در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

655

این سال هم تموم شد... گفتنی نیست که چقدر برام سخت و پرماجرا بود و مخصوصا این اواخر چی بهم گذشت... انتظار سال جدید رو نمی کشم و توقعی ازش ندارم...

فرقی نمی کرد برای خودم چه تاریخی بذارم تا ماجرا رو تموم کنم... دوهفته پیش یا این هفته که میشد اخرین هفته ی کلاس تو این سال... 

باید تموم میشد بالاخره...

خیلی خیلی خوب تمرین کرده بودم این هفته ولی از لحاظ روحی اصلا خوب نبودم... پ شدم و اینبار خیلی اذیت شدم... بدتر از همیشه...

تمام طول هفته هیچ پیامی هیچ جا ازش نداشتم... هههه... انگار که اونم تصمیم گرفته باشه تموم شه همه چی... و مگه اخه چیزی بوده این وسط که حالا تموم بشه؟!

دیروز روز بی نهایت عادیی بود...

وارد که شدم خانمی به همراه دو تا اقا اونجا بودن... خانومه از اینایی بود که طب سنتی کار می کرد... شیخ تا وارد شدم گفت خانم سین رو بگو و ازم خواست وایسم... خانومه هم همونطور که ماسک رو صورتم بود شروع کرد گفتن که بی نهایت گرم و خشکی و آب زیاد می خوری و باید بخوری و از اونیم که می خوری بیشتر نیاز داری و باید زیاد بخوابی چون فعالیتت زیاده و به غذا خوردنت اهمیت نمیدی و این حرفا...

رفتم تو اتاق و تراس همیشگی...

خیلی منتظر موندم... یه بار اومد سر زد... ولی چیزی نگفت... وقتی داشت برمیگشت بیرون دیدمش...

وقتی صدام کرد س.میه اومده بود و بقیه رفته بودن... 

س.میه گفت می خواد گرم کنه ولی تو همون دو سه دقیقه ای که شیخ داشت راجع به طب سنتی و اون خانوم حرف میزد باهام چند بار اومد بیرون سرک کشید! و اخر اومد نشست! رو کردم بهش گفتم س.میه جان شما می خوای بخونی؟ با تعجب نگام کرد و گفت نه... هر وقت خواستی بخونی من میرم... گفتم نه اشکالی نداره چون اومدی نشستی گفتم شاید می خوای بخونی... گفت وای نه من تازه از راه رسیدم نفسم بالا بیاد بعد...

خوندم... همون اولش دختر دمنوشیه اومد و نشست... دیگه سمی.ه نیومد! 

خوندم و راضی بود... خیلی راضی بود... هیچ هیچ حرف اضافه ای زده نشد... پرسیدم هفته اینده هم کلاس هست؟ گفت نه میرم دیگه... گفتم پس این مدت که کلاس مجازیه شرایط من رو حواستون باشه به خاطر شرایط ضبط صدا... گفت حتما باشه فقط به فرم توجه می کنم... 

طی دوجلسه یه اواز کامل رو خوندم و البته هفته ی قبل هم خونده بودم که نذاشت همه شو بخونم... به نظرم نمی خواست بشه یه جلسه فقط...

گفت برو سراغ دشتی...

و خودش یه تصنیف دشتی خوند...

اخرش س.میه رو صدا کرد که نشنید البته!...

داشتم وسایلمو جمع میکردم... دختر دمنوشیه براش دمنوش ریخت و رفت س.میه رو صدا کنه... وقتی برگشت گفت س.میه گفته می خوام گرم کنم!... شیخ هم دیگه براش عجیب بود! پرسید یعنی چی؟ نمی خونه یعنی؟ دختره گفت میگه بعدا... شیخ خیلی خونسرد گفت به هر حال من تا بیست دقیقه دیگه بیشتر نیستم... بخونید و برید...


و تمام...

این همه تغییر... این همه...

این بهار لعنتی چقدر قشنگه....


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد