در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

703

یادم نیست چند وقته که حین تمرینِ خوندن دستمو هم گرم می کنم و زمانهایی که دارم میشنوم رو پام با مضراب ریز میگیرم...

بدون اینکه در نظر داشته باشم بخوام ساز بزنم...

مدتیه حس می کنم هیچ وقت تو تمام این سالها دستم اینقدر روون نبوده... ریزهای ممتد بدون وقفه و گرفتگی عضلات!!!... یه چیز در حد محال برای من و دستهام...

خوب این خیلی خیلی خوبه... ولی نمی دونم چرا هنوز نمی تونم برم سراغ ساز... برام سخته برم سمت چیزایی که منو علی رغم همه ی تلاشهام از خودشون روندن... 

702

الان باید خوشحال باشم ولی نیستم...

حتی می تونم بگم بعدش خیلیم حالم بد شد...

تو این یکسال روند کلاس اینجوری بود که چون جمعه ها صبح کلاس انلاین بود من پنجشنبه ها صدامو ضبط می کردم و آخر شب می فرستادم و اونم صبح جمعه چک میکرد و نکته ها رو می گفت و من دیگه بعدش هر وقت می رسیدم(چون جمعه صبح ها خیلی درگیرم تو خونه) پیاماشو می خوندم.

البته اینم بگم مدتی هست که خیلی راضی هست از روندم و مدام میگه ولی این هفته دیگه خیلی به قول خودش مرتعش!!! شده بود از صدام...

من تمام این مدت سعی کردم بدون اینکه درگیر چیزی بشم فقط تمرکز کنم رو خوندن... این معنیش این نیست که قبلش این کار رو نمی کردم اما خوب از یه جایی به بعد دیگه وقت نتیجه گرفتن از تلاشهاییه که آدم بی سر و صدا کرده... و انگار الان دیگه موقعشه برای من...

صبح جمعه دیدم پیام داد ولی نخونده رفتم سراغ کارام... مدتی بعد که برگشتم تو اتاقم دیدم اس ام اس دارم ازش!!! اینجوری خطابم کردم بود که سین...(اسم و فامیل کاملم) هنرجوی خفن من! آفرین! فایلهاتو شنیدم برو صفحه تو چک کن...

وسط کار مجبور شدم برم چک کنم... دیدم کلی تعریف کرده بود که درود بر یگانه استاد! واقعا مرتعش شدم و خیلی خیلی ازت راضیم ای بانوی آواز و فلان و این حرفا و اینکه ا.یل.ان ما.سک میگه برای رسیدن به چیزایی که ادمای عادی بهش نمیرسن سطح پذیرش و تحمل درد و رنجت باید از بقیه بیشتر باشه... و تو هستی... آفرین به تلاشت و تحملت...


تنم نلرزید... قلقلکم نشد.. فقط در حدی که رعایت ادب باشه ازش تشکر کردم و گفتم اتفاقا خیلی ترسیدم چون مسئولیتم سنگین تر شده و باید محکم تر پیش برم... گفت همه کار رو خودت کردی و من فقط یه  هادی بودم و در ادامه کنارت هستم... امروز رو هم به خودت حال بده...

آخرشم دوباره اس ام اس داد که یکی از نواخته های خودت رو برام بفرست... گفتم چشم ولی رو گوشی چیزی ندارم چون جدیدا ضبط نکردم ببینم رو لپ تاپ چیزی پیدا می کنم... 

خلاصه اینکه خواستم اینو بگم که خیلی بده آدم به جایی برسه که هیچی خوشحالش نکنه و حالشو عوض نکنه...

شاید این نقطه از مسیر جایی بود که من باید اشک شوق میریختم به خاطر شش سال تلاش بی وقفه و بسیار بسیار سخت...