در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

663

بعضی وقتا تعجب می کنم از خودم که اینقدر مقیدم به نوشتن جزئیات تو این وبلاگ... نمی دونم چرا... ولی شاید روزی داستان من تونست برای کسی مفید باشه و بهش کمک کنه... هرچند هنوز خودم اخرش رو نمی دونم...


...دقیقا یک شبانه روز گذشت تا کمی حالم بهتر شد... شوک حاصل از اون کابوس که هم شامل اثرات جسمی و هم روحی بود خیلی وحشتناک بود...  از اون روز کمی هم دچار لکنت شدم...

دیگه چیزی بهش نگفتم  و اشاره ای نکردم... 

سه شنبه آخر شب طبق معمول این چند وقت فیلم دیدم و بامداد چهارشنبه حدود ساعت دو بود که اومدم بخوابم... گوشیم دستم بود و داشتم تحلیل فیلمی که دیده بودمو می خوندم که یهو دیدم پیام داد! اولش فکر کردم تو گروهه بعد دیدم نه! خصوصیه... سریع بازش کردم... گفتم سلام... ایکن خنده فرستاد و گفت صبح بخیر... چند تا لینک ویدیو از م.ب فرستاده بود و نوشته بود استاد اینا رو تایید می کنی؟ ببین بهم بگو... گفتم بله ایشون استادم بودن دیگه... گفت یعنی تو پیش این کار کردی؟ عکس مدرکم رو که امضای م.ب زیرش بود براش فرستادم... گفت احسنت! پس می شناسیش... و همین شد اغاز یه بحث حدود یک ساعته!... بهم می گفت کتاب اخرشو بخر... گفتم نمی فروشن و جریان دوسال پیش رو براش تعریف کردم... هی لینک می فرستاد که ایناها فروش داره ها! عکس کتاب خودمو براش فرستادم و گفتم نه این که فروش داره کتاب اخری نیست... سوال می پرسید ازم و هی می گفت قول می دم سوال اخری باشه... ولی باز می پرسید... یه قطعه هم برام فرستاد گفت بشنو امروز پنج ساعت فقط اینو شنیدم... 

خلاصه اینکه تا بیست دقیقه به سه بامداد چت می کردیم!!!... آخرش گفت حتما این هفته برای کلاس اومدن باهات هماهنگ می کنم استاد... می خوام حتما شروع کنم... و صبح بخیر و خداحافظ...

تا نماز صبح خوابم نبرد... بعدشم فقط یک ساعت و نیم خوابیدم و بلند شدم و ورزش کردم و رفتم سرکار...  اونجا هم با ازمایشگاه تماس داشتم و فهمیدم باید مجددا برم ازم خون بگیرن چون حدس میزدن در مورد یکی از فاکتورا دچار اشتباه شدن...


پنجشنبه رفتم کلاس... وارد که شدم فقط ش.بنم بود که داشت می خوند، همه چی اروم بود خداروشکر... رفتم گرم کنم و زیاد طول نکشید که شیخ صدام کرد... بیرون که اومدم شیخ دلخور بود از یکی از بچه ها و تصمیم گرفته بود از کلاس اخراجش کنه... می گفت بهم دروغ گفته و خیلی بهم برخورده و دیگه نمی خوام بیاد... به ش.بنم گفت باهاش تسویه کن و از گروه هم حذفش کن... بعدش ش.بنم کیفشو برداشت و خداحافظی کرد و رفت... فقط من بودم و شیخ... احوالپرسی گرمی کرد و گفت پرس و جو کردی برای کتاب؟ گفتم اره فروش ندارن و اشاره کرد به ماجرای سی میلیونی که م.ب ازم خواسته بود برای حضور در کلاساش و خندیدیم... گفت استاد کی شروع کنیم؟ گفتم هر وقت شما بخواید... گفت یعنی از همین هفته جدید خوبه؟ گفتم اره خوبه... خندید و گفت دوست دارم بدونم چطوری باهام کار می کنی... بعد از قول من به خودش می گفت دستاتو بگیر بالا! درست انجام بده! یالا! منم با خنده بهش گفتم پس چی؟ فکر کردید چند سال اومدم و اروم نشستم و رفتم و هیچی نگفتم الکی بود! همه رو سرتون تلافی می کنم...  از ساز زدن خودشم گفت و گفت دارم یه قطعه میزنم تموم که شد حتما برات می فرستم...

بعد شروع کردم خوندن... یه جاش در مورد خوندنم گفت تو می تونی جدی اواز بخونی و براش برای آینده برنامه داشته باشی... اینو جدی میگم... یه کم که خوندم یه نکته خواست بهم بگه در مورد ع.ود و رو کاغذ نوشتش و اومد سمتم که توضیح بده... جلوش بلند شدم و کنارم ایستاد و مشغول توضیح شد... من پشتم به در بود که یهو شنیدم در باسرعت باز شد! و کسی وارد شد! بدون در زدن! حتی برنگشتم ببینم کیه... فقط تو ذهنم گفتم عجب هنرجوی بی ادبی! آدم اینجوری میاد تو! شیخ که روبروی در بود با تعجب نگاهی به شخص وارد شده کرد و گفت ااا سلام... وقتی صحبتهای شیخ تموم شد تازه من برگشتم طرف رو ببینم که در کمال تعجب دیدم ش.بنمه!!!! یه لیوان کافی خریده بود برای شیخ و برگشته بود... 

رفتار فوق العاده زشتی بود!!! فوق العاده زشت! اینمدل برگشتن و بدون در زدن وارد شدن اونم بعد از خداحافظی فقط یه معنی داشت... در شان خودم نمی بینم حتی بخوام به روش بیارم که متوجه منظورش میشم... 

شیخ هم خیلی عادی اونو وارد بحث کرد و ادامه ی نکته رو به اونم گفت... اونم که دید اوضاع عادیه و نتونسته مچ گیری کنه چند دقیقه ای خودشو معطل کرد و بعد باز خداحافظی کرد و رفت...


شیخ یه چیزی در مورد کلاس ازم پرسید داشتم براش توضیح می دادم که باز دچار لکنت شدم... خودم خنده م گرفت... گفتم لکنت گرفتم! گفت چرا؟! گفتم سر همون کابوس... گفت اخه چی دیدی مگه؟ گفتم نمی گم بهتون، نپرسید... گفت بگو خوب... گفتم نه... گفت اخه مگه مربوط به من نبوده؟ پس بگو... گفتم اصلا نمی گم... هرچی اصرار کرد گفتم نه... گفتم بد تعبیرش نمی کنم... ایشالا که خیره... فقط تو لحظاتی که بیدار شده بودم می گفتم خدایا من باید چیکار کنم؟ نکنه این خوابو نشونم دادی که من کاری بکنم... من باید چیکار کنم اخه؟! (اینا رو بی اختیار گفتم)

اینو که گفتم گفت... می دونی راستش... من الان مدتهاست... بیشتر از یکساله که حال خوبی ندارم... همه فقط ظاهرمو می بینن و فکر می کنن همینم... اما از درون داغونم... پریشونم... یه جوری خرابم... من این حالمو به هیشکی نگفتم... حتی به خانواده م... حتی به دوستام... به هیشکی... الان دارم به تو میگم فقط... مثلا دیروز حدود پنج ساعت افتاده بودم یه گوشه و اصلا نمی تونستم کاری بکنم... هیچ کاری... به زور چهار دست و پا خودمو رسوندم آشپزخونه یه چیزی خوردم که فقط سرِپا شم... این ساز جدید هم که دست گرفتم برای اینه که تا حدی از این حال بیرونم ببره... 

و همین شد شروع یه بحث جالب.... از خودش و دیدگاهاش گفت... تحلیلای جالبی از بعضی مسائل داشت که اینجا جای نوشتنش نیست... سوره توح.ید رو یه جور جالبی تفسیر کرد و البته گفت که این دیدگاه از کجا نشات می گیره... و آخرش گفت دیدی یکی مثلا اواز رو دوست داره ها... ولی نمیره سمتش... فلان چیزو دوست داره ها ولی نمیره سراغش... من اینجوری شدم... حس می کنم این همه تو دنیا دست و پا زدم که برسم به این دریچه نور... ولی الان که رسیدم دم در، در نمیزنم و نمیرم داخل... می دونم باید چیکار کنما! ولی نمی کنم...  گفتم نمی کنید یا نمی دونید؟ چون حس می کنم ذات انسان اینجوریه که تا وقتی تو این دنیاست سرگشتگی همیشه همراهشه... گفت نه نه... می دونم... نمی کنم... گفتم خوب چرا؟ گفت چون لازمه ش اینه که از گناههای لذت بخش زندگی بگذرم... به همین خاطر نمی کنم... گفتم خوب شاید اونجا لذتی بالاتر داشته باشه که قابل قیاس نباشه با این لذتها... گفت قطعا همینطوره... هرچند هر لذتی از اونه... ( چون به نظرم رسید این موضوع خیلی خصوصیه چیزی ازش نپرسیدم ولی دچار یه جور تعارض شدم... منظورش رو از اون گناههای لذت بخش نمی فهمم... چون بارها با اصرار گفته که تو بُعد مسائل ج.ن.سی خیلی حد و حدود و خط قرمز داره...) هر چند در ادامه به یه سری چیزا اشاره کرد... گفت هممون گناهکاریم اما میشه خط قرمزهایی داشت... و گفت به نظرم یکی از بهترین صفات خدا ستارالعیوب بودنشه و وای به روزی که پرده ها بیفتن... و گفت من خودم هیچ وقت ابروی کسی رو نمی برم.... هیچ وقت... هیچ وقت... شاید همین پرده پوشی ما باعث بشه راه برگشتی برای اون ادم باشه ولی اگر ابروشو ببریم دیگه هیچ وقت نتونه برگرده... و گفت بذار یه چیزی برات تعریف کنم... یکی از بستگان نزدیک ما... و یه دفعه پرسید داری ضبط می کنی؟ اولش خواستم بگم نه ولی وجدانم قبول نکرد هر چند حرفای خصوصیشو هیچ وقت هیچ جا به هیچ کس نمی گم... گفتم آره... گفت میشه قطعش کنی؟ 

ریکورد رو قطع کردم و ادامه داد... یکی از خصوصی ترین مسائل خانوادگیشونو البته بدون اینکه از کسی اسم ببره برام تعریف کرد... شاید اگه من بودم هیچ وقت برای کسی تعریف نمی کردم... برای هیچکس... 

خیلی حرفامون طول کشید و جالب بود که جز مزاحمت اولیه ش.بنم تو این مدت هیچکس نیومد... بارها بین صحبتاش می گفت خیلی حرف زدم... بخون بخون... ولی قبل از اینکه بخونم باز حرف جدیدی میزد... 


قرار کلاس تقریبا قطعی شد... اشاره ای کرد که یه روز باشه وسط هفته اما من سریع حرف رو کشوندم به اینکه همون روز کلاسمون باشه حالا یا اول وقت یا اخر وقت... 

راه برای من دوره و دوبار رفت و امد تو هفته برام سخت میشه... فعلا قرار بر اینه که نفر اخر برم که بخونم و بعدش کلاس من باشه برای اون... گفت اگر تغییر کرد و نشد بهت خبر میدم... 

آخرش گفت برای جلسه بعد فلان آواز رو بخون... می دونم خیلی بدش میاد وقتی درس جدید به کسی میده اون طرف توش اما و اگر بیاره... درسی رو که گفت حدود دو سال پیش خونده بودم... اما در این حد نبودم اون موقع... حالا نمی دونستم چه جوری بگم بدش نیاد... گفتم اینو قبلا خوندم و شروع کردم توضیح دادن که از این جهت میگم که شاید یادتون نباشه و اگه بدونید درس دیگه ای بدید... متوجه شد... خندید و گفت تو نیازی نیست برای من توضیح بدی... نه نه... توضیح نمیخوام... تو رو میشناسم...


* شاید هیچ وقت به اندازه این برهه از زمان بی میل نبودم به کلاس اومدنش... اما خوب... من که سپردم به خدا... حتما بعد از گذشت این چندسال الان وقتش بوده... پس راضیم به رضای خودش... روزا به طرز عجیبی می گذرن... خدایا دست دل هممون رو بگیر... حسم مثل کودکیه که نگاهش به پیش رو هست و بی ترس از آینده امروزش رو می گذرونه... به چیزی فکر نمی کنه... برای هیچی برنامه ریزی نمی کنه... و هر چیزی براش پیش میاد رو می پذیره... حال عجیبی دارم... 

چیزی در راهه... 

662

بدترین کابوس عمرم رو دیدم...

هنوزم باورم نمیشه یه خواب تا این اندازه بتونه رو ادم اثر بذاره...


دیشب شب ارومی داشتم... اتفاقا آخر شب می.ترا پیام دادم بهم که استرس داره بابت امتحان روز چهارشنبه ش و کلی هم اونو اروم کردم... و حال خودمم خوب بود...

اما...

وقتی بیدار شدم ضربان قلبم خیلی شدید بود... دست و پام داشت بی حس میشد... فکر می کردم خیلی وقت نیست خوابیدم اما تو همون حال ساعتم زنگ خورد که یعنی وقت اذان صبحه...

نمی دونستم باید چیکار کنم... به زور بلند شدم...

گریه می کردم... من؟! آره... چشمام خیس خیس بود... دور خودم می چرخیدم... پنجره رو باز کردم... گفتم خدایا باید چیکار کنم من؟... الان کجا برم؟ من باید کاری بکنم؟ برم خونه ش؟ نکنه من باید جلو این اتفاق رو بگیرم؟ خدایا چرا من این خوابو دیدم؟ خدایا خودت بگو چیکار کنم؟ به ذهنم رسید یهو... بدو بدو صدقه گذاشتم کنار... آروم نشدم... هنوزم نشدم... 

اکثرا اینجوریه که وقتی از کابوس می پری متوجه میشی خواب بوده همه چی... اما من...


خواب دیدم بعد از یه روزِ کلاسمون بود... یه چیزایی هم از جزئیات اونروز و کسانی که بودن دیدم اما اینا مهم نیست...

تو صحنه بعدش دیدم که شیخ (دورازجون دورازجون دورازجون زبونم لال) خودکشی کرده... نمی دونم چطور این خبر رو شنیدم اما همون لحظه انگار یه پرده بزرگ جلو چشمم باز شد و من تو اون حال دیدمش... 

دیدمش که بی جون رو تخت افتاده... و بعد ساختمون اموزشگاه رو دیدم که اروم می چرخید... 

بعد دیدم مقابل میدونِ ... جلو ورودی دانشگاه چادر زده بودن... مثل چادرهایی که برای محرم میزنن... یه عالمه آدم نشسته بودن تو چادرا و حتی رو زمین و همه گریه می کردن... من نمی خواستم گریه کنم... نمی دونم چرا... اولش مقاومت می کردم... بعدش دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم... حتی بابامو دیدم که رو زمین نشسته بودن و گریه می کردن... عکسهای بزرگی از شیخ به در و دیوار و وسط بلوار اویزون بود... پناه بر خدا پناه برخدا... عزای اون بود... از بلندگوها دکلمه شعرهاش پخش میشد... همه گریه می کردن... بچه های کلاس هم بودن... اون واقعا رفته بود...


اما... من از کابوس پریدم ولی حس می کردم این اتفاق افتاده یا داره میفته... و من باید یه کاری بکنم... چیکار کنم؟ راه میرفتم و دور خودم می چرخیدم... چشمام خیس بود... بدنم حس نداشت... نشستم پای سجاده... همش می گفتم خدایا نکنه بعدها خودمو سرزنش کنم که چرا کاری نکردم! اما تو بگو چیکار کنم؟ به خدا هر کاری بگی می کنم... دوبار استخاره کردم که پیام بدم حالشو بپرسم یا نه؟ هر دوبار خوب اومد... تصمیم گرفته بودم دیگه هیچ وقت این کارو نکنم... اما دیگه هیچی برام مهم نبود...  مهم نبود کی چه فکری می کنه... ساعت  حدود چهار و نیم صبح بود که پیام دادم... 

اروم نمی شدم... بعد از نماز خودمو انداختم رو تخت... اگه این اتفاق افتاده باشه چی؟ اگه هیچ وقت جواب نده چی؟...

بدنم کاملا بی حس بود... چشمام رفت... حس کردم که رفت... نخوابیدم... بی هوش شدم... همون یه ربع بیست دقیقه ای که بیدار بودم اونقدر فشار تحمل کردم که از حال رفتم...

تا مجدد به هوش اومدم... گوشیمو نگاه کردم... جواب نداده بود هنوز... اون همیشه زود بیدار میشه... میبینم که صبحهای زود تو گروه پیام میذاره... ولی حتی سین هم نکرده بود!...

باید میرفتم آزمایش خون بدم برای چکاپ... 

تو ازمایشگاه هم چک کردم گوشیمو... اونقدر ضعف داشتم که حتی تو ماه رمضونم همچین ضعفی رو تجربه نکرده بودم... 

تا سوزن وارد رگم شد خون زد بیرون... بعدش هم تا مدتی پنبه رو با فشار نگه داشتم اما تا دستمو برداشتم تا اقاهه چسب رو بچسبونه باز خون زد بیرون... اقاهه گفت استینت فشار میاره به دستت؟ چرا خون بند نمیاد! گفتم نه...

چسب رو چسبوند... بدو بدو اومدم بیرون... بعد فهمیدم فشار زیاد نمیذاره خون بند بیاد... خوراکی خریدم و رفتم دفتر... اولین کاری که کردم نت رو وصل کردم... جواب داده بود... سلام صب بخیر سین جان، اره خوبم نکنه خواب دیدی؟ (خنده) فقط گفتم خداروشکر، کابوس بود...


اروم نشدم... فقط خیالم راحت شد که زنده ست... چرا من؟... اونم وقتی این روزا رو دارم آروم سپری می کنم بعد از اون طوفان سهمگین... من که قبول کردم و دیگه کسی نیست که حال منو ببینه و باور نکنه که من حقیقت رو پذیرفتم... این چی بود آخه...

بی حسی بدنم مونده هنوز... 

قرار بود امروز عصر فایل بفرستم براش... فرستادم... با گفتن بخش اول فامیلم و جان در ادامه ش نکته ی درس رو گفت و گفت بخون الان بفرست... گفتم نمی تونم الان... گفت چرا... گفتم بدنم بی حسه به خاطر اون کابوس... گفت هر وقت تونستی بفرست... منم شب مجدد می شنومش و بهتر گوش می کنم... حساس نباش اینقدر... مثبت باش...


اما اون که نمی دونه من چی دیدم... بهشم نمیگم... اصلا نمی تونم بگم... 

خدایا بازم شکر بابت همه چی... 

661

روز چهارشنبه بعد از دفتر تو راه برگشت بودم که به سرم زد همون وسط خیابون ماشین بگیرم و برم بامیه بخرم برای فرداش. قبلش هال.ه بهم گفت که رفته بوده بامیه بخره از همون مغازه ای که من می خواستم بخرم و پرسیده بوده که روز عید هم بامیه دارن یا نه و بهش گفته بودن نه. خودمم که زنگ زدم گفتن نه. این بود که مستقیم رفتم شیرینی فروشی. دو تا جعبه خریدم یکی برای خونه یکی هم کلاس.

درسته که تا فرداش یه کم مونده میشد اما بهتر از هیچی بود...

چهارشنبه شب اونقدر عید رو دیر اعلام کردن که دیگه داشتم ناامید میشدم... هر چی فکرشو می کردم اصلا اصلا توان نداشتم روزه باشم و برم کلاس... حتی هفته قبلشم حالم خوش نبود خیلی... ولی خداروشکر عید شد...

صبح پنجشنبه یه ویس فرستاد!... اولش فکر کردم تو گروهه... بعدش دیدم خصوصی فرستاده... ساز زده بود... همون سازی که چند هفته ست شروع کرده... خیلی خوب زده بود... بهش گفتم خیلی خوبه... همش می گفت واقعا میگی؟ گفتم اره گفت همیشه ارزوم بود این ساز رو بزنم... دیشب تا صبح بیدار بودم و تونستم این فواصل رو دربیارم... در پوست خودم نمی گنجم... گفتم قشنگ معلومه کسی زده که قبلا از جای دیگه پُر شده... 


با جعبه شیرینی رفتم...

ش.بنم نبود! کلا نبود! احتمال میدم سر قضیه هفته قبل قهر کرده باشه... 

جعبه رو گذاشتم رو اپن و رفتم تو اتاق اونوری که تو تراسش گرم کنم...

مدتی بعد صدام کرد و رفتم تو هال...

سلام علیک گرمی کرد و گفت این دیگه چیه؟ نکنه زولبیا بامیه ست؟ گفتم اره... کلی تشکر کرد و گفت چرا اینقدر زیاد؟! بعدم جعبه رو برد گذاشت یه جای دیگه... انگار قایمش کرد...

بلافاصله با هیجان خیلی زیاد گفت زدنم چطور بود؟ گفتم خیلی خوب بود... و این قضیه رو با اشتیاق هر چه تمام تر برام تعریف کرد... و پرسید همیشه دوست داشتم این ساز رو بزنم... نظرت چیه ادامه ش بدم؟ ادامه بدم؟(نظر من؟!) گفتم خیلی عالیه من عاشق صداشم صداش خیلی جادوییه... خندید...

بعد گفت دیشب تا چهارصبح بیدار بودم و بالاخره تونستم... همینشم برام آرزو بود همیشه... هم خیلی خسته بودم هم خیلی خوشحال... به خودم گفتم حالا خوشحالیتو بذار صبح... همینجا حرفشو خیلی ناگهانی قطع کرد و بدون تموم کردن جمله ش گفت خوب درسمون چی بود؟... 


خوندم... یه جاش رفت سازشو اورد و اومد نشست رو مبل کنار صندلی من... شاید از یک متر هم کمتر فاصله داشتیم... رو دسته مبل نشست و پاشو گذاشت رو مبل... تقریبا مسلط به من بود... گفت اینا رو گوش کن مهمه که برات میگم... و شروع کردن به زدن و توضیح دادنِ تفاوت دو تا گوشه مهم... اون لحظات عجیب بودن برام... فقط می دونم این خانم سین دیگه همه چیز رو پذیرفته... حتی با این فاصله ی خیلی خیلی کم...

نفر بعد که یه اقا بود اومد... 

وقتی توضیحاتش تموم شد بلند شد، تی شرت سبز رنگش کمی خیس شده بود... من درسمو خوندم کامل... راضی بود... گفت خیلی خوب حفظشون می کنی فقط یه کم پرش نت داری بعضی جاها... بازم بخون و دوشنبه برام بفرست...

آخرش بازم بابت شیرینی تشکر کرد...

اومدم بیرون... 

نمیگم این روزا و این لحظه ها درد ندارن... فقط قبولشون کردم... 

توضیح بیشتری لازم نیست...



660

شبهای قدر امسال برام شبهای خیلی خیلی خوبی بودن... بی نهایت خوب... حس خیلی خوبی بهشون داشتم و چیزای خوبی از خدا خواستم... برای هر کسی که از نظرم میگذشت دعا کردم...

از اول ماه رمضون دونفر بیشتر از همه به یادم بودن... و تا حرف دعا میشد اونا اول میومدن جلو چشمام... یکی می.ترا و یکی شیخ...

شیخ رو به این علت که دلم می خواد بنا رو بر این بذارم که حرفایی که در مورد خودش می زنه و میگه تا حالا از خط قرمزهاش عبور نکرده رو باور کنم... و بر این اساس باور کنم آدم پاکیه تو همین روزگار وانفسا... براش دعا می کردم که خدا حفظش کنه و تو این راه بهش کمک کنه و کسی رو نصیبش کنه که مثل خودش پاک باشه و پاداش خوبیشو بده... 

بگذریم...


پنجشنبه ی عجیبی بود... 

وقتی رسیدم فقط شیخ بود و ش.بنم... ش.بنم داشت می خوند... و چیزی که بی نهایت توجهم رو در بدو ورود جلب کرد بوی شدید عطر بود که حتی از زیر دوتا ماسک هم به راحتی شنیده میشد!... عطر گرمی بود که مناسب فصل نبود!... به حدی زیاد بود که انگار یه شیشه عطر اونجا شکسته باشه!...شاید هم قبل از من هنرجوی دیگه ای اونجا بوده و این بوی عطر اون بوده!...

فضا سنگین بود... همون اول حس کردم عادی نیست... شیخ با لحن ملامت بار باهاش حرف میزد... دعواها بعد از مدتها دوباره شروع شده بود... من رفتم تو تراس... مدت طولانی اونجا بودم... گهگاه صدای فریاد شیخ رو می شنیدم... با فریاد آواز می خوند... من تو تراس بودم که یه لحظه دیدم سر شیخ از تراس کناری اومد بیرون... با اشاره سر سلامی کرد و جواب دادم... ولی عصبانی بود... حالش خوب نبود...وقتی بعد از کلی وقت ش.بنم اومد صدام کرد که برم دیدم اونم خوب نیست... داشتم می رفتم تو هال که صدای پر از غضب شیخ رو شنیدم که بهش می گه همین امشب هزار بار از رو این نکته مینویسی و برام می فرستی... همین امشب! هزار بار! یه دختر دیگه هم با ظاهر عجیب غریب نشسته بود که بعد فهمیدم یکی از بچه های قدیمه... چون ماسک داشت نشناختمش... ش.بنم خداحافظی سرسری کرد و رفت و در ساختمون رو با شدت به هم کوبید!... ارتعاش صدای در تنمو لرزوند!...  شیخ هم با عصبانیت گفت برو دست خدای مهربون... و شروع کرد...

" آدم بعضیا رو دلش می خواد با چوب بگیره بزنه... همش می خنده...هر چی میگم می خنده... اصلا گوش نمیده... بهترین هنرجوی منه تو خانوما ولی هر کاری بخواد می کنه... میگم بیت رو مجدد بخون میره بیت بعد! هر اوازی بخواد می خونه! هر کاری بخواد می کنه... خوب بگو توبرای چی میای! نه استرس کلاس داره! نه نگرانه! خونسردِ خونسرد! آدم باید کلاس میاد استرس داشته باشه! بهش گفتم هفته دیگه شب قبل از کلاس حق نداری بخوابی! از استرس نباید بخوابی! " (این حرفاش هم منوبه خنده می نداخت هم لحظه به لحظه انرژیمو بیشتر تخلیه میکرد...)

خیلی حرف زد... هم من بودم هم اون دختره... عصبانی بود... حتی رو صداشم اثر گذاشته بود... من که نبودم اما مثل اینکه ش.بنم قبل از رفتن کلی هم گریه کرده بوده! جالبه ها! خونه شب.نمه اما اون گریه می کنه و قهر می کنه و میره!

خلاصه بعد از کلی حرف زدن یه کم که ارومتر شد گفت بخونم... تا خواستم شروع کنم نفر بعدی هم اومد... یه اقایی بود که اونم مثل اون دختره با دو تا ماسک نشست... 

تا شروع کردم آتیش گرفتم... داشتم خودمو باد میزدم که گفت پاشو بیا اینجا بشین... اشاره کرد به مبل خودش و گفت بیا اینجا، اینجا جلو در تراسه بیا اینجا... خنک تره... تشکر کردم اما باز ادامه داد که پاشو بیا!...  رفتم و سرجاش نشستم... قبلش به اون دختره گفت این خانم سین رو میبینی... من حق خودم می دونم بهش نکته ها رو گوشزد کنم و ازش راحت نگذرم چون می دونم جدای از کارش که چیز دیگه ست الان آواز شده دغدغه براش... مهم شده براش... پس اگه بهش نگم درحقش کوتاهی کردم... 

خلاصه خوندم... مابینش سوال می پرسید ازم اما هم به خاطر جو اونجا که اینجوری متشنج بود هم به خاطر روزه بودنم واقعا کم توان شده بودم... ذهنم برای هیچی یاری نمی کرد... خوب می خوندم اما اصلا نمی تونستم در مورد ردیف حرف بزنم... انگار همه ی انرژیمو جمع کرده بودم فقط برای خوندن... همش می گفتم خدا کنه تموم شه و چیزیم نشه... خودش متوجه شد... خندید... رو به اون دو نفر گفت روزه ست فکر کنم قند خونش افتاده دیگه... درسته؟ گفتم آره...

و با خنده نگام کرد و گفت زولبیا بامیه می خوری؟ گفتم شیرینیش زیاده، چیزای خیلی شیرین نمی تونم بخورم اما آره...

گفت جلسه آینده زولبیا بامیه بخر... بیشتر بامیه البته... شیره وسطشم کم باشه ها... بخر بیار... نفر آخرم بیا... بیا بشینیم با هم افطار کنیم... روزه نیستم اما افطاری می خورم... 

همه خندیدن... یه کم جو عوض شد... 

اقاهه گفت استاد این پنجشنبه اخر ماه رمضونه... شیخ گفت ااا آخی... گفتم بعد ماه رمضونم زولبیا بامیه هست...


خلاصه خیلی هم وقت گذاشت و توضیح داد... آخرشم که بابت گیج بودنم عذرخواهی کردم گفت نه بابا ازتم ممنونم تو این شرایط میای کلاس... خوب بود... ممنون...

بلند شدم برم... اون اقا هم جلوم بلند شد!... 


اومدم خونه... افتادم دیگه... خیلی ضعف داشتم... توان نداشتم... افتادم رو کاناپه... یه نیم ساعتی بیهوش شدم انگار... 

روزای آخر ماه رمضون خیلی سخت می گذره...


تصمیم گرفتم زولبیا بامیه بگیرم ببرم... اما قبل از رفتن بهش نمیگم... که حرف آخر وقت رو پیش نکشه مجددا و یا فکر نکنه من دودستی این حرف رو چسبیدم... میخرم و همون ساعت سه میبرم... اگر اتفاق دیگه ای نیفته تا اون روز...


659

این هفته همون ساعت سه تایم کلاسم بود

نزدیکای ظهر رفتم سراغ گوشیم دیدم ازش پیام دارم، بازش کردم دیدم یه فایل صوتیه... ساز زده بود و فرستاده بود و نظرمو خواسته بود... ساز جدیدی بود که هفته پیش تازه دست گرفته بود... این فایلهایی که قبلا می فرستاد و این بار هم فرستاد فوروارد شده نیست... ارسال مستقمیه...


وقتی رفتم خودش بود و یکی که اخرای خوندنش بود و ش.بنم...

من رفتم تو اونیکی اتاق تو تراس و مشغول گرم کردن شدم... مدتی بعد صدام کرد... شب.نم رفته بود تو اتاقش و منم با دو تا ماسک نشستم تا کار نفر قبلی تموم بشه... اون که درحال رفتن بود شیخ رو به من گفت چطوری گوشه گ... ؟ همون گوشه ای که قبلا هم برام فرستاده بودش و به نوعی اسممه...

درسمو پرسید و شروع کردیم...

این جلسه بیشتر به شوخی و خنده گذشت...

بین خوندنم ش.بنم اومد بیرون و رفت دستشویی و وقتی برگشت مانتوش مونده بود تو شلوارش! شیخ روبروی پنجره وایساده بود... بال بال میزدم که شب.نم نگام کنه تا بهش بگم مانتوشو درست کنه، متوجه نمیشد! بالاخره لحظه اخر فهمید و درستش کرد! بعدم شیخ نگهش داشت و یه سوال در مورد گوشه ای که من می خوندم ازش پرسید و اونم نشست... نمی دونم چرا حس کردم به عمد نگهش داشت! منم با بودنش مشکلی نداشتم...

اخر خوندنم رو کرد به شب.نم و گفت میبینی چقدر خوندنش تغییر کرده! چقدر ملودی رو درست در میاره و فالشیش چقدر کم شده! فقط یه کم صداش کم قدرته... راستش باید خودتو تقویت کنی... به خودت برسی... جون نداری... ضعیفی... و با خنده ادامه داد داری می میری... 

اینو که گفت ش.بنم منفجر شد از خنده و به دنبالش هممون خندیدیم...

بلافاصله در ادامه گفت تو حداقل باید ده کیلو وزن اضافه کنی!... خیلی وزنت کمه... حس می کنم تا پارسال صدات خشک تر شده... اصلا بده من برات نسخه بنویسم... 

یه قلم کاغذ برداشت و شروع کرد دستور یه مدل سکن.ج.بین رو برام نوشت و گفت اینو درست کن حتما بخور، گرمی و خشکی بدنتو میگیره... تو هم که حرارت بدنت زیاده و آب زیاد می خوری اما این اب نمی مونه تو بدنت، اینو بخور حتما...

همش به خنده میگذشت... بلند شدم کاغذو ازش بگیرم اونم بلند شد... گفت گرمای زیاد بدنت خون پاک و لطیف و خوبت رو می سوزونه... (تعابیر ط.ب س.نتی). گفتم یعنی الان خون ندارم؟ اشاره کرد پلکتو بده پایین... نگاه کرد و گفت آره کم خونم هستی... (هرچند پ بودم و خونریزیم شدید بود و روز اولم بود و واقعا ریسک کردم رفتم... چون هر لحظه ممکن بود دردهای وحشتناکم شروع بشن...)

کاغذو گرفتم یهو گفتم نکنه این نسخه چاقم کنه الکی الکی! پرسیدم اینو بخورم چاق میشم؟ با خنده گفت تو بخور اره چاقم میشی...


بعدش یه اقایی وارد شد و با اومدن اون حرفامون تموم شد و تمام مدت ش.بنمم حضور داشت... بلند شدم جمع کردم که بیام بیرون دیدم شب.نم زودتر از من رفت تو راه پله... 

ایستاد و کلی از خودش حرف زد که بعد از کر.ونایی که گرفته نظم پ شدناش به هم ریخته و فلان و بهمان... 


به نظرم ش.بنم بهتر شده... اون حس بی نهایت بد رو بهش ندارم دیگه... یعنی حسمم خوب نیست ولی ملایم تر شده... انگار حساسیتش رو من کم شده یا شایدم اینطور نشون میده...