در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

660

شبهای قدر امسال برام شبهای خیلی خیلی خوبی بودن... بی نهایت خوب... حس خیلی خوبی بهشون داشتم و چیزای خوبی از خدا خواستم... برای هر کسی که از نظرم میگذشت دعا کردم...

از اول ماه رمضون دونفر بیشتر از همه به یادم بودن... و تا حرف دعا میشد اونا اول میومدن جلو چشمام... یکی می.ترا و یکی شیخ...

شیخ رو به این علت که دلم می خواد بنا رو بر این بذارم که حرفایی که در مورد خودش می زنه و میگه تا حالا از خط قرمزهاش عبور نکرده رو باور کنم... و بر این اساس باور کنم آدم پاکیه تو همین روزگار وانفسا... براش دعا می کردم که خدا حفظش کنه و تو این راه بهش کمک کنه و کسی رو نصیبش کنه که مثل خودش پاک باشه و پاداش خوبیشو بده... 

بگذریم...


پنجشنبه ی عجیبی بود... 

وقتی رسیدم فقط شیخ بود و ش.بنم... ش.بنم داشت می خوند... و چیزی که بی نهایت توجهم رو در بدو ورود جلب کرد بوی شدید عطر بود که حتی از زیر دوتا ماسک هم به راحتی شنیده میشد!... عطر گرمی بود که مناسب فصل نبود!... به حدی زیاد بود که انگار یه شیشه عطر اونجا شکسته باشه!...شاید هم قبل از من هنرجوی دیگه ای اونجا بوده و این بوی عطر اون بوده!...

فضا سنگین بود... همون اول حس کردم عادی نیست... شیخ با لحن ملامت بار باهاش حرف میزد... دعواها بعد از مدتها دوباره شروع شده بود... من رفتم تو تراس... مدت طولانی اونجا بودم... گهگاه صدای فریاد شیخ رو می شنیدم... با فریاد آواز می خوند... من تو تراس بودم که یه لحظه دیدم سر شیخ از تراس کناری اومد بیرون... با اشاره سر سلامی کرد و جواب دادم... ولی عصبانی بود... حالش خوب نبود...وقتی بعد از کلی وقت ش.بنم اومد صدام کرد که برم دیدم اونم خوب نیست... داشتم می رفتم تو هال که صدای پر از غضب شیخ رو شنیدم که بهش می گه همین امشب هزار بار از رو این نکته مینویسی و برام می فرستی... همین امشب! هزار بار! یه دختر دیگه هم با ظاهر عجیب غریب نشسته بود که بعد فهمیدم یکی از بچه های قدیمه... چون ماسک داشت نشناختمش... ش.بنم خداحافظی سرسری کرد و رفت و در ساختمون رو با شدت به هم کوبید!... ارتعاش صدای در تنمو لرزوند!...  شیخ هم با عصبانیت گفت برو دست خدای مهربون... و شروع کرد...

" آدم بعضیا رو دلش می خواد با چوب بگیره بزنه... همش می خنده...هر چی میگم می خنده... اصلا گوش نمیده... بهترین هنرجوی منه تو خانوما ولی هر کاری بخواد می کنه... میگم بیت رو مجدد بخون میره بیت بعد! هر اوازی بخواد می خونه! هر کاری بخواد می کنه... خوب بگو توبرای چی میای! نه استرس کلاس داره! نه نگرانه! خونسردِ خونسرد! آدم باید کلاس میاد استرس داشته باشه! بهش گفتم هفته دیگه شب قبل از کلاس حق نداری بخوابی! از استرس نباید بخوابی! " (این حرفاش هم منوبه خنده می نداخت هم لحظه به لحظه انرژیمو بیشتر تخلیه میکرد...)

خیلی حرف زد... هم من بودم هم اون دختره... عصبانی بود... حتی رو صداشم اثر گذاشته بود... من که نبودم اما مثل اینکه ش.بنم قبل از رفتن کلی هم گریه کرده بوده! جالبه ها! خونه شب.نمه اما اون گریه می کنه و قهر می کنه و میره!

خلاصه بعد از کلی حرف زدن یه کم که ارومتر شد گفت بخونم... تا خواستم شروع کنم نفر بعدی هم اومد... یه اقایی بود که اونم مثل اون دختره با دو تا ماسک نشست... 

تا شروع کردم آتیش گرفتم... داشتم خودمو باد میزدم که گفت پاشو بیا اینجا بشین... اشاره کرد به مبل خودش و گفت بیا اینجا، اینجا جلو در تراسه بیا اینجا... خنک تره... تشکر کردم اما باز ادامه داد که پاشو بیا!...  رفتم و سرجاش نشستم... قبلش به اون دختره گفت این خانم سین رو میبینی... من حق خودم می دونم بهش نکته ها رو گوشزد کنم و ازش راحت نگذرم چون می دونم جدای از کارش که چیز دیگه ست الان آواز شده دغدغه براش... مهم شده براش... پس اگه بهش نگم درحقش کوتاهی کردم... 

خلاصه خوندم... مابینش سوال می پرسید ازم اما هم به خاطر جو اونجا که اینجوری متشنج بود هم به خاطر روزه بودنم واقعا کم توان شده بودم... ذهنم برای هیچی یاری نمی کرد... خوب می خوندم اما اصلا نمی تونستم در مورد ردیف حرف بزنم... انگار همه ی انرژیمو جمع کرده بودم فقط برای خوندن... همش می گفتم خدا کنه تموم شه و چیزیم نشه... خودش متوجه شد... خندید... رو به اون دو نفر گفت روزه ست فکر کنم قند خونش افتاده دیگه... درسته؟ گفتم آره...

و با خنده نگام کرد و گفت زولبیا بامیه می خوری؟ گفتم شیرینیش زیاده، چیزای خیلی شیرین نمی تونم بخورم اما آره...

گفت جلسه آینده زولبیا بامیه بخر... بیشتر بامیه البته... شیره وسطشم کم باشه ها... بخر بیار... نفر آخرم بیا... بیا بشینیم با هم افطار کنیم... روزه نیستم اما افطاری می خورم... 

همه خندیدن... یه کم جو عوض شد... 

اقاهه گفت استاد این پنجشنبه اخر ماه رمضونه... شیخ گفت ااا آخی... گفتم بعد ماه رمضونم زولبیا بامیه هست...


خلاصه خیلی هم وقت گذاشت و توضیح داد... آخرشم که بابت گیج بودنم عذرخواهی کردم گفت نه بابا ازتم ممنونم تو این شرایط میای کلاس... خوب بود... ممنون...

بلند شدم برم... اون اقا هم جلوم بلند شد!... 


اومدم خونه... افتادم دیگه... خیلی ضعف داشتم... توان نداشتم... افتادم رو کاناپه... یه نیم ساعتی بیهوش شدم انگار... 

روزای آخر ماه رمضون خیلی سخت می گذره...


تصمیم گرفتم زولبیا بامیه بگیرم ببرم... اما قبل از رفتن بهش نمیگم... که حرف آخر وقت رو پیش نکشه مجددا و یا فکر نکنه من دودستی این حرف رو چسبیدم... میخرم و همون ساعت سه میبرم... اگر اتفاق دیگه ای نیفته تا اون روز...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد