در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

618

استخاره کردم که خوابم رو براش تعریف کنم یا نه...

آیه نود و شش س.وره ی.وسف اومد... 

پس چون مژده‏ رسان آمد آن [پیراهن] را بر چهره او انداخت پس بینا گردید گفت آیا به شما نگفتم که بی‏شک من از [عنایت] خدا چیزهایى مى‏ دانم که شما نمیدانید (۹۶)


براش نوشتم که این خواب رو دیدم...

چیزای جالبی شنیدم...

واقعا که دنیا اون چیزی که می بینیم نیست... 

چیزای دیگه ای در جریانه که انگار حقیقت و اصل حیات هموناست...


بهم گفت:

یه چیز جالب بگم بهت

این چندروز اخیر

اتفاقای بزرگی تو زندگی خودم افتاد

و شاید شروع اتفاقای بزرگتری باشه

من همیشه حس خوبم رو برای تو میفرستم

چون بشدت خودت رو به جلویی و آگاه

شاید بتونم‌بگم بهت

گرچه‌خودت میدونی

سحرها بلند شو

بین الطلوعین

این رمز کشف و دریافتت خواهد بود

اسمتم که...

سحرم دولت بیدار به بالین‌آمد...


گفت که روزای خوبی داشته... برام تصویر یه حدیث رو فرستاد که گفت بهش ایمان داره...

و خوشایند بود برام این خواب مبارک و خوش خبر...

بی اینکه من بخوام خبر اتفاقهای خوبی که براش افتاده تو خواب بهم رسید و خوشحالم کرد... اینجور که می گفت و برای خودشم عجیب بود خوابم همزمان بوده با این اتفاقها...

یعنی کسی که تو خواب به من پرنده داده خودش کسی بوده که لطف خدا این چند روزه شامل حالش شده...

خیلی حس خوبیه...

ازم پرسید خودت تو خواب و بعدش حس خوب داشتی؟ گفتم بله خیلی...


به همین پاکی و قشنگی به این خواب و حس خوبش فکر می کنم...



این هفته به خاطر اوج گرفتن بیماری کلاس حضوری نیست...

617

حرف حساب جواب نداره... بعضی وقتا ادم مجبوره علی رغم میلش کاری رو انجام بده چون منفعتش بیشتره...

میت.را گفت به نظرم اشتباه کردی حرف شب.نم رو قبول کردی...نه  برای جابجایی ساعت... برای اینکه گفته به شیخ میگه تو خواستی ساعتتو عوض کنی... گفت باعث میشه بابش باز بشه و از این به بعد هی درخواستای الکی ازت بکنه...

خلاصه اینکه بهش پیام دادم که من در حال حاضر با عوض شدن ساعتم مشکل ندارم ولی ممکنه یه مدت دیگه خودم بخوام به خاطر کارم ساعتمو عوض کنم اونوقت چون اینبارم شما گفتید که خواست من بوده دیگه صورت خوشی نداره...

اینو که گفتم سریع گفت باشه پس ساعتمونو عوض نمی کنیم... یعنی اینکه به شیخ بگه من اصرار به عوض کردن ساعت داشتم براش خیلی مهم بود... کاری به دلیلش ندارم ولی به نظر خودمم بهتر شد این کار رو کردم...

بگذریم...



هفته ی بی نهایت بدی بود... سرکار یه مشکل حاد دیگه پیش اومد که هنوزم که هنوزه با وجود اینکه کمی اروم شدم وقتی بهش فکر می کنم باورش نمی کنم... این منجر میشه به تموم شدن یه ادم دورو و دغل باز و پر از منیت و خودخواهی برای من... یکی که دوسال سعی کرد فیلم بازی کنه ولی بالاخره رسید به خونه آخر... سخته... هنوزم ادامه داره و تا تحویل بده و برای همیشه بره زمان می بره... 

روز چهارشنبه سر همین قضایا به حدی حالم بد شد که دستام شروع کرد به لرزش... حتی نمی تونستم گوشی رو تو دستم بگیرم... شبش بدون تمرکز نشستم تمرین کنم... حیف این درس بود... خیلی درس قشنگیه... شنبه بهش پیام داده بودم و درسمو عوض کرده بود... وقتی بهش گفتم سرکارم و پرسیدم که اگر باید درس جدید بخونم بگید که بین کار بشنومش درس جدید رو بهم گفت و چند تا لینک هم برام فرستاد و گفت بشنو اینا خوبن...


خیلی تمرین کرده بودم ولی چهارشنبه اصلا نمی تونستم بخونم... گفتم رفتنم فایده نداره... بهش پیام دادم که مشکلی پیش اومده و خیلی استرس کشیدم و فکر می کنم نیام بهتر باشه چون نمی تونم بخونم... جواب داد که نه حتما بیا تو هر بار قوی میای و رو به جلویی استرس هم نداشته باش عزیزم...


صبح پنجشنبه بهتر بودم... ناهار درست کردم و رفتم تو غار خودم و یه کم تمرن کردم... بهتر شده بودم... موقع رفتن سعی کردم دیرتر برم که کار شب.نم تموم شده باشه... ولی وقتی رسیدم همچنان مشغول خوندن بود... رفتم تو کلاس اونوری و خداروشکر صدای دعوا نمیومد... فقط یه جا بهش گفت بالاغیرتا درست بخون... خنده م گرفت... بعدش صدام کرد که بیا... خانم سین بیا... استاد! پروفسور! و چند تا کلمه دیگه که نشنیدم ولی وقتی رفتم تو هال می خندید... نشستم  و باز به شب.نم گفت بخون... و وای بر من...

انگار دعواهاشو گذاشته در حضور من... به خدا علتشو نمی فهمم!...

یه جا درست خوند و بهش گفت اهان ببین درسته! کار من همینه... شما یه بارم که صدای درست رو در بیارید یعنی من کارمو انجام دادم... دیگه حفظ کردن و ادامه دادنش به خودتون بستگی داره... شب.نم لبخند رضایتی رو لبش نشست و شیخ ادامه داد... اما خانم سین شما که اینجا نشستی می بینی که هفته آینده همین مشکلات بر می گرده به صداش و انگار نه انگار... تا اینجاش خیلی بد نبود اما با خنده ادامه داد... شما بشین اینجا هر وقت اشتباه خوند بهش بخند و مسخره ش کن...

وای اینو که گفت اصلا دیگه برنگشتم سمت شب.نم... اصلا دلم نمی خواست چهره شو ببینم... اما شیخ رو به من می خندید و حرفشو تکرار می کرد... 

من فقط گفتم نه نگید اینجوری... اصلا... نه...

بعد نوبت من شد و شب.نم همچنان نشسته بود... بهش گفت چیزایی که بهت گفتمو برای خانم سین بگو و اون گفت... موقع خوندن من بهش گفت تو می خوای بری یا نشستی؟ اونم خیلی شیک گفت نشستم... و تا اخر کلاس من نشست!

بی توجه به اون خوندم و خداروشکر که رفتم... راضی بود و چند بار بعد از خوندنم می گفت آفرین... اما شب.نم رفته بود تو خودش... یه جور عجیبی بود... حتی تو فاصله ی کوتاهی که شیخ رفت تو اونیکی کلاس تا برگرده سرشم بلند نکرد... خوندنم تموم شد... بلند شدم برم که شیخ از تو آشپزخونه ازم پرسید... خانم سین مراجعه کننده حضوری داری سرکار؟ اتاق جدا داری؟ یعنی یه اتاق جدا و ایزوله شده به خاطر شرایط الان؟ اهان پس تو یه سالن بزرگید با میزای فاصله دار... خواستم برم که گفت چایی بریزم؟ تشکر کردم رفتم سمت در... شب.نم سرشو بلند نمی کرد و با کاغذاش مشغول بود... بالای سرش ایستادم و خداحافظی کردم...


مشکلات کار و تماسهای تلفنی طی پنجشنبه و جمعه ادامه داشت... نتیجه ش شد اینکه صبح جمعه دیدم تار می بینم و اولش متوجه نشدم اما بعد دیدم پلک راستم افتاده... وضعی بود که نگو و نپرس... تا شب تماسا ادامه داشت و دیگه نهایتا شب با رییس تصمیم بر کنار گذاشتن همکارم گرفتیم...

به خاطر چیزایی که شنیده بودم حالم اصلا خوب نبود و با حال بدی خوابیدم... خواب دیدم... 

یه خواب عجیب... یه خواب قشنگ... 


خواب دیدم سرکار بودم که دیدم شیخ با یه نفر دیگه تو اتاق رئیس ما جلسه داره... انگار نمی دونست من اونجام.... یه جاش شروع کرد خوندن و همون همکار مشکل دارم یهو پرید و گفت وای برم ببینم این کیه که اینقدر خوب می خونه! اما چون جلسه بود نرفت... وقتی براشون چای اوردن من در زدم و رفتم تو و سلام کردم... بعد از جلسه ش اومد بیرون و رو یکی صندلیهای ردیف روبروی ما نشست... زمان زیادی اونجا بود و کلی گفت و خندید ولی هیچی از حرفاش یادم نیست... یه اقای دیگه هم بود که بعد مجدد دیدمش... ساعت کارم که تموم شد راه افتادم سمت خونه... دم در خونه اون اقا رو دیدم که انگار خواستگار بود... بی توجه بهش اومدم تو خونه... رفتم تو اتاقم و دیدم شیخ تو اتاقم ایستاده!... یه کم حرف زد و بعد دستاشو گرفت سمت من و بازشون کرد... تو دستاش چند تا جوجه اردک کوچولوی خوشکل بود! با دیدنشون خیلی خیلی ذوق کردم... خیلی زیاد... بعدش پرده اتاقمو کنار زد... تو خواب پنجره ی اتاقم رو به حیاط باز میشد... پرده که کنار رفت تو حیاط یه عالمهههههههههههههه پرنده دیدم!.... همه جور پرنده!... زبونم بند اومده بود!... اصلا انتظار نداشتم... انگار تو خواب خواب می دیدم!... یه منظره ی رویایی بی نظیر! ... محو پرنده ها بودم که آروم گفت... حس کردم پرنده دوست داری اینا رو برات آوردم... آخه اون همه پرنده! همه رو از ولایتشون آورده بود!

 بعدش یه اردک خیلی خیلی بزرگ پرید تو اتاق... و شروع کرد به جست و خیز... بالا و پایین می پریدم و هیجان زده می خندیدم...




616

راستش دیگه از این وضعیت خسته شدم... از دست این زن و حال و هواش کلافه ام حسابی...

این هفته بی نهایت درگیر بودم... ماجراهای خونه و درگیریهای هر روزه و خستگی مفرط... با این وجود خوب تمرین کردم...

طبق گفته خودش براش ویس فرستادم... البته یکشنبه... فرداش سین کرد ولی جوابی نداد... تا امروز صبح که چند بیت صدای خودشو برام فرستاد! بعد از چهار روز!


روز خیلی سختی بود... هر جوری بود خودمو رسوندم... بازم همون جو هفته های قبل... دعوا دعوا دعوا... 

نیم ساعتی تو اونیکی کلاس منتظر موندم تا شب.نم بخونه. حتی منِ هنرجو هم می فهمیدم از هفته گذشته تا حالا هیچ تغییری نکرده و رو هیچ کدوم از نکته ها کار نکرده...

کلاس خیلی گرم بود... از گرما داشتم بی هوش میشدم... کلافه بودم... بازم دعواهای شیخ... "دیگه چیزی بهت نمی گم... نخواستی هم نیا... وقتی اصلا توجهی به حرفام نداری..."

اینا تازه چیزایی بود که در غیاب من بهش گفت و من فقط می شنیدم... وقتی هم صدام کرد و بعد نیم ساعت رفتم بازم ادامه داشت... حتی بهش گفت ببخشید میگم ولی همه ی عمرتو انگار آشپزی کردی و خوردی و خوابیدی... خودآگاهی نداری... دقت نداری... دغدغه نداری...

راستش دیگه حوصله شنیدن حرفاشو نداشتم... منم خسته شدم دیگه... هر هفته کلی تمرین می کنم و میرم ولی جو اونجا حالمو بد می کنه... کار خودمو می کنم و موقع خوندن توجهی به این چیزا نمی کنم ولی خوب این شرایط باعث شده هر پنجشنبه سردرد بگیرم... 

بهش گفت مگه من فرستادم دنبالت بیای؟! مگه من اومدم ازت خواهش کردم تو رو خدا بیا کلاس، هنر این مملکت منتظر توئه؟! نه... شما از من خواستید... و و و...

شبنمو نگاه نمی کردم ولی می فهمیدم حالش خوب نیست... تقصیر خودشم بود که وقتی شیخ ازش پرسید نکته های امروزو بگو و مجدد بخون گفت نمی دونم و همین شیخ رو آتیشی تر کرد...

یه لحظه که برگشتم سمت شب.نم توجهم به روسریش جلب شد... دقیقا مثل این روسری ولی رنگ آبیشو من دارم و ش.بنم کرم رنگش رو پوشیده بود...

وقتی به من گفت بخون ش.بنم با حالت بدی رفت تو اتاق خودش و بعدشم متوجه نشدم که کی کلا رفت... چون صدای خداحافظیشو نشنیدم... شایدم مشغول خوندن بودم که نشنیدم... در هر حال این جلسه خیلی بهش برخورد و ناراحت شد و حق هم داشت...

نه مثل جلسه قبل اما با حالت کاملا متفاوتی نسبت به شبنم کلاسم برگزار شد... وسطاش هنرجوی بعدی اومد... بسکه این دعواها از کلاس وقت می گیره تداخل ایجاد میشه...

خوندم و نکته ها رو گفت... نگفت ولی متوجه شدم که تغییرمو تا هفته پیش حس کرد چون در آخر گفت چند بیت آخر رو بخون و فردا برام بفرست تا درستو عوض کنم...

پاشدم بیام بیرون و وسایلمو برداشتم اما در فلاسکمو محکم نکردم و آبش خالی شد رو مبل چرمی... بهش گفتم دستمال می خوام... رفت تو اتاق اونوری و دستمال آورد... مبل رو خشک کردم و اون همچنان داشت زیر لب چند بیت اخر درسمو زمزمه می کرد... نگاش کردم که خداحافظی کنم که با حرکت سر اشاره کرد وایسا و بلند بیت اخر رو خوند... و بعد با لبخند بدرقه م کرد...

از رفتن شب.نم حداقل نیم ساعتی گذشته بود... پایین که رسیدم خواستم اس.نپ بگیرم که نمیشد... جلو در ایستاده بودم و مدام تلاش می کردم برای گرفتن ماشین... یه لحظه چشمم افتاد به ماشینی که از اونور خیابون از پارک خارج شد و مثل یه فیلم از جلو چشمام رد شد... شیشه راننده پایین بود و صاحب همون روسری کرم رنگ آشنا فرمون رو صاف کرد و رد شد...


بهت زده شدم! یه لحظه مغزم سوت کشید! نیم ساعت تو گرمای خفه کننده تابستون تو ماشین نشسته بود تا بیرون اومدن و رفتن منو ببینه؟!...

 کاش می دونست اگر شیخ به من حسی داشت چهار روز پیاممو بی جواب نمی ذاشت... کاش لبخند و احترام و برخورد شیخ در ارتباط با من به اشتباه نمی نداختش...

کاش خانوم بود و خانومانه رفتار می کرد...



پ.ن: صبح جمعه...

تا گوشیمو روشن کردم شب.نم پیام داد که اشکالی نداره ساعتتو با من عوض کنی و قبل از من بیای؟ اخه نه اینکه دعوام می کنه حس می کنم تو اعصابت به هم میریزه و ناراحت میشی. نگران تو هستم.

گفتم نه چه اشکالی داره.

گفت اشکالی نداره اگر پرسید چرا جابجا کردید بگم تو گفتی؟

گفتم من از اولشم هم به شما هم خودشون گفتم نفر اول یا دوم منو بذارید. همینو بهشون بگید.


هعی... واقعا چی فکر می کنه؟ مثلا نشسته نقشه کشیده! والا من از خدامه اروم و بی دردسر برم و بیام و کمتر باهاش در ارتباط باشم...

تو چت کردن باهاش خیلی محتاط بودم که یه وقت چیزی نگم که بعد سواستفاده کنه...

خدا عاقبت هممونو به خیر کنه...

615

روز عجیبی بود! روزی که بهتره بگم نفهمیدم چی شد... هم نمی تونم تحلیل درستی بکنم و هم اینکه هیچی طبق معمول پیش نرفت...

انگار که اونروز مهمونی بود... مهمونیی که میزبان سعی می کرد با روی خوش و لبخند و شیرین زبونی مهمون رو راضی نگهداره...

نمی دونم چی بگم... می نویسم شاید یه روزی که  همه چی معلوم شد برگشتم و خوندم و تونستم بفهمم چی به چیه...


خیلی تمرین کرده بودم... خیلی زیاد... به نظرم میومد روزیه که می تونم خوب بخونم... وقتی رسیدم صدای خوندن شب.نم میومد... در ورودی باز بود... در زدم و وارد شدم و شیخ با صورت شیو شده و مرتب و با لبخند به استقبالم اومد... چون بین کلاس بود سریع رفتم تو کلاس اونوری و منتظر نشستم... چیزی نگذشت که شیخ صدام کرد تا برم سرکلاس... رفتم تو هال و با فاصله از شب.نم نشستم... تا قبل از اینکه بیام صداشونو می شنیدم که اون می خوند و شیخ نکته  ها رو بهش می گفت همه چیز عادی بود... اما وقتی من نشستم باز شروع شد... شد مثل هفته قبل... باز سرزنشها و دعواها شروع شد و البته فقط رو به شبن.م... هر چیزی به اون می گفت بر می گشت سمت من و لبخند میزد و چیزی می گفت که منو به خنده وا می داشت... 

یه جاش داشت با من حرف می زد و یهو برگشت سمت شب.نم و دید اون داره خمیازه می کشه... بازم ادامه داد... تو مغزت بلغمی شده... سودایی شده... سرد شده... بی تفاوت و بی تعهدی به درست که اینجوری می کنی... اینا فقط بخشی از حرفاش بود... اینا رو به اون می گفت و بعدش رو به من لبخند میزد و از خاطرات فوتب.الش می گفت و تکل با تمام قدرتش که بازیکن حریف رو چند ماهی خونه نشین کرد... می خندیدم به حرفای خنده دارش و اون ادامه می داد و می گفت می خندی؟ و باز ادامه می داد... 

خیلی گذشت... یه جاش بهم گفت امروز استرس نداشته باش نمی خوام امروز بخونی... قرار نیست همیشه بیاییم اینجا بخونیم که! امروز می شنویم و نکته میگم... و کا.مپیوتر رو روشن کرد و تلاوت و قرائت عربی و جایگاه صدا رو توضیح داد و چند تا فایل از خو.اننده های خودمون گذاشت و مقایسه شون کرد... باز مابینش منو مخاطب قرار میداد انگار که برای من میگه فقط... گهگاه نگاهی هم به شب.نم می نداخت...

هیچ چیز عادی پیش نرفت چون من رفته بودم که بخونم و تنها حسی که اونروز نداشتم حس رفتن به کلاس بود... یه جا از پشت سرم رد شد و بعد پرسید خانم سین اگه کلاس ردی.ف رو برگزار کنم میای؟ گفتم آره... و گفت ش.بنم میگه نه حالا تو گروه می ذارم و نظر سنجی می کنم... (که نظر سنجی هم نکرد. فقط امروز صبح اعلام کرد که از ماه جدید کلاس رد.یف مجددا شروع میشه...)...

یه موقعی که شبن.م یا نبود یا حواسش نبود بهم گفت که فردا صداتو بفرست برام... (که البته چون نکته هایی که گفت به تمرین بیشتری نیاز داره امشب نفرستادم)


بین صحبتامون بود که دوستش (فدایی) اومد... شیخ به شب.نم گفت هر چی امروز یادت یادم همه رو برای خانم سین بگو و توضیح بده... کامل هم توضیح بده... و خودش چند دقیقه ای رفت تو اونیکی کلاس... شب.نم کمی برام توضیح داد و فدایی مثل همیشه شروع کرد به شوخی و خنده... آدم با نمکیه و هر وقت میاد همینجوریه کاراش... بعد که شیخ برگشت با همون لبخند مفصلی که خاص اونروز بود رو کرد به من که خانم سین به نظرت فدایی چاق نشده؟ ( آخه پسر فوق العاده لاغری بود) گفتم چاق نه ولی به نظرم ورزیده شدن... من که اینو گفتم فدایی شروع کرد فیگور و پشت بازو گرفتن و شیخ می خندید و هی به من نگاه می کرد... نگاهاش به من اینو القا می کرد که میخواد منم بخندم و دنبال این بود که باهاش همراه باشم... بعدش بهم گفت نه باید بهش بگی توپُر شدی وگرنه ول نمی کنه... 

حرف کشیده شد به کلاس رد.یف و اینکه درست نیست شلوغ بشه و باید با فاصله نشست... و باز فدایی سر همین موضوع کلی مسخره بازی درآورد و همون رد و بدل شدن خنده ها رو سبب شد... آخراشم حرف کار من شد و پرسیدم از شب.نم که مامان و باباش تونستن برن پیش خواهرش یا نه و شیخ هم خودشو قاطی بحث می کرد و از پروازها و مسیرایی که الان باز هستن می پرسید... 

انگار که یه دورهمی بود... یه مهمونی با یه میزبان خوشرو و خندان که از مهمانش لبخند طلب می کرد... یک ساعتی گذشته بود... اینجور وقتا این حس میاد سراغم که نکنه زیادیم... نکنه نباید بشینم... نکنه باید برم... 

گوشیم تو دستم بود و اس.نپ گرفتم و بلند شدم و خداحافظی کردم ازشون... 

اومدم بیرون...

همش با خودم فکر می کردم... یه کم مبهوت بودم که آخه یعنی چی؟! تحلیل نمی کنم... فقط سوالامو می نویسم... چرا اصرار داره در حضور من شب.نم رو دعوا کنه؟.. شب.نمی که یه آپارتمان با اون موقعیت رو مفت و مجانی در اختیارش گذاشته و صدالبته هنرجوی مستعدی هم هست... چرا چند جلسه ست داره تکرار میشه و بعد از دعواش با ش.بنم با من اونجوری رفتار می کنه؟... چرا اینجوری بود این جلسه؟... اون خنده ها! اون نگاها!... کلاسی که کلاس نبود... همه چیش برام مبهمه و پر از سوال بی جواب... 

بعدش با میترا کلی حرف زدم... یه جاهایی از حرفاشو قبول دارم و یه چیزاییشو نه... یا بهتره بگم وقتی تو حدسی تردید زیادی وجود داشته باشه سعی می کنم ردش کنم و بهش بها ندم....

نمی فهمم چشونه؟... شیخ... شب.نم... 

یا شاید... شاید همه چی عادیه و به نظر من غیرعادی میاد... عادیه؟

614

دارم به یه چیزایی مطمئن میشم... شاید قبلا حرفای میترا در مورد شب.نم رو علی رغم میلم قبول کردم اما الان دیگه دارم به وضوح خودم می بینم...

این زن اصلا حال خوشی نداره و اصلا هم متوجه نمیشه که رفتاراش به حدی تابلوئه که آدم خنگی مثل من هم می تونه پی به حس درونیش ببره... فکر می کنه همین که به زبون یه چیزایی رو رد کنه در نظر بقیه توجیه میشه...

هفته قبل وقتی رسیدم، تو کلاس اونوری بود و قاعدتا باید بعد از هنرجویی که داشت می خوند می رفت سرکلاس و بعدش من می رفتم... خیلیم کلافه بود از هنرجوی قبلی که کلاسش زیاد طول کشیده اما به من گفت تو برو بخون. گفتم نه شما زیاد منتظر موندید من میشینم، ولی وقتی اصرارشو دیدم گفتم برم بهتره که فکر نکنه می خوام بعد از رفتن اون برم سرکلاس. یادم افتاد به هفته قبل ترش که وقتی دم در منو منتظر ماشین دید متعجب شد و حس خوشایندی نداشت.

خوندم و رفتم و از قضا خیلی منتظر ماشین موندم برای همین چند متری از جلو اموزشگاه دور شدم که اگر اومد بیرون منو نبینه.

تا اینجاش باز عادی بود...



این هفته صبح پنجشنبه پ... شدم و ترس همه ی وجودمو گرفته بود که اگه موقع کلاس درد بیاد سراغم چیکار کنم؟ می ترسیدم نتونم بخونم...

وقتی رسیدم شب.نم داشت می خوند... رفتم تو کلاس اونوری منتظر نشستم یه کم که گذشت شیخ صدام کرد که بیا... دیگه زمان کلاس اون تموم بود و کم کم نوبت من بود. بهش گفت یه بار دیگه بخونه و با دوباره خوندن ش.بنم همه چی شروع شد!...

دقیقا یک ساعت تمام دعواش کرد! و یه وقتایی دیگه لحن کلامش جوری بود که می گفتم الانه که ش.بنم پاشه بره. ترسم از حال خودم بود و گذر زمان... اگه دردم شروع میشد دیگه قابل کنترل نبود...

مدام دعواش می کرد و از یه جایی به بعد دیگه مخاطبش من بودم و با روی خوش و کلام ملایم باهام حرف میزد و یه جاهایی منو شاهد حرفاش می گرفت و این در حضور شب.نمی که حس درونیشو می دونم اصلا خوشایند نبود... هیچ وقت دوست نداشتم و ندارم این زن پی ببره که شیخ رابطه ش با من چه جوریه... نمیخوام بدونه اون با من راحته و درددل می کنه و حرف می زنه و و و و...

یه جا شیخ بین حرفاش از هنرجوهایی گفت که رعایتشونو می کنه و ازشون کمتر شهریه میگیره و یا نمی گیره و اونا بازم طلبکارن و یهو برگشت رو به من گفت راست گفتی! باید شهریه رو زیاد کنم و دیگه مراعات کسی رو نکنم... همین حرف به ظاهر ساده انگار درون اون زن رو به هم ریخت... با بهت تمام برگشت سمت من... 

وقتی موقع خوندن من شد وسایلشو جمع کرد و رو به من گفت من که رفتم... تو بمون و بخون... و رفت... البته توجیهی هم نداشت با طولانی شدن کلاسش بخواد بمونه...

وقتی رفت یه کم با شیخ حرف زدم و در مورد درس گفتم و اونم با ملایمت هر چه تمامتر جوابمو داد و یه جاهایی از خودش گفت و گفت به کسی نگفتم ولی منم مورد شماتت استادام قرار گرفتم و حتی یه زمانی بهم گفتن خوب نمی خونی و خوب نمی شنوی ولی بدون درست میشه... و یهو کاملا بی ربط یه خاطره ای تعریف کرد که هنوزم علتشو نمی دونم و ربطشو به صحبتامون نمی فهمم...

گفت بیست و چهار- پنج سالم بود و حدود سه-چهار سال هنرجوی دختری داشتم که عاشقم بود... منم حسم بهش خوب بود و دوستش داشتم و چیزی نمی گفت... بعدها بهم گفت که من این چند سال رو فقط به خاطر خودت میومدم و تو چرا چیزی بهم نمی گفتی؟ و من گفتم اتفاقا تو باید خوشحال باشی که من ادمی  هستم که تو اموزشگاه فقط استادم و می تونی روی همچین کسی حساب کنی که به کارش متعهد و پابنده و همه چیزو با هم قاطی نمی کنه... داشت این ماجرا رو می گفت که نفر بعد اومد... من هنوز نخونده بودم... هنرجوی تازه وارد پسری بود که نشست یه گوشه و اون خاطره گویی ناتموم موند...

خوندم... با لبخند گفت چرا اینقدر پایین می خونی؟ گفتم بالاشو نمی تونم بخونم... و خودش بالا خوند و گفت بخون... عجیب بود! دو هفته بود هرکاری می کردم نمی تونستم بالا بخونم اما به راحتی خوندم... آخرش با خنده گفت دیگه مثل خودش بالا بخونیا!

داشتم وسایلمو جمع می کردم که رو کرد بهم و گفت: "حدی ست حسن را و تو از حد گذشته ای" و برگشت به پسره نگاه کرد و ادامه داد: سعدی میگه...

چیزی نگفتم... جمع کردم و اومدم... اما شعر یادم رفت... هر چی فکر کردم یادم نیومد... 


خیلی از چیزایی که نوشتم رو حتی بهش فکر هم نمی کردم اما شنبه که با میترا حرف زدم یادم اومد و الان نوشتمش.

شنبه صبح شب.نم پیام داد و از اونروز و بعد از رفتنش پرسید! خیلی تعجب کردم! نمی تونه جلو خودشو بگیره... نمی تونه به روی خودش نیاره...نمی تونه عادی رفتار کنه... و دقیقا حس می کنم به من خیلی شک داره و از جانب من احساس ترس می کنه... حالا چی شده که به این نتیجه رسیده و این حس رو داره نمی دونم... ولی این رو مطمئنم که من اینقدر این سالها ضربه خوردم و حس هام سرکوب شده که دیگه بلدم چیزی بروز ندم. از این بابت این اونه که رفتارش درونشو نشون میده. پس نمی تونه حتی چند ماه پیش که من تو اون حال بودم از رفتار من به چیزی پی برده باشه... اما هر چی فکر می کنم دلیل ترسش رو نمی فهمم. اون حتی کلاسشم با ساعت من انداخته که هر جوری هست هر هفته هم رو ببینیم. در حالی که اون مسئول کلاساست و می تونست یه ساعت خوب و خنک و خلوت برداره!

من آرومم... من خوبم... من کاری به کار این زن ندارم... کاری به کنجکاویهای گاه و بیگاهش که با تاکید فوق العاده زیاد هم اصرار داره سرش به کار خودشه و کاری به کسی نداره، ندارم... من فقط می خوام خوب بخونم و یاد بگیرم... کاش حال این زن خوب شه... کاش یه نیرویی کمکش کنه که بتونه از این حس نادرست بگذره...


شیخ عکس پروفایلش رو عوض کرده... یه شعر... کنجکاو شدم... بازش کردم...

.

.

"حدی ست حسن را و تو از حد گذشته ای".....