در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

137

خانم سین حالش مثل هوای بهار شهرش است...
خانم سین یهو بی خیال همه چی میشود و به نظرش می رسد که رفتنش چقدر الکی و مسخره است... بعد یهو به ذهنش می رسد که برود و یک کوله پشتی جدید بخرد...
گذشته ی خانم سین پر از تحلیلهایی است که آخرش رسید به هیچ... کاش به هیچ رسیده بود! رسید به منفی بی نهایت... خانم سین را آنقدر اذیت کردند که ذهن تحلیلگرش اینروزها برای هر تحلیل ساده ای دست به دامان همه میشود و اجازه می گیرد...
اینها را خطاب به آقای میم می نویسد اما دیگر نمی خواندش...

آقای میم اگر چیزهای جدیدی به متدت اضافه شده چرا فقط خانم سین باید بیاید و آنها را بیاموزد؟! مگر مربی قبلی خانم سین که قبل از او هنرجویت بوده اولویت ندارد! حالا اولویت هیچ! اصلا خبرش کرده ای؟! نه! خانم سین می داند که نه. چون احوال او را هر بار از خانم سین می پرسی...

با همه ی این احوالات خانم سین خسته است... اگر حرفی نزنی... اگر اینبار حرفی نزنی دیگر به هیچ بهانه ای نمی آید... کاش بدانی...

خانم سین دارد سعی می کند بهار را مزمزه کند... طعم ترش و شیرین ملسش را بچشد و در خاطر نگه دارد... خانم سین می خواهد بعد از سالها بهار زیبایی را برای خودش بسازد... نمی داند تو چه نقشی داری... اما اگر پررنگ نشوی پاک خواهی شد... این را واقعا بدان...

136

خدایا چه جوری ازت تشکر کنم بابت بهار به این زیبایی...

خدایا به خودم می بالم که همچین خدایی دارم که خالق بهاره...

135

دوست ندارم بهار به این زیبایی به کامم تلخ بشه...

134

خیلی چیزا بهش مدیونم...

133

اینجا بهار داره بیداد می کنه...
اینجا بهار حتی اگه نخوای مثل یه نوازشگر عاشق بیدارت می کنه...