در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

666

دیروز از اون روزایی بود که اصلا حوصله کلاس رفتن نداشتم... این یه هفته وقفه باعث شده بود به حال و هواش خو بگیرم و آرامش نرفتن رو ترجیح بدم به هر چیز دیگه ای... اما فکرشو که می کردم بخوام یه هفته دیگه درس تکراری بخونم می دیدم درستش اینه که برم... 

با بی میلی هر چه تمام تر رفتم... 

دو هفته قبل شلغم (ش.بنم)، همون روزی که زنگ زد و پیام داد برای اینکه بهانه ای برای فضولی کردن داشته باشه حرف رو اینجوری شروع کرد که می خواد ساعت پنجشنبه های منو بده به کسی دیگه... و خوب توضیحاتشو قبلا نوشتم... حالا نمی دونستم چه ساعتی برم... چیزیم نپرسیدم... خیلی خیلی اروم کارامو کردم و بدون عجله رفتم... حدود سه و ده دقیقه بود رسیدم... وقتی رفتم بالا فقط شیخ بود و یکی از بچه ها که خوندنش تموم شده بود و داشت می رفت... یعنی اگر می خواستم برنامه ریزی کنم که کِی برم و چه ساعتی اونجا باشم اینقدر همه چی دقیق پیش نمی رفت!... شلغم که نبود... و نکته مهم اینکه ساعت من خالی بود و کسی اون ساعت اونجا نبود!... نفر قبل از من که رفت تا حدود یک ساعت بعد هیچکس نیومد... 

روز آرومی بود... مشکلی پیش نیومد... شلغم و انرژی منفیش که نباشه خوب می گذره... 

با گرمای هوا شروع کرد و حرف رو کشوند به طب سنتی و اینکه چیا بخور و چیا نخور... از عادتام پرسید... کی می خوابی؟ کی شام می خوری؟ چی می خوری؟ صبحونه چی؟ سطح انرژیت چطوره؟ و... و... و... من نشسته بودم رو صندلی و اون پشت میزش به فاصله چهار پنج متر دقیقا روبروم... 

یهو بلند شد اومد سمتم و گفت بذار چشماتو ببینم... من همونجوری نشسته بودم و اون ایستاده روبروم دولا شد و خیره شد به چشمام... بدون اینکه حرفی بزنه... نمی تونستم مستقیم نگاش کنم... از طرفیم نمی تونستم سرمو بندازم پایین... فقط هر از چند ثانیه یه بار نگاهمو ازش می گرفتم... حدود یک دقیقه! طول کشید... این زمان برای این مدل نگاه کردن خیلی طولانیه... دیگه تحمل نداشتم... نفسم داشت بند میومد... حرکت چشماشو می دیدم... چقدر نزدیک... گاهی آروم و گاهی با حرکت رفت و برگشت سریع بین چشمام...  وقتی جدا شد و رفت سمت میزش تا چند ثانیه نمی فهمیدم چی میگه... اینکه صفرات زیاده و سودا نیست و از این حرفا... آخه یکی نیست بگه تو دکتری! نفهمیدم چه نتیجه ای گرفت آخرش!... 

بعدش از خودش گفت که تا یک سال و نیم پیش وزنش بالای صد کیلو بوده! متعجب نگاش کردم و گفتم نهههه اصلا نمیومد بهتون! گفت من استخونای پُری دارم... گفت تا سه چهارماه پیشم نود و خورده ای بودم الان با رژیم مناسب بی اینکه اذیت شم شدم هشتاد و خورده ای... با دستم ضربه زدم به صندلی چوبی که روش نشسته بودم و گفتم ماشالا اصلا بهتون نمیومد اینقدر باشید! خندید و مجدد گفت اره استخونای قویی دارم... بعدش یهو گفت می دونی آدم وقتی عادت کنه دیگه تغذیه سالم براش سخت نیست... مثلا الان یه عالمه غذا تو یخچاله ولی من یه نفرم نمی تونم این همه رو بخورم که! بیا بیا یخچالو ببین! و رفت تو اشپزخونه... رفت که دنبال سرش برم!...  من اصلا ادم کنجکاوی نیستم... خوشم نمیاد تو زندگی کسی سرک بکشم... اما رفته بود تو اشپزخونه که من برم... اگه نمی رفتم قشنگ نبود... رفتم تو اشپزخونه... در یخچال رو باز کرد و گفت ببین!... نگاه کردم ولی ندیدم... فقط متوجه شدم که پر بود اما هیچی از جزئیاتش ندیدم... و سرمو به علامت تایید تکون دادم... خواستیم بریم بیرون و اشاره کردم جلو بره که تعارف کرد من برم... این حرکتش دیگه خیلی برام عجیب بود!!! آخه من چیکار به یخچال تو دارم! 

بعد که برگشتیم و نشستم و توصیه های مفصلش در مورد اینکه چی بخور و چی نخور و چیکار بکن و چیکار نکن تموم شد و گفت پیام بده بهم تا سایت و کانال فلان دکتر سنتی و توصیه هاشو برات بفرستم، گفتم من نمی خوام کنجکاوی کنم الانم نمی خوام برام توضیح بدید اما وقتی گفتید مریضید و حرف بیمارستان شد... خوب ادم نگران میشه... الان خوبید؟ مشکلی نیست دیگه؟...

تشکر کرد و گفت راستش من یه هفته موندم پیش مامان و برگشتم... قرار هم بود کلاسا سر جاش باشه اما حالم بد شد... بدنم یخ میشد و درد داشتم و تو ادرارم خون بود... ادامه پیدا کرد و شد لخته خون...  دیگه رفتم دکتر و ازمایش و بیمارستان و اینا... پرسیدم سنگ یا شن بود؟ گفت نه... یه جور خونریزی داخلی... دکتر گفت فشار روحی زیادی تحمل کردی احتمالا و به دیواره های داخلی بدنت فشار اومده و باعث خونریزی شده... گفت پیش مامان که رفتم هم هوا بی نهایت گرم بود اونجا و اذیت شدم هم به خاطر مامان خیلی ناراحت شدم و خیلی بهم فشار اومد... (نپرسیدم چرا)... خلاصه اینجوری شد... یاد خوابم افتادم... پسر بچه... غم و غصه و اندوه... دقیقا همزمان بوده... اوائل هفته قبل... بهش گفتم اینجور وقتا تعارف نکنید... بگید شاید ادم کاری از دستش بر بیاد... چهار نفر رو بشناسه یا بتونه کاری بکنه... خیلی تشکر کرد....

راستش خیلی دلم براش سوخت... اینکه ادم از فشار روحی خونریزی داخلی بده خیلی دردناکه... اونم تنها... هعی... چی بگم...


بعدش خوندم... چند تا نکته جدید گفت بهم که خیلی کاربردی بود... سازشو آورد و همراهم زد... آخراش گفت الانه که بچه ها مثل لشکر شکست خورده کم کم پیداشون شه... می خوندم و میزد... کمی بعد یکی از بچه ها اومد... یه اقایی بود و بعدشم نفر بعد... هر دو هم بهش گفتن به به ظاهر جدید مبارک! (آخه موهاشو کوتاه کرده بود... من چیزی نگفتم بهش) و آقاهه گفت البته اونمدل بیشتر بهتون میاد... خندید و گفت از دست مامان... همش می گفت برو موهاتو کوتاه کن چیه کَپَر درست کردی رو سرت! چند روزم مقاومت کردم دیگه نتونستم... 

از خوندنم راضی بود و گفت درس جدیدتو بخون و دوشنبه برام بفرست...

آدم تو کار زمانبندی خدا می مونه... روزی که نمی دونستم کِی باید برم موقعی رفتم که بهترین موقع بود... بدون حضور شلغم و وقتی کارم تموم شد تازه سر و کله بقیه پیدا شد...

اومدم پایین منتظر ماشین موندم... گرمِ گرمِ گرمِ گرم... داغِ داغِ داغِ داغ... آتیش...


خدایا می دونم هوامونو داری... بازم داشته باش... رهامون نکن... خودمون می دونیم و تو که چی بهمون می گذره...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد