در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

587

روز خوبی بود....

خوشحالم که دوهفته ست حالم خوبه.... (البته فقط سرکلاس! از کار نگم که داغون داغونم...)

این هفته خیلی سخت بود. تکلیفی که بهمون داده بود خیلی وقت گرفت و خیلی بابتش اذیت شدم. اما هر جوری بود توانمو گذاشتم که انجامش بدم. درسمم خیلی سخت بود. یه دشتی پر حس و حال و سخت! 

تو راه پله ها صدای قران میومد.... جوری که حس می کردم تو که رفتم باید تسلیت بگم! یه تلاوت محمود... ش.... گذاشته بود و خودش کیف میکرد.... قبلا هم بهم گفته بود که قران میشنوه.... البته برای کمک به اوازش اما خوب اینم دیدم که تو حرفاش بعضی وقتا استناد می کنه به ایه های قران....

خودش می گفت و می خندید.... داشت تلاوت رو می دید و می گفت بین جمعیتی که تو جلسه هستن یه نفر هست که خیلی قشنگ رفته تو حس و گریه می کنه.... می گفت می بینمش خنده م می گیره.... می گفت و هی می خندید.... اخرش مانیتورو برگردوند که ما هم ببینیم.....

یه کم که گذشت مصط.... و زهر...ا اومدن تو.... دیدنشون کنار هم متوجهم کرد که عروس و دامادی که مریم طی هفته تو گروه بهشون تبریک گفت همین دوتا جوجه بودن!

خیلی جالب بود برام! زهر...ا تا همین پارسال مدرسه می رفت.....

کلاس خوب بود.... یه جاش یه گوشه رو اشتباه گفتم که سریع پرید تو حرفم و گفت به خاطر اینکه بالا اجرا میشه اشتباه گفتی.... تو دلم خندیدم و گفتم خوب اشتباه گفتم دیگه چرا توجیه می کنی تو!

یه ترانه هم از مع...ین گذاشت که کلی بابتش خندیدیم.... تازه گوشه هاشو هم تحلیل می کرد!.... این فضا با قران اول جلسه فضای عجیبی ساخته بود.... نمی دونم چرا همه چرت میزدن.... من که همش گرمم بود.... گرم که نه! داغ بودم.... گفت پاشید یه چایی درست کنید بخورید خواب از سرتون بپره.... بچه ها پاشدن چایی اماده کردن... دیدم من همیشه میشینم و کاری نمی کنم این بود که پاشدم سینی رو از مریم گرفتم.... جلو عروس و دومادم گرفتم و بعد رفتم سراغ شیخ.... بی اینکه نگاش کنم.... تشکر کرد و اشاره کرد که چایی داره.... 

یه بارم باز از اون نگاهای یواشکیش دیدم....

بعد از کلاس عروس و دوماد رفتن شیرینی خریدن و اومدن.... من تازه رفته بودم سرکلاس.... دوماد اومد و شیرینی اورد.... گفت بعد کلاس میام می خورم.... من خوندم و زد.... راستش خیلی خوشحالم بابت امروز.... خوب خوندم راضی بود.... با وجودی که خیلی می ترسیدم.... گفت خیلی خوبه تقریبا می تونم بگم فالشیت صفر شده و این مرحله خیلی مهمیه تو اواز. صداتم  تقریبا جاافتاده.... این تعریفا که فقط درسی بود بی نهایت بهم انرژی داد....

یه بار دیگه گفت گی.لک.ی رو خوندم و گفت خوبه ممنون عزیزم.....

اخرش خودم بهش گفتم نمی خواید برید سفر؟ گفتم الان فصل خوبیه قیمتام مناسبه نسبتا.... گفت من هنوز ترک.یه به دلم مونده.... گفتم خوب برید! 

قرار شد براش قیمت چک کنم و بهش بگم.... پرسید برای خودتون آف نمی ذارن؟ گفتم چرا برای خودمون و بستگان درجه یک طی سال می ذارن.... گفتم داخل ایرانم الان جنوب می تونید بریدا.... خلاصه یه کم اینجوری حرف زدیم و باز جلوم بلند شد و گفت تو همیشه به من لطف داری.....

قبل رفتنم پرسید شیرینی خوردی؟ گفتم نه می خواستم بخونم نخوردم میرم می خورم....

بیرون که اومدم عروس رفت شیرینی از تو یخچال اورد و تعارف کرد.... حین شیرینی خوردن مریم باهام حرف میزد.... اولش فکر می کرد من متاهلم و باورش نمیشد وقتی گفتم مجردم!

بعد یهو گفت ااا شما بودی دشتی می خوندی؟ فکر کردم سر.وره؟ گفتم واقعا اینجوری فکر کردی؟ آخ جون! (آخه س.رور خیلی خوب می خونه) یادمه اوایل امسال که می خواستم ولش کنم شیخ سر.ور رو برام مثال زد گفت حیفه به خدا. سر رور همه وقتشو گذاشته رو اینکار در حالی که ظرفیت صدای تو رو نداره.... و یادمه خیلی از خوندن سر.ور خوشم میومد... برای همین خوشحال شدم وقتی مریم اینجوری گفت...

بعد دلیل ازدواج نکردنمو پرسید.... قبل از کلاسم کیمی و شیو پرسیدن. فکر کنم عروس دوماد دیده بودن همه جوگیر شده بودن. مریم بین حرفاش گفت که استاد چندیدن بار اشاره کرده به مشکل مالی برای ازدواج...

ماشین گرفتم و اومدم. هیچ اتفاق خاصی نیفتاد امروز ولی حالم خوبه... راننده تمام راه حرف زد.... مرد میانسالی بود... نزدیکای خونه گفت که مجرده و ترجیح داده ازدواج نکنه.... یه کم ترسیدم.... مخصوصا که خیلی هم ازم پرسید و همش می گفت شما هم مثل من اصالت داری....

خدایا بازم به تو می سپرم همه چیزو.... حالمونو خوب کن....


586

تمام هفته رو سه گاه گوش کردم... درسمون بود... پنجشنبه هم تا قبل از رفتن داشتم فقط سه گاه می شنیدم. ولی دلم نمی خواست برم. 

وقتی رسیدم هنوز خودش نیومده بود. با بچه ها یه کم نشستیم تا سر و کله ش پیدا شد! تو قیافه بود مثلا که یعنی حالش خوب نیست ولی می فهمیدم الکیه...

تمام هفته تصمیمم بر این بود که روندی رو که می خوام ادامه بدم و همین منجر شد به این که با همون هدف شیوه جدیدی پیش بگیرم... یعنی دست خودم نبود ولی بی اختیار بهش بی توجه شدم و به نظرم این خیلی بهتر نتیجه داد!...

همه سه گاه گوش کرده بودیم... یه قطعه طولانی گذاشت و خودشم همش یا سرش رو میز بود یا فاز غم برداشته بود! منم کلا بی خیال! یعنی از اون روزا بود که خیلی ریلکس بودم و علتشم نمی دونم! حتی بهش خیره هم نمیشدم که یعنی انگار نه انگار!

بعدش که پرسید ازمون هیچکدوم هیچی نمی دونستیم! خوب همه رو سه گاه تمرکز کرده بودیم.... اینم شروع کرد که شما چرا اینجوری هستید! شما هر سری باید همه رو مرور کنید... و معنی نداره حالا که یه چیز دیگه گذاشتم نتونید تشخیص بدید و این حرفا! لحنش به شدت اون دفعه نبود ولی برامم مهم نبود. تا این حد که می تونم بگم بعضی از حرفاشو اصلا نمی شنیدم! گهگاهی با حالت کاملا عادی و بی تفاوت نگاش می کردم که یعنی اصلا برام مهم نیست چی میگی! جریمه کرد... گفت دوبار از رو درساتون تا الان هر چی بوده بنویسید و همه غزلها رو هم حفظ کنید! بازم هیچی نگفتم...

خیلی مفصل توضیح نمیدم اما همینو بگم که بعد از یه مدت دوبار جریمه ش شد یه بار و آخرشم همه رو بخشید!!! و خوش اخلاق شد! جوری که رو کرد به من و با لحن شیرینی گفت خانم سین! خواست یه قطعه پلی کنه یه چیزی بپرسه که خودش خنده ش گرفت! گفت الانه که خانم سین با دمپایی بزندم! حالا چی پخش کنم خانم سین؟ گفتم خوب سه گاه دیگه... خندید و گفت باشه سه گاه...

کیمی حالش خوب نبود و پ... بود. تمام مدت خوب نبود! قرصم نخورده بود! از من مسکن خواست گفتم ندارم. فکر کنم طفلکی دلش می خواست مثل اون دفعه که شیخ حال منو دید و عکس العمل نشون داد برای اونم واکنشی نشون بده که اصلا نداد! دلم براش سوخت... زودم خوند و رفت... 

آخراش مریم یه چرتی گفت که شبنم بهش پرید... وقتی شیخ رفت تو کلاس که آواز شروع شه به شبنم گفتم حالا اون این جلسه ول کرد تمومش کرد تو ول نمی کنی! اینو که گفتم غش کرد از خنده!

خلاصه گرم کردم و بعد از کیمی و یکی دیگه رفتم تو کلاس... قبل از رفتن یه حرف دیگه با شبنم پیش اومد که کلی خندیدم و خودمو اروم کردم و رفتم تو کلاس اما همچنان حالت خنده داشتم... تا نشستم گفت خوب چطورید؟ گفتم خوبم و ناخودآگاه زدم زیر خنده و اونم خندید... 

درسم خیلی طولانی بود... فقط نیم ساعت کلاسم طول کشید!... آخرش در مورد ردیف بهش گفتم... از رفتارش شکایت نکردم اما گفتم من چیکار کنم با ردیف؟ تا حالا تو عمرم کلاسی نرفتم که اینجوری باشم... منظورمو گرفت... راستش این چند جلسه جوری رفتار کرده باهام که انگار علنا داره میگه من هر چیم بگم با تو نیستم...

بهم گفت قبلا هم بهت گفتم این کار طولانی مدت نتیجه میده... حتی اگر فکر می کنی به در بسته می زنی بازم بزن از یه جایی به بعد یه دریچه ای برات باز میشه و نتیجه شو می بینی...

کلاس تموم شد... ریکورد رو استاپ کردم و خواستم برم که شروع کرد حرف زدن...

حدود بیست-بیست و پنج دقیقه هم حرف زد... همش نگران بیرونیها بودم که الان کلافه شدن... از هر دری می گفت... رام رام شده بود... انگار نه انگار این همون آدمی بود که تا یک ساعت قبل همه رو داشت به توپ می بست... 

گفت خیلی دوست دارم بدون تیونر ساز کوک کنم به نظرت چیکار کنم؟ به نظرت میشه؟ 

بهش گفتم شما فقط یکساله داری  میزنی این خودش یه جهش بزرگه! (خیلی خوشش اومد از این تعریف کردنم!) یواش یواش! به مرور حتما می تونید...

بعدش از خودش گفت... از طبع و مزاجش... گفت می بینی من استخون بندیم درشته و عضلانی هستم! طبیعتم گرم و م.ر.طوبه... من این ویژگیها رو دارم من تو جایی که هوا کم باشه اذیت میشم... همیشه ترس دارم بخوام از کانال کولر فرار کنم و هوا کم بیارم... که اینو که گفت خندیدم و گفتم به چه چیزایی فکر می کنید! دیگه ادامه داد که مدتیه زیرنظر پزشک طب سنیتم و از انواع روغنها استفاده می کنم به صورت و بینی و دست و پام می زنم و خیلی قوت دستهام بهتر شده...

اینو که گفت منم گفتم من گرم و خشکم... گفت اره معلومه حرارت بدنت زیاده! فکر کنم انرژیتم زیاد باشه! گفتم اره مثلا از صبح بیرونم تا الان و همشم مشغولم... ادامه داد حتما فردا هم باید بری... نه دیگه فردا جمعه ست!

خلاصه مفصل حرف میزد و هر دری می گفت... همش نگران بیرونیها بودم و تصورشون...

بین حرفاش یه چیزایی دستگیرم شد. اینکه به چیزایی که میگم خیلی خوب توجه میکنه و گوش میده ولی تا ازش نپرسم به روم نمیاره...

مثل اون دفعه که گفت شنا میزنم گفتم نزن و بعد که پرسیدم گفت دیگه نمیزنم...

اینبارم ازش پرسیدم همچنان طولانی مدت ساز میزنید؟ گفت نه دیگه از وقتی گفتی طولانی مدت نزن نمی زنم!

پاشو انداخته بود رو پاش و از کارم می پرسید... الان اوضاع چطوره؟ خوبه؟ گفتم خداروشکر... گفت اره دیگه طبق همون حرفی که خودت زدی همیشه هستن کسایی که تو این بازار خرابم سفر برن! (بازم به حرفای قبلم اشاره کرد!)

حسم خوب بود... دلم می خواست بدون نگرانی از بچه ها اون لحظه ها تا می تونست کـــــش میومد....

وقتی در مورد دست خودش داشت می گفت باز به کلاس اشاره کردم... گفت یعنی اگه بیام فلان مشکلم حل میشه؟ گفتم باور کنید خیلی کمکتون می کنه...

نمی دونم ولی حس می کردم اونم دیگه متوجه زمان شد که حرفا رو تموم کرد... آخرش جلوم بلند شد و خداحافظی کرد و بهش گفتم بازم میگم شروع کنید کلاس رو... گفت باشه حتما... یکی دو جلسه دیگه...

نمی دونم شاید بازم مثل اون چند باری که گفته ادامه ش نده...

نمی دونم... هیچی نمی دونم... حس خوبی بود... اونقدر خوب که خودمم باور نمی کردم اینقدر بهم انرژی بده... اومدم خونه شش و نیم بود! ناهارم نخوردم حتی! اونقدر که سرحال بودم! نماز مغرب و عشا خوندم و رفتم بیرون خرید... هشت و نیم برگشتم.... تو راه برگشت تو تاریکی خیابون سرمو بلند کردم رو به اسمون و به خاطر این روز خوب ازش تشکر کردم... کاش....

ای خدا... خودمو به تو می سپرم...

چقدر حس اونروز خوب بود... چقدر نیاز داشتم... چقدر از اینکه همه چی اینجوری پیش رفت خوشحال بودم و هستم... خدایا خیلی نیاز دارم کمکم کنی... بیشتر از همیشه...

585

نمی دونم چرا آخرای هفته که میشه دلم نمی خواد پنجشنبه بیاد و برم کلاس. تمرین کردم اما دوست ندارم برم.

شاید به این خاطره که نمی دونم چی پیش میاد. یعنی اینقدر همه چی اونجا غیر منتظره ست که از پیشامدها می ترسم.

شاید اگه همه چی عادی بود و جو اونجا هم اینجوری نبود راحت بودم...


الان که داشتم می نوشتم یادم اومد که دیشب باز خوابشو دیدم....

خواب دیدم آموزشگاه بودیم ولی یه جاری دیگه بود. وقتی کلاس تموم شد و بیرون اومدم تو راه پله ها با بابام و به نظرم اح.س.ا.ن وایساده بودیم. تو ذهن خودم می گفتم اینقدر براش بی اهمیتم که حتی متوجه نشد من اومدم بیرون و منو ندید! تو این فکرا بودم که یهو دیدم در آپارتمان رو باز کرد و اومد بیرون! انگار که دقیقا اومده باشه دنبال یکی... وقتی ما رو تو پله ها دید بابا و اونو به هم معرفی کردم و با هم سلام علیک کردن و دست دادن... بعدش دیگه درست یادم نیست...

584

چهارشنبه یه مشکل حاد سرکار پیش اومد.

بابتش دست و پاش  بخصوص دست چپش به کل بی حس شد. بی حسیش تا پنجشنبه شب به شدت ادامه داشت...


با این حال بد و با تصمیمی که دختر طی هفته گرفته بود دیگه توان هیچ کاری نداشت... نشست سرکلاس و فقط نوشت و نوشت... گهگاه می دید که مرد وقتی حواسش نیست زیر نظر داردش ولی اونم براش مهم نبود... یه بار که به وضوح وقتی بقیه مشغول صحبت بودن مرد رو دید که بهش خیره شده... 

هر چی مرد ازش می پرسید می گفت نمی دونم... حتی زحمت فکر کردنم به خودش نمی داد... مرد خیلی از خودش گفت... از حال این روزاش... از این که از پس رنج درونی عمیق روزنه ی نوری تو زندگی ادم تابیده میشه که قابل توصیف نیست.... دختر فقط می شنید... تا جایی هم که میشد اصلا نگاش نمی کرد... دو ساعتی گذشت... وقتی کلاس تموم شد همه بلند شدن و رفتن سمت آشپزخونه و مشغول شدن.... کیک و شیرینی و قهوه و میوه... دختر اما همچنان تو مبل فرو رفته بود و به دستای مرد که داشت می نواخت بی اراده خیره شده بود... شاید بر می گشت به نوع کارش و اینکه به خاطر مربی بودنش ناخودآگاه توجهش به پوزیشن های نوازنده جلب میشه... مرد زد و زد و تمومش کرد... خواست بلند شه که دید دختر بی خیال و بی هوا خیره شده به دستاش... دوباره ساز رو برداشت و زد...

وقتی تموم شد دختر هم از هر جایی که بود و نبود بیرون اومد... مرد داشت میرفت سمت اشپزخونه که بهش اشاره کرد تو هم بیا... حال دختر خراب تر از اونی بود که بشه وصف کرد... بی حسی دستاش اذیتش می کرد... مرد دید انگار دختر متوجه نشده... چندین بار هم با حرکت سر هم با کلام بهش گفت تو هم بیا یه چیزی بخور!  در مقابل مقاومت دختر مرد بازم ادامه میداد...

سرکلاس وقتی خوند خیلی ازش تعریف کرد... اول گفت خوبه... بعد گفت یعنی خیلی خوبه...

دختر حرف اضافه ای نمی زد... 

کارش که تموم شد وسایلشو جمع کرد که بره دم در مرد ازش پرسید:...

- چیزی خوردی؟

. نه ممنون

- چرا؟ 

. ممنون میرم خونه دیگه ناهار می خورم (ساعت حدود پنج و نیم عصر بود)

- ناهار؟ مگه ناهار نخوردی؟!

. نه هنوز

- خوب چرا آخه؟

. خوب نمیرسم دیگه مستقیم از سرکار میام

- نمیشه که آخه! ببین چقدر ضعف داری! کاملا معلومه ضعف داری! قشنگ میشه حس کرد...

. نه  خوبم

- نه نمیشه... قبل از رفتن حتما بیرون  یه چیزی بخور بعد برو خونه ناهار بخور.... نه نمیشه که! نمیشه الان یه چیزی بخوری دیگه نمی تونی ناهار بخوری. ولی اخه خیلی ضعف داری... حتی اگه نمی رسی هم ناهار بخوری حتما میوه ای چیزی با خودت بیار اینجا بخور که این همه مدت گرسنه نمونی...

. باشه ممنون. خوبم یعنی راستش یه مدته حال خودم خوش نیست...

- می دونم... کاملا مشخصه... مثل خودم.... پس همراه شو عزیز...


دختر بی رمق خداحافظی کرد و بیرون اومد... 

هوا داشت تاریک می شد... 



اونروز سرکلاس مریم خیلی بیش از حد ضایع بازی درآورد... جوری حرف میزد و رفتار میکرد که تهوع اور بود! تا این حد که می گفت استاد مادرتون سر شما چیکار کردن که اینقدر همه چی تمومید!...



جمعه شب: خواب دیدم. اولش خواب دوستم بود با شوهرش و بچه ش. وقتی شوهرش خواست پسرشو بغل کنه دیدم که دستش باند پیچی بود و از مچ قطع بود. بعد رفتم خونه شون. یه کم اونجا بودم. انگار مامانمم بودن. بعدش خواستیم ماشین بگیریم با مامانم بریم آرایشگاهی که مامانم کار داشتن...

بعدش خوابشو دیدم. تو آموزشگاه بودیم. یه جای دیگه. یه جایی که قبلا هم یادمه تو خواب دیده بودمش... از اون خوابه چیز درستی یادم نمیاد... آخر سالن کلاسمون بود. وقتی خوندم خواست درس جدید بده (قرار بر این نیست که درس جدید رو بخونه. یا اسمشو میگه یا نهایتا یه بیتشو می خونه) ولی چند بیتشو خوند و گفت بمون تا بقیه شو برات بخونم... موندم ولی بعدش باز اومد و گفت امروز نمیشه میشه فردا بیای؟ گفتم خوب همین امروز بخونید... گفت نه فردا بیا... 

حتی تو خوابم حس می کردم که الان فرصت نمیشه و این حرفا بهانه ست و انگار دوست داره که منو یه روز دیگه هم بکشونه اونجا...




دردش وقتی بیشتره که می بینی که می شنوی که می فهمی چقدر می تونه دنیاتون نزدیک باشه... چقدر مثل هم فکر می کنید... چقدر اولویت هاتون شبیه همه... چقدر... نه... دورید از هم... خیلی دور...

583

روز خیلی خیلی خیلی بدی بود....

نمی تونم توصیفش کنم اونقدر که اذیت شدم...

بارها حتی بین کلاس به سرم زد ول کنم بیام بیرون و دیگه بر نگردم اما نمی دونم چرا این کارو نکردم....

نمی خوام کاری کنم که بعدش پشیمون شم و راه برگشتی نباشه....

دلیل خیلی چیزا رو نمی فهمم.... دیگه دلمم نمی خواد بفهمم. داره اذیتم می کنه خیلی زیاد...

نمی دونم این همه سختی کشیدن  برای یادگیری ارزش داره؟!

واقعا نمی دونم ولی خسته شدم....

حال دیشبم یادم نمیره.... آخر پست می نویسمش....

گفته بود امتحان نمیگیره ولی وقتی رسیدیم سرکلاس بعد از سلام و احوالپرسی گفت یه برگه بذارید جلوتون امتحان داریم.

کیمی که داشت سکته می کرد من اما راستش برام مهم نبود...

هیچی هم تو دلم تکون نخورد. خوب چیکار می کردم؟ چیزی نگفتم و کاغذ گذاشتم جلوم. چند تا قطعه پخش کرد و گفت هر چی گوشه تشخیص دادید بنویسید. شبنم که هیچی ننوشت. بقیه مون هر کدوم چند تا گوشه نوشتیم.

ما بین امتحان کیمی و مریم یه کم حرف زدن با هم و همین بهانه ی اون جو مزخرف شد....

همین چند کلمه حرف زدن رو بهانه کرد و بچه ها رو به توپ بست!

از جمله جملات قصارشون میشه اشاره کرد به این گهرافشانیها! شما تا من نخندم حق ندارید بخندید! تا من لبخند نزدم حق ندارید لبخند بزنید! حق ندارید به ساز لطفی توهین کنید و حرف بزنید وگرنه می ندازمتون بیرون! من جو رو باز گذاشتم ولی کسی حق نداره توهین کنه! من دارم وقت میذارم برای کلاس اومدن در حالی که کلی کار دارم! و... و...و...

اونقدر جملاتش سنگین بود که برام هیچی دیگه مهم نبود. مخاطب حرفاش من نبودم ولی حضور تو اون جو آزارم میداد یهو انگار متوجه شده باشه چقدر تند رفته و چیا گفته به خودش اومد... اما فقط در رابطه با من!...

به طرز کاملا تابلویی من رو مخاطب قرار میداد و اسم می اورد و فقط سمت من می چرخید و نگاه می کرد و حرف میزد! یه جوری که خوشایند نبود! نگاش نمی کردم اولش.... وقتی داشت گهرافشانی می کرد تو خودم رفتم و سرمو بلند نمی کردم که ببینمش.... سختم بود اون حرفا رو بشنوم....

تا اینکه برگشت سمت من و گفت خانم سین اون قطعه رو که گذاشتم تو گروه شنیدی؟ خیلی سرد و عادی با نگاهی بی رمق و خسته گفتم اره. گفت  حسشو درک کردی؟ گفتم مقاماتش عربی بود به خاطر همین.... گفت الان توضیح میدم.... دستاشو گذاشت رو میز و تو هم قلاب کرد و خودش روشون خم شد و نگاهشو دوخت به من و انگار جز من کسی اونجا نباشه یه شب تابستونی بارونی و شرجی رو تو دوران بچگیش برام توصیف کرد و هی منو مخاطب قرار میداد و اسم می اورد.... خانم سین فلان خانم سین بهمان... خانم سین اینجوری خانم سین اونجوری....

گهگاهی که نگاش می کردم برای این بود که بی احترامی نشه وگرنه حتی این توصیفاتشم برام قشنگ نبود دیگه....


حرفاش توام با خنده و لبخندهایی بود که بی هیچ تردیدی یه جور ابراز پشیمونی توش بود. این مدل خنده ها رو ازش ندیده بودم چون هیچ وقت از رفتاراش در مقابل هیچکس ابراز پشیمونی نمی کنه.... نگام که میکرد انگار می خواست بگه تو هم بخند تو هم لبخند بزن ولی نمی تونستم.... به قول من.صی که میگه ما دیگه جای زخم نمونده برامون که بتونیم زخم دیگه ای تحمل کنیم....

مهم نبود برام دیگه چی میگه...

یه جاش داشت می گفت که کسی قطعات جدی گوش نمی کنه. همون اولاش بود. فکر کنم هنوز تو کوبیدن بچه ها بود. از من پرسید خانم سین شما گوش می کنی؟ اروم گفتم من گوش می کنم. گفت خوب بله شما با خانواده ای که داری و اهل موسیقی هستید و ... خوب شما اره... فلان قطعه لطفی رو شنیدید؟ گفتم اره. فلان قطعه؟ گفتم نه. فلان قطعه؟ گفتم نه. فلان قطعه؟ گفتم تو این هفته سه بار.... و گفت خوبه که صداقت داری....

دیگه یادم نیست ولی می دونم که خیلی زیاد به نحو تابلویی با لبخندهایی که تا حالا نمونه شو ندیده بود به اسم منو مخاطب قرار داد....

اخر کلاس در کمال ناباوری کیمی ازش عذرخواهی کرد و اونم گفت توجیه نکنید....

دوست نداشتم این رفتارشو. وقتی کسی اشتباهی نکرده برام خوشایند نیست عذرخواهی کردنشو بشنوم....

بعد از دونفر نوبت من شد.  رفتم سرکلاس. هنوز همون حالش ادامه داشت.... حالی که برام عجیب بود.... این تزلزلش بعد از اون همه مثلا اقتدار، فضایی ساخته بود که درکش یه کم سخت بود....

خودش تنها بود تو کلاس و داشت می خوند. در زدم ولی نرفتم تو... درو باز کرد.... انگار نمی خواست حرفی زده بشه. سریع رفت سراغ درس. بهم گفت بخون. بعد از دوبیت خیلی با مهربونی گفت خیلی خوب شده. زوائد صدات خیلی خیلی کم شده....

تعریفاش به دلم نمی نشست.  حس می کردم چرت میگه. حس میکردم دیگه هیچی تو اون فضا واقعی نیست.

سر دو بیتش هم برای اینکه جایگاهای خوندش فرق داشت بارها و بارها خوند و گفت بخونم. مثلا سنگ تموم گذاشت....

یه چیزیش فقط عجیب بود یه جاییش من داشتم می خوندم که از کلاس رفت بیرون. در رو باز گذاشته بود و تو هال جایی ایستاده بود که میدیدمش. ایستاده بود کار خاصیم نمی کرد. بیت رو که تموم کردم گفتم نمیایید؟ با خنده گفت شما بخونید. گفتم برای خودم بخونم؟ بازم خندید و گفت نه میشنوم. حالا دیگه به وضوح حس می کردم داره ازم فرار می کنه. حس بدی بود. کلا هر لحظه این پنجشنبه برام حس بد داشت.


اخرش درسمو عوض کرد. در ادامه پست قبل که اون قطعه رو اشتباه فرستاده بود بهش گفتم و گفت گوشیتو بده تو یو.ت.یو.ب برات بیارمش. گفتم با نت گوشی نمی تونم باز کنم. گفت شب پیام بده تا بفرستم برات.

حتی خودش زودتر رفت بیرون و گفت شب.نم بیاد تو. یعنی فرصت حرف دیگه ای نذاشت و البته منم نمی خواستم چیزی بگم. تو چهارچوب در ایستاده بود موقع خداحافظی. نگاهش و حالش عجیب بود. انگار یه حرف گمشده داشت. جوری لبخند میزد و سر تکون میداد که نمی تونم تفسیرش کنم. انگار داشت یه چیزی رو می خورد که نگه. بین خنده های عجیبش قایمش می کرد.... حس کردم بین خنده هاش یه حرفی گم شد...

اومدم خونه. تند تند نماز خوندم. دیر بود. پاهام می لرزید... زانوهام سست بود... اشتها نداشتم.... ساعت نزدیک شش عصر بود و هنوز ناهار نخورده بودم و نخوردم. بهت زده بودم.

همش تو سرم میومد که بزنم زیر همه چیز و یه پیام بدم دیگه نمیام و تموم.

ولی می ترسیدم از اینکه چون الان حالم خوب نیست تصمیم اشتباهی بگیرم. هنوزم نمی دونم کدوم کار درسته.

پیام دادم که یاداوری کنم برای اون قطعه. ضمنا هفته قبل سر ریتم یه قطعه سر کلاس بحث شد و قرار بود پیداش کنیم که این هفته با جنگی که راه انداخت نشد. من پیداش کرده بودم و اون رو هم توضیح دادم. صبح زود خونده بود و فقط لینک قطعه رو فرستاد.... چیز دیگه نگفت....

منم فقط تشکر کردم....