در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

547

باز شدم مثل بچه ها... بهانه گیر... 

دیروز صبح پ شدم... حیف بود چون خیلی تمرین کرده بودم... وقتی رفتم فدایی هم بود و چند تای دیگه... حدیث و مریم تو کلاس بودن و داشتن می خوندن...

یه کم گرم کردم ولی چون صدا بیرون میومد نمیشد زیاد ادامه بدم. یه کم که نشستم در کلاسو باز کرد و گفت منم برم داخل... اولش در حضور حدیث و مریم ازم پرسید که اگر باید برگردم سرکار یا عجله دارم کلاس منو زودتر شروع کنه که گفتم نه عجله ای ندارم... کمی نشستم تا مریم درسشو خوند و بعدش بهشون گفت برید بیرون دیگه می خوام صدای ملکوتی خانم سین رو بشنوم!!! حرفش شوخی بود ولی حرف بود! چسبید بهم...

بچه ها رفتن و ما شروع کردیم... خیلی خوب نمی خوندم... هم درست گرم نکرده بودم هم به خاطر حالم خیلی خوب نبودم... نکته هاشو بهم گفت و در آخر گفت این هفته پنجشنبه هم بیا... الان تو مرحله ای هستی که بیشتر باید حواسم باشه... (همچین چیزی گفت. دقیق تو ذهنم نمونده) . خودش سریع اضافه کرد که این پنجشنبه جزو جلسات کلاست نیست و نباید شهریه حساب کنیا و ضمنا ویس هم برام بفرست... (بعدش به ذهنم رسید که ممکنه خواسته اون جلسه ای رو که نرفتم سرکلاس و حساب کردم جبران کنه اما فکر نمی کنم به این چیزا دقت کنه. من اون جلسه رو واقعا فراموش کردم و برام مهم نیست و اونم بعدش با رفتاراش و حرفاش جبران کرد و نذاشت چیزی به دلم بمونه...)

اومدم بیرون حدیث گفت چیکار کردی شما؟ (چون بالاها و اوجها رو خوب می خوندم) مریمم صدام کرد و از کلاسام پرسید که چه جوریه. گفت شاید بخوام بیام.

وقتی رسیدم خونه حالت تهوع داشتم... ولی به زور ساعت شش عصر ناهار خوردم گفتم شاید بهتر شم... تا شب دو بار بالا آوردم و بعدش فقط تونستم میوه های ترش بخورم تا آخر شب که یه تیکه کیک خوردم...

و پنجشنبه در راهه...

546

یه اتفاقهایی میفتن بی اینکه انتظارش رو داشته باشی و این اتفاقهای یهویی و بی فکرِ از قبل و بدون برنامه ریزی خوشایند ترین اتفاقهای زندگی آدم میشن... نمیگم این اتفاق چیز مهمی بود که بشه ازش به نتایج مهمی رسید اما بعد که بهش فکر کردم خیلی خیلی حس خوبی بهم داد...

دیروز صبح که بیدار شدم دل درد بی دلیلی داشتم... خیلی بد... حالت تهوع شدید و حال خراب... اما خیلی کار داشتم و نمی تنستم نرم سرکار... یک ساعت دیرتر رفتم و می خواستم هم زودتر برگردم خونه اما گیر افتادم و نشد... مطمئن هم نبودم بتونم کلاس برم... مخصوصا که اون دختره هم برای کلاس اومدن داره بازی در میاره و بازم گفت نمیاد...

نزدیکای رفتن حالم بهتر شده بود مخصوصا که دلم می سوخت این جلسه رو بعد از این همه تمرین از دست بدم. خیلی بد ماشین گیر اوردم برای رفتن و بیست دقیقه بیرون منتظر موندم تا ماشین گیر اوردم و همین باعث شد حالم باز بد شه.

وقتی رسیدم و از پله ها بالا رفتم نفسم به شدت گرفت و حالم بد شد. بالای پله ها فدایی رو دیدم که کله شو از چارچوب در اورده بود بیرون و داشت راه پله ها رو میدید و کمی ترسیدم! چون انتظار نداشتم کسی رو اونجا ببینم...

سلام علیک کردم و رفتم داخل... به محض ورود از در کلاس بیرون اومد و دیدمش و سلام علیک گذرایی کردیم... رفت تو استودیو و صدای سه تار زدنش بلند شد... نفسم گرفته بود و حالم خوش نبود... سرمو گرفتم بین دستام و دولا شدم رو زانوهام... نفهمیدم کی اومد ولی با تعجب پرسید خوبید؟ خسته اید؟ گفتم بله ممنون... گفت بیا تو کلاس... 

اون دختر کوچولوئه که جدیدا خیلی هم تو گروه حضور فعال داره سر کلاس بود و یه دختر دیگه... کوچولوئه کارش تموم شده بود و خداحافظی کرد و رفت ولی اون دختره نشسته بود... وقتی خودش وارد کلاس شد رو به دختره گفت شما برو بیرون خانم سین خسته ست! بعدش بیا! دختره هم بی هیچ مقاومتی رفت بیرون...

کارش هر چند خوشایند برای من اما عجیب بود! و قطعا اگر جای اون دختره بودم و اینجوری می شنیدم خیلی بهم بر می خورد!

نشستم روبروش و گفت سریع میریم سر درس چون خسته ای. کارت خیلی زیاد بوده امروز؟ گفتم نه حالم خوب نیست، از صبح حالم خوب نیست... گفت چرا؟ گفتم نمی دونم و با حرکات دست به میانه بدنم اشاره میکردم...

کمی بعد فدایی اومد تو کلاس و اون یه چیزی ازش پرسید که فلان چیزو داریم؟ و اونم گفت نه. و بهش گفت پس برو بخر...

تا اینجاش چیزی نبود... چند دقیقه بعد فدایی با یه ماگ غیرشفاف که توش معلوم نبود وارد شد و دادش به اون... ولی خودش بلند شد و رفت جلو در و از فدایی پرسید خریدی؟ اونم گفت اره و بهش نزدیک تر شد و آروم یه جوری که درست نمی شنیدم گفت یه لیوان برای خانم سین درست کن و بیار و یه چیزای دیگه که نشنیدم...

چیزی نگفتم و چند دقیقه بعد فدایی لیوان به دست وارد شد و اومد سمتم و لیوان رو گذاشت کنار دستم... دمنوش نعنا با نبات بود! خیلی برام غیر منتظره بود. از دوتاشون تشکرکردم ولی نخوردمش تا آخر کلاس که بلند شد و گفت اینو حتما بخور و بعد برو، خوبه...

بین هفته یه مطلب گذاشت تو گروه که توضیح مشکل هفته قبل من بود... وقتی اینجوری مطالبی رو  که حس می کنم مربوط به منه تو گروه می ذاره خنده م میگیره اما نمیدونم چرا هیچ عکس العملی نشون ندادم... بعدشم چند تا ویدئو فرستاد از یو.تی.وب که ندیدمش و عکس العملی هم نشون ندادم چون این دختر کوچیکه خیلی تو گروه حرف میزنه و خوشم نمیاد قاطی شم... 

این جلسه یه مطلبی رو خواست توضیح بده و در ادامه ش گفت اینو تو گروهم توضیح دادم... بعدش موقع خوندن رفت روبروی یکی از دیوارا و به یکی از عکسهای خواننده هایی که رو دیوار بود نگاهی کرد و گفت یه ویدئو هم از این گذاشتم تو گروه اوج خیلی خیلی خوبی داره... حس کردم منظورش به منه که هیچی رو عکس العمل نشون ندادم! گفتم ندیدم! باشه میبینمشون...

بیرون که اومدیم یه اشاره ای به سفرش کردم و کمی در این مورد حرف زدیم و فدایی شروع کرد مزه ریختن که اون در کلاسشو باز گذاشته بود و به حرفای ما می خندید...

وقتی دمنوشو خوردم به فدایی گفتم میشه برم تو اشپزخونه لیوانو بشورم؟... گفت نه خودم می شورم ولی دیدم خیلی زشته اگر لیوانو نشسته بذارم و برم... برای بار اول قدم گذاشتم تو اشپزخونه و لیوانو شستم و اومدم بیرون... دستمو خشک کردم و خداحافظی کردم و راهی شدم...

تا اونجا بودم همه چی برام خیلی عادی جلوه کرد... اما وقتی اومدم و مدتی گذشت یه سرخوشی عجیبی رفت زیر پوستم...

لازم نیست بگم چرا...مطمئن نیستم که حتما فدایی رو فرستاده باشه که برای من اون دمنوشو بخره... چون درست نشنیدم! ولی اینو که مطمئنم بر اساس گفته اون فدایی برام دمنوش رو اورد...

به خدا چیز مهمی نیست ولی من اینقدر این چیزا رو ندیدم که برام این رفتارا یه دنیاست...

گفت اوجت خیلی خوبه... مخصوصا با بیت اخر که خوندم انگار کشف مهمی کرده باشه گفت خوندنت مشکلی نداره فقط گاهی اوقات فالشی داری... 

اینقدر حالم بد بود که حتی اینو نگفتم که واقعا تو خونه بهتر می خوندم و به خاطر حال بدمه که اونجوری که باید در نمیاد...

گفت یه در میون تصنیف و آواز کار می کنیم و تصنیفی رو معرفی کرد که با خنده شیطنت امیزی گفت اینو خودمم خیلی روش وقت گذاشتم... گفتم باشه درس سخت خوبه...

545

هنوز حسم خوبه... دروغ چرا! به خودم افتخار می کنم که با وجود سنم و مشغله و دغدغه هام و گرفتاریهام با اون همه سختیی که خودم فقط می فهممش آواز رو شروع کردم و تا الانش توش موفق بودم...

حرفای این جلسه ش بی نهایت بهم انگیزه داد... اون نموداری که کشید با اون شیب تند اوجش حال منو بی نهایت خوب کرد... اون جمله که "صدات یکی از صداهای خوب زنونه ست" اونقدر برام بار مثبت داشت که قابل توصیف نیست! شاید یکی از دلایلش این برداشت باشه که صدام براش خوشاینده...

نمی دونم... با وجود دردی که این حرف داره می دونم دیگه که این قضیه هر جوری می تونه باشه... من از ذهنیتش خبر ندارم... فقط می تونم از خدا بخوام همه چیز رو قشنگ و رویایی پیش ببره و برام یه سرنوشت شیرین رقم بزنه... چیزی که در باورم هم نگنجه... 

خیلی بهش فکر می کنم... خدایا دلمو شاد کن...

544

خدایا بابت این شنبه خیلی خوب ازت ممنونم...

یه موفقیت بزرگ به دست اوردم که برام باور نکردنیه... خیلی خیلی بابتش خوشحالم... اولین درس اوازم رو که بی نهایت هم سخت بود و ازش می ترسیدم خوب اجرا کردم...

اولین باری بود که اصلا دلم نمی خواست برم کلاس... 

چند دقیقه بعد از اینکه رسیدم فدایی اومد و بهش گفتم ثبت نام دارم... داشتم باهاش می رفتم تو کلاس برای ثبت نام که اومد بیرون و تا داخل کلاس همراهیمون کرد... گفت شما یه چایی بخوری و صداتو گرم کنی شروع می کنیم... اما وایساد... نگام بهش بود که داشت حرف میزد... وقتی برگشتم سمت فدایی دیدم نشسته رو زمین و رفته زیر میز که سیم دستگاه پوز رو وصل کنه... با تعجب گفتم: ای وای چی شد؟ از عکس العمل من  خندید و بعد رفت...

ثبت نام کردم و فدایی کلی مسخره بازی دراورد... رفتم تو اونیکی کلاس گرم کنم که باز فدایی اومد و گفت می خوای بلند بخونی یعنی؟ گفتم اره دیگه می خوام گرم کنم. گفت اگر استاد تذکر داد برو تو اونیکی کلاس. گفتم نمی خوام کار به تذکر بکشه از اول بگید کجا برم؟ یه کمم در مورد کلاسام پرسید...

سه چهار تا نت رو خوندم که اومد گفت برو تو کلاس... اونقدر درسم سخت بود که بی خیال گرم کردن درست و حسابی شدم... گفتم من که نمی تونم از پسش بربیام... پس بی خیال... هنرجومم صبحش بهم خبر داده بود که نمیاد و حالمو گرفته بود چون باعث میشد کمتر بتونم اونجا بمونم...

وقتی تو کلاس روبروی هم نشستیم گفت چه خبر؟ گفتم هیچی با این درسه از زندگی  سیر شدم و دفعه اول بود که اصلا دلم نمی خواست بیام کلاس... گفت چرا مگه کدوم درس بود؟ وقتی گفتم از سر شیطنت خنده ای کرد و گفت: آهان! خیلی درس سخت و سنگینیه... اشکال نداره اگر نشد بر میگردیم رو تصنیف... بهش گفتم دو شب اول فقط و فقط متن شعر رو گذاشته بودم جلوم و نگاهش می کردم و اصلا نمی تونستم بخونم... بازم خندید...

ازم پرسید حول و حوش قیمت استا... این روزا چنده؟ گفت یه دوست دارم اونجا که عارف بزرگیه (اسمشم گفت ولی من یادم رفت) و خیلی اصرار داره برم پیشش. می خوام چند روزی تعطیل کنم و برم... بهش گفتم اینجوری نمیشه باید دقیقا بهم تاریخ بدید تا نرخ بدم... خلاصه قرار شد براش چک کنم و اونم تاریخ بده...

نگام افتاد به بخاری کلاس که تازه نصب شده بود و با شعله ملایمی می سوخت. گفتم بخاری روشن کردیدددد؟ گفت نهههه من نکردم پنجره رو باز کنید پشت سرتون.

وقتی خوندم ایراد کمی گرفت و نکته هایی رو گفت که خیلی کمکم کردن... یه نمودار رو برد کشید و روند رشدم رو نشون داد و گفت خیلی خیلی خوب پیش رفتی و صدات خیلی پر حجم و خوب شده و صدات یکی از صداهای خوب زنونه ست!... حرفاشو خیلی لازم داشتم خیلی دلگرمم کرد... وسط کلاس فدایی اومد که باز فرستادش دنبال چایی!... 

چند بار درسمو خوندم و گفت من اگر چیزیم میگم شما بالای نموداری و می خوام بالاتر بری وگرنه خیلی پیشرفت خوبی داشتی... وقتی گفتم ادامه همینو بخونم گفت اره خوب می خونی بقیه شم بخون...

ازم پرسید که روزانه چقدر تمرین می کنم و همه ی صحبتهاش حاکی از رضایت بود...

از اون کار خنده دار احس. براش گفتم. کلی خندید و گفت آخه حجم صدات خیلی خوب شده تو خونه اذیت میشن و گفت حتما با خودش میگه عجب غلطی کردم گفتم بره پیش فلانیا! کلی سر همین خندیدیم. بهش گفتم می خوام غیر از درسام اوازهای مشابهش رو هم هر هفته گوش کنم و همون موقع شش تا البوم بهم معرفی کرد و گفت یه تعداد اجرای خصوصی شج... هم هست که جایی نیست. باید برات جداش کنم و بفرستم... قشنگ معلومه خیلی گوش می کنی و زیاد میشنوی...

خلاصه اینکه با کلاس حالم خیلی خیلی خوب شد و انرژی گرفتم...

 بیرون که رفتم باید بود منتظر محسن می موندم که راجع به شروع کلاسام باهام صحبت کنه... رفتم تو کلاس نشستم و فدایی هم اومد... هنوز دو کلمه حرف نزده اومد و فرستادش دنبال یه کاری... بعد خودش گفت چه خبر؟ مونده بودم چی بگم! ما که دو دقیقه پیش سرکلاس با هم بودیم! بعدش رفت سر جعبه شکلاتی که روی پیانو بود و یه دونه از توش برداشت و داد به من... با روی باز ازش گرفتم و تشکر کردم... کارشو دوست داشتم... دیدم باز می خواد چایی بخوره بهش گفتم اینقدر چایی نخورید حداقل یه چیزی بخورید خاصیت داشته باشه. قهوه دارید؟ برگشت و گفت نه قهوه که ندارم... از تو کیفم یه بسته کوچولو بهش دادم... گرفت و تشکر کرد... بیرون که رفت مجدد برگشت و گفت چقدر اب بریزم رو این؟ گفتم یه فنجون ولی اگر به تلخ عادت ندارید بیشتر...

فدایی باز اومد و چند دقیقه بعدش باز اومد و گفت فدایی برو کمک کن به محسن... و اینجوری کلا ردش کرد رفت!...

حرفای فدایی رو تو فاصله هایی که مجال میشد نمی نویسم خیلی مفصله ولی شاید بیاد کلاسای منو شرکت کنه...

موندم تا محسن اومد و باهاش حرف زدم... وقتی خواستم برم فدایی از تو اشپزخونه صدام کرد درحالی که پودر قهوه رو ریخته بود تو یه لیوان و با چنگال همش زده بود! گفت اینو چیکارش کنم؟ گفتم لازم نبود اینجوریش کنید فقط اب جوش بریزید روش. گفت شیرینه خودش؟ گفتم نه خیلی تلخه اگه عادت ندارن یه کم شیرینش کنید. گفت باشه نبات میریزم توش! گفتم نههههه! نبات طعمشو خراب می کنه... 

و رفتم...

در حالی که حالم به شدت خوب بود... از رضایتش از تلاشم... از شکلات...

شکلاتی که نمونه شو قبلا داشتم و اینبار تصمیم گرفتم حتما بخورمش و شیرینشو به کامم بریزم... 

543

گذاشتم دو روز گذشت و بعد یه متن اماده کردم و براش فرستادم که بذاره تو گروه... گفتم بهش که اگر اصلاح می خواد بگه تا انجام بدم... گفت فقط اخرش اسم و فامیل اضافه کن یعنی بنویس مدرس:...

همین کارو کردم و براش مجدد فرستادم... گذاشت تو گروه و زیرشم نوشت دوستان حتما بهره ببرید از این کلاس به شدت خوبه...  و برام ارزوی موفقیت کرد...

خنده دار بود این تعبیر! "به شدت خوبه!" چون تا جلسه قبل حتی نمی دونست اسم این متد چیه و کارش چیه... حالا با این لحن برام تبلیغ می کرد!

و در اخر برای جلب توجه بقیه پرسید محلش اموزشگاه خودمونه؟ که تشکر کردم ازش و جواب دادم بله...


خوب جای تردید نیست که با این اوصاف و توجه استاد!!! هیچکدوم حتی نمی خوان سر به تن من باشه! چه برسه به اینکه بیان کلاس! اما خوب کارش در نوع خودش ارزشمند بود... کاری که می تونست اصلا پیشنهادش نده و انجامش هم نده... اما اینکارو کرد... 

هم ارزشمند و قابل تقدیر بود هم عجیب!...


چیزی که باعث شد حتی میترایی که کاملا عادی به قضیه نگاه می کرد بگه یواش یواش دارم شک می کنم!....