در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

482

این یادداشت برام خیلی حس داره. پر از حس متضاد...

صداش خیلی بد میومد و نشد درست ضبط بشه. خیلی چیزاش یادم نمونده اما اونایی رو که یادم مونده می نویسم. حرفای امشب الی برام خیلی خوب بود. بدون وعده وعید و دروغ. خیلی خالصانه...

هفته گذشته با ز و مری رفتیم سفر. سفری که تا جور شد پدرم درومد اما هر جوری بود درستش کردم تا بلکه خستگی این سال سخت رو یه جوری از تنم بیرون کنم... اما فقط یه روز دووم آورد و آخر روز دوم سفر بود که ز کم کم اشاره هاش شروع شد و بنا کرد خرید کردن برای دختری هم سایز مری با قد بلند... من و مری دستگیرمون شد که  خبریه و کسی که همیشه امیدم به بودنش بود و با افتخار می گفتم تنها مردیه که به پای من مونده داره ازدواج می کنه. اونشب حالم خیلی بد شد ولی مجبور بودم به روی خودم نیارم و کمک هم بکنم تا کسی متوجه نشه. فکر کن نظر بدی راجع به خرید لباس و روسری و شلوار و بلوز و فلان بهمان برای دختری که امده جای تو رو تو قلب عاشق قدیمیت بگیره. مری بعدش بهم گفت که صورتت گل انداخته بود و حالت خوب نبود. آخر شب سعی کردم بیشتر به خودم مسلط شم و بیشتر با ز گرم گرفتم و حرف زدم. شبش تا صبح خوابم نبرد... فردا صبحشم بعد از نماز بچه ها خواستن برن کنار دریا که نرفتم و گفتم خوابم میاد... خلاصه خیلی سخت گذشت. ز روز اخر مشخصات دختره رو بهمون گفت و این در حالی بود که دقیقا هفته اینده روز عید نامزدیه. هنوزم که دارم می نویسم باورم نمیشه ح که همیشه فکر می کردم به پای من مونده و می مونه داره ازدواج می کنه. من کم کم داشتم بهش فکر می کردم و باور کن تنها دلیل ازدواجش هم همینه. اینکه من کم کم به سمتش کشیده شدم. عاشق نه اما الان می دیدم که با اون وقتاش که بچه بود و هیچیش معلوم نبود خیلی فرق کرده و ادم با ثبات و قابل اعتمادی شده... خودم یه ور قضیه حالا مونده بودم چه جوری به مامان بگم! اولش گفتم نمی گم تا برگردم بعد اروم اروم می گم اما وقتی یه بار که مامان زنگ زدن گفتن باهاشون تماس تلفنی داشتن گفتم واویلا ! یهو می بینی حرفی می شه و بعد مامان شوکه میشن و عکس العملی نشون میدن که صورت خوشی نداره.

خلاصه بهشون گفتم و بمیرم میدونم حال خوشی هم نداشتن. ولی خوب که گفتم چون همون روز برگشتمون مامان ح زنگ زدن و مامانمو دعوت گرفتن برای نامزدی.

قطعا برای هر کسی که این داستان رو بشنوه قابل تصوره که این جریان اصلا خوشایند نیست تنها خوبی ماجرا اینه که تو ذهن همه ما خانواده دختری بودیم که اون خواستگاری کرد و اصرار کرد و ما گفتیم نه و تمام! فقط همین غرور خورد شده مو التیام میده. به مامانم هم گفتم اونشب که میرید مراسم همش همینو تو ذهنتون مرور کنید که داماد اول دختر شما رو می خواست و بهش ندادید.

وقتی برگشتم کمی حالم بهتر شد. به مری هم گفتم و پیاز داغشم زیاد کردم که حال و روز سفرمو تا حدی توجیه کنم.

امشب زنگ زدم الی. اصلا فکر نمی کردم همین امشب بهم وقت بده. کلی باهام حرف زد و حتی از خودش گفت و درددل کرد. خیلی چیزا گفت و وقتی از ح ازش پرسیدم گفت طی این سالها اون خیلی خواسته بیاد جلو اما ترس مانعش شده که تو باز بهش نه بگی بارها خواسته ولی هی برگشته عقب. گفت نمی گم الان دختره رو دوست نداره اما انتخاب اون یه انتخاب عقلانی بوده ولی اون همیشه به تو حس داره و این حس یه حس عاشقانه ست. از اون حسایی که اگه خار به پات بره اون تنها کسی باشه که دلش بلرزه. و هر بار اسمت میاد ارامش بگیره و بهش حس خوب بده. 

چی بگم... این حرف خیلی ارومم کرد. چون ح برای من یه پشتوانه احساسی بود. همیشه فکر می کردم اون هست و می مونه و برای من مونده... این حرف خیلی برام دلگرمی بود که اون هنوزم اون حس عاشقانه رو به من داره... فقط همین... همین خیلی خوب بود...

حرفای دیگه ای هم زد. حرفاشو قبول دارم و فقط امیدوارم خدا بهم ارامش بده و برای هممون بهترینها اتفاق بیفته...