکات اوازی و فرمِ فقط و فقط دو بیت آواز! معرکه بود! همزمان با گوشی من پخشش می کردیم و اون تحلیل می کرد... نیم ساعت فقط دو بیت رو بررسی کرد!... اونقدر بی نظیر بود که میخکوب شده بودم!... گفت من اینا رو به کسی نگفتم تا حالا چون مربوط به آواز خودمه... ولی خوب... خوب... تو فرق داری...

کاش می تونستم عظمت این کار رو بیان کنم... به وجد اومده بودم از این تحلیل بی نظیر!... انگار قطره قطره به کامم می ریخت این جوهر حیات رو...


بعد که تموم شد رفت سراغ گوشیش که یه پیام رو جواب بده پرسید چقدر کار داریم؟ یه ساعت خوبه؟ گفتم اره... (بعد فهمیدم همون دوستش بود... فدایی...)

مشغول کلاس من شدیم... خیلی پرتوان و پر قدرت... فضای عجیبیه روزای دوشنبه... وقتی جای من و اون برای تدریس عوض میشه...

گفتم بایسته و نرمشا رو انجام بده... خوب شده بود... ولی هنوز کم بود تعدادش... بعدشم نشست برای حرکات بعدی... حسابی به کار گرفتمش... هر چند خسته بود... دو تا حرکت جدید یادش دادم و بخش دیگه ای از کارمون رو هم شروع کردم... بهش گفتم نگران بودم دووم نیارید سر کلاس من... خندید و گفت چرا؟ گفتم اخه هنرجویی مثل شما نداشتم... گفتم یعنی تنبلم؟ گفتم نه شما تو چارچوب نمی گنجید اصلا... کلی خندید... تکالیفشو بهش گفتم... 

بین کلاس یه بار پیش اومد که به مسایل خصوصی خودش اشاره کرد... و چیزی رو که باید بهش می گفتم گفتم... 

رفتیم تو هال و من داشتم ماشین می گرفتم... یه قابلمه از اول وقت رو اپن بود... درشو باز کرد و گفت نخود پختم بیا بخور... خندیدم و گفتم نوش جان ممنون... اصرار که بیا بخور... تشکر کردم... گفت دلم یه آبگوشت خفن و چرب کشیده با نخود و هویج و اینا... 

بعد دوستش اومد... ماشین گیر نمیومد... دوستش رفت تو اشپزخونه اب یخ درست کنه و از همونجا حرف میزد... خودش ایستاده بود و می گفت که چقدر کلاس من تا حالا  براش مفید بوده... گفتم من به همین علت به کسی برای کلاس اومدن اصرار نمی کنم... چون تا نیان و امتحان نکنن متوجه نمیشن چقدر به دردشون می خوره... گفت دقیقا! من هر چی می گفتی بهم که بعد از این حرکات زمان کمتری هم در طول روز برای ساز زدن نیاز داری باورم نمیشد... الان می بینم هم سرعت و قدرتم بیشتر شده هم کمتر وقت میذارم...

ماشین نیومد و من معذب بودم... گفتم من میرم پایین شما هم دیگه خسته اید... گفت همراهت میام پایین... هر چی گفتم نه خودم میرم گفت میام باهات، می دزدنت! با هم رفتیم پایین... تو راه پله ها دوباره خواست یکی از نرمشا رو نشونش بدم... من جلو می رفتم... بهش گفتم شما هم خیلی بالا پایین کردید تا راضی شدید کلاس بیاییدا! کلی منو سوال پیچ کردید و ازم امتحان گرفتید! اونقدر بلند خندید که صدای خنده ش همه ی راه پله رو پر کرد!... گفت نه به خدا... بهت اطمینان داشتم... خودم شرایطشو نداشتم برای همین طول کشید... 

جلو در ایستاده بود و هر چی می گفتم بره نمی رفت... بهم گفت چرا س.نتور درس نمیدی؟ گفتم شرایط دستمو که بهتون گفتم... گفت سه.ت.ار رو شروع کن خوب... حالا خودم برات می زنم می فرستم تا هوایی شی... 

ماشین کم کم داشت می رسید...

گفت چیزی لازم نداری؟ تشکر کردم... گفت رسیدی بهم پیام بده...


قرار هم شد چند تا اجرا رو بهش یاداوری کنم تا برام بفرسته...

وقتی رسیدم پیام دادم...

در مورد اجراها هم گفتم... فرداش برام فرستاد... گفت سرعت پایینه... یکیشو نتونست بفرسته گفت بعد می فرستم...

فرداش اینس.تا یه اجرای سه تار یکی از اساتید رو فرستاد... نوشتم بعضی جاها چه سرعتی داره! با شوخی و خنده جواب داد خواهش می کنم در حد توانم بود دیگه...

متاسفانه همون شب بعد از کلاس گروه دفتر رو چک کردم و متوجه شدم یکی از همکارامون که از قضا روز یکشنبه اومده بود کنار من تا حسابش رو چک کنم مبتلا شده به کرون.ا... 

برای خودم نگران نبودم... فقط نگران مامان و بابام بودم که بین دو نوبت تزریق واکسن هستن و شیخ... من سه ساعت پیشش بودم... درسته من و همکارم هر دو ماسک داشتیم ولی طولانی مدت کنار هم بودیم و خیلی هم نزدیک... بماند که بعد فهمیدم چقدر بی ملاحظه بوده و هم عروسی رفته بوده هم مجلس ختم و بعدم اومده بوده سرکار!...  علایمش هم از همون یکشنبه شب که روزش پیش من بوده شروع شده بوده ولی به کسی نگفته بود تا دوشنبه اخر شب! اگه همون موقع گفته بود حداقل کلاس رو نمی رفتم به خاطر شیخ...

فردا صبحش به شیخ پیام دادم... جریان رو گفتم... اصلا به روی خودش نیاورد و خیلی عادی برخورد کرد که نگران نباش... و شروع کرد فایل فرستادن که اینا رو ببین... اینجا نظرت رو بگو... فلان جاشو ببین و این حرفا...

نزدیک ظهر رییس اسامیمون رو برای واکسن به یکی از طرفهای قراردادمون رد کرد... برای شیخ نوشتم که ممکنه واکسن بگیرن برامون... اونم ول کن نبود... فقط مسخره بازی در میاورد... نوشت واکسن واکسنه های های! 

خدا می دونه چقدر نگرانش بودم و هستم... تو خونه خودمو قرنطینه کردم... مدام حال مامان بابامو زیر نظر داشتم و دارم... شیخم که افتاده بود رو اون دنده و همش فایل و مطلب می فرستاد و شوخی می کرد... 

اونروز سرکلاس یه خودکار رنگی دراورد از کشوش و گفت اینو از یکی از بچه ها دزدیدم و سر همون خودکاره کلی خندیدیم... 

به کارپردازمون گفتم وقتی رفت لوازم تحریری چند تا خودکار رنگی برام بخره... رنگاشم بهش گفتم... 

عکس خودکارا رو فرستادم براش و گفتم براتون جایزه خریدم... خودکارای رنگی رنگی فقط قول بدید تا چند روز دیگه حالتون خوب باشه... 

گفت بهههههه بههههههه مرسییییی! نگران نباش من خوب خوبم...


خلاصه که بیشتر از روز کلاس بعد از کلاس ماجرا داشتیم... هیچ وقت اینقدر در طی یکی دو روز بینمون پیام رد و بدل نشده بود! 

هنوز نگرانم... تو خونه با ماسک می گردم... هر چند تا الان علایمی نداشتم... بقیه هم خوبن خداروشکر... تا الان البته... چند روز گذشته... ولی هنوز دلم اروم نیست... نذر کردم برای مامان بابام و شیخ که چیزیشون نشه... 


م.یترا همون شب کلاس که باهاش حرف زدم طبق معمول پیشنهاد عجیب غریب خودشو داد!... اینکه باید براش ابگوشت ببری! :| :| :| گفتم من همین الانشم زیر ذره بینم! قابلمه به دست برم اونجا بابام میگن برو همونجا بمون دیگه م برنگرد! گفت نمیگم که  خودت درست کنی! دوستم برات درست می کنه... روز دوشنبه  زودتر برو ازش بگیر و سر راهتم دو تا نون سنگک بخر و برو... کلللللی به حرفاش خندیدم!... اصرار داشت که باید این کارو بکنی... وقتی اون یه بار پیشنهاد شام داده اشکالی نداره... گناره داره.. تنهاست... 

خلاصه اینم از این... 

از این خلاصه تر نشد بنویسم...



اضافه شد: 

بعدازظهر خواب دیدم...

تو ساختمون اموزشگاه یا بهتر بگم خونه ی شیخ بودم... مریم (دوستم که البته از ماجرا خبر نداره) همراهم بود

ساختمون یه فرقهایی با ساختمون عالم بیداری داشت، مثلا بزرگتر بود و نقشه ش فرق داشت، ولی تو خواب می دونستم که خونه ی شیخه...

خودش مشغول تدریس بود...

تعداد زیادی ادم اونجا بود... من و مریم رفتیم تو اشپزخونه... من رفتم سراغ سینک ظرفشویی و شروع کردم به شستن ظرفای کثیف...

اولش خیلی نبود ولی هی بیشتر میشد... برای مریم اصلا عجیب نبود که من دارم ظرف میشورم... هیچی نمی گفت بهم ولی کمکی هم بهم نمی کرد!

خانمهای دیگه ای هم اونجا بودن که تو اشپزخونه رفت و امد داشتن... نمی شناختم... اما حس می کنم بعضیاشون خواهرای شیخ بودن...

هیچ کس کمک نمی کرد... البته منم حس بدی نداشتم از اینکه دارم تنهایی ظرف می شورم...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد