در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

461

چندین بار اومدم اینجا و خواستم چیزی بنویسم، حتی شماره پست رو هم زدم اما ننوشتم. طی روز بازها چیزایی به ذهنم میرسه که برای خودم مهمه و یا نتیجه گیریهایی می کنم که اهمیت داره برام اما بعدش اون جمله بندیهایی که ازاولش تو ذهنم شکل گرفته رو از یاد میبرم و دیگه نوشتنش لطفش رو از دست میده.
نمی دونم شاید واقعا مهم هم نیستن.
بعضی وقتا اصلا حالم خوب نیست و انگیزه ی هیچی رو ندارم. ماه رمضون که اصلا حالشو هم نداشتم. اما بحث انگیزه فرق می کنه.
بعضی وقتا هم اتفاقهایی میفته که انگار فقط برای انگیزش منه. مثل همین چند روز پیش...
عصر که بیدار شدم از خواب دیدم از آموزشگاه دومیه زنگ زده بودن. دوس نداشتم زنگ بزنم و ببینم چشون بوده. گفتم حتما باز زنگ میزنن. بعدش گفتم نکنه می خوان پول کلاسامو بدن! این بود که فرداش زنگ زدم و منشیه گفت که هنرجوی جدید دارم. راستش یادم نمیاد هنرجوی جدیدی پیدا شده باشه و من قبلش تصمیم اساسی نگرفته باشم برای ادامه ندادن تدریس! چند روزی بود حسم این بود و واقعا می خواستم دیگه کسی رو قبول نکنم. اما نمی دونم چرا وقتی بهم گفت بدون فکر و بدون هیچ مقاومتی گفتم باشه.
یه وقتایی به شدت از مرور خاطرات گذشته متنفر میشم و یه وقتایی با لذت بهشون نگاه می کنم. قصه ساز زدن منم مفصله... فقط میگم ای کاش با حا.مدشروع نکرده بودم که حداقل برای ادامه رغبت داشتم...

460

*ماه رمضون هم رسید و خدا باز توفیق داد برای روزه داری. و این در حالی بود که فکر نمی کردم امسال رو بتونم روزه بگیرم. اما خداروشکر شد. این ده روز آخرش خیلی سخت می گذره. ضعف جسمانی به کنار اما چیزی که خیلی اذیت می کنه کم خوابی هایی هست که درست هم جبران نمیشه. این خیلی سخته و واقعا آزار دهنده ست.

*امید رفت نجف و کربلا. شرایط زندگیش خیلی سخت شده و میشه گفت به مو رسیده. نمی دونم براش از خدا چی بخوام جز اینکه هر چی به صلاح خودش و زن و بچه شه پیش بیاد. راستش سر صحبتهای آخرش قبل از رفتن و ماجرایی که از زنش تعریف کرد یه مقدار به همه چی شک کردم. نمی دونم جای شک داره یا نه! اصلا نمی دونم درسته یا نه. اما خیلی از این بد بینی ها و شک و تردیدهام به این دلیله که دیگه دوست ندارم تو زندگیم از کسی رودست بخورم. اینه که ترجیح میدم باور نکنم. واقعا نمی دونم چی درسته و چی غلط؟

*دیروز روز خیلی سختی بود. شب قبلش احیا بود و تا صبح نخوابیدم. غیر از چند دقیقه ای پراکنده که بیشتر آزارم داد. درسته که صبح یک ساعت دیرتر اومدم اما فایده ای نداشت. بدترش این بود که بعد از کار با صم.د کلاس داشتم و این خیلی سخت بود. هم سرگیجه داشتم و هم گیجی خواب. تا تموم شد و رسیدم خونه و تونستم سرمو بذارم رو بالش مردم.

*دیروز تو آموزشگاه یه صدایی شنیدم که خیلی برام آشنا و در عین حال غریب بود! از توی یکی از کلاسا صدای ساز میومد. کنار در باز بود و هنرجو داشت ساز میزد. شاید به خاطر حال نامساعدم بود اما برای چند لحظه نمی دونستم صدای چیه! بعدش استاد که از هنرجوش ناراضی بود گفت اگه نتونی اینو بزنی اینو می خوای چیکار کنی؟ و شروع کرد یه چهارمضراب شش و هشت قشنگ زد که برام آشنا بود. صدای ساز تو سرم می پیچید و کم کم یادم میومد که صدای چیه... یه آن نشستم کنار دست حامد و چرخیدم سمت چپ تا ساز زدنشو ببینم. دستاش نرم و قوی ضربه میزد و همه ی سالهای گذشته رو به یادم میاورد... کلی راه پیش روم بود... کلی کتاب... کلی قطعه... کلی داستان و ماجرا...

*قبلش که بی حس و بی جون نشسته بودم و منتظر اومدن هنرجوم بودم به خودم می گفتم اینجا قشنگه اما اون بو رو نداره... هر چی هم قشنگ باشه بوی اون ساختمون یه چیز دیگه ست... ساختمونی که دید هر کاری کنه من بوشو یادم نمیره و کلا خالی کرد خودشو اما نمی دونست من بازم یادم نمیره...