در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

661

روز چهارشنبه بعد از دفتر تو راه برگشت بودم که به سرم زد همون وسط خیابون ماشین بگیرم و برم بامیه بخرم برای فرداش. قبلش هال.ه بهم گفت که رفته بوده بامیه بخره از همون مغازه ای که من می خواستم بخرم و پرسیده بوده که روز عید هم بامیه دارن یا نه و بهش گفته بودن نه. خودمم که زنگ زدم گفتن نه. این بود که مستقیم رفتم شیرینی فروشی. دو تا جعبه خریدم یکی برای خونه یکی هم کلاس.

درسته که تا فرداش یه کم مونده میشد اما بهتر از هیچی بود...

چهارشنبه شب اونقدر عید رو دیر اعلام کردن که دیگه داشتم ناامید میشدم... هر چی فکرشو می کردم اصلا اصلا توان نداشتم روزه باشم و برم کلاس... حتی هفته قبلشم حالم خوش نبود خیلی... ولی خداروشکر عید شد...

صبح پنجشنبه یه ویس فرستاد!... اولش فکر کردم تو گروهه... بعدش دیدم خصوصی فرستاده... ساز زده بود... همون سازی که چند هفته ست شروع کرده... خیلی خوب زده بود... بهش گفتم خیلی خوبه... همش می گفت واقعا میگی؟ گفتم اره گفت همیشه ارزوم بود این ساز رو بزنم... دیشب تا صبح بیدار بودم و تونستم این فواصل رو دربیارم... در پوست خودم نمی گنجم... گفتم قشنگ معلومه کسی زده که قبلا از جای دیگه پُر شده... 


با جعبه شیرینی رفتم...

ش.بنم نبود! کلا نبود! احتمال میدم سر قضیه هفته قبل قهر کرده باشه... 

جعبه رو گذاشتم رو اپن و رفتم تو اتاق اونوری که تو تراسش گرم کنم...

مدتی بعد صدام کرد و رفتم تو هال...

سلام علیک گرمی کرد و گفت این دیگه چیه؟ نکنه زولبیا بامیه ست؟ گفتم اره... کلی تشکر کرد و گفت چرا اینقدر زیاد؟! بعدم جعبه رو برد گذاشت یه جای دیگه... انگار قایمش کرد...

بلافاصله با هیجان خیلی زیاد گفت زدنم چطور بود؟ گفتم خیلی خوب بود... و این قضیه رو با اشتیاق هر چه تمام تر برام تعریف کرد... و پرسید همیشه دوست داشتم این ساز رو بزنم... نظرت چیه ادامه ش بدم؟ ادامه بدم؟(نظر من؟!) گفتم خیلی عالیه من عاشق صداشم صداش خیلی جادوییه... خندید...

بعد گفت دیشب تا چهارصبح بیدار بودم و بالاخره تونستم... همینشم برام آرزو بود همیشه... هم خیلی خسته بودم هم خیلی خوشحال... به خودم گفتم حالا خوشحالیتو بذار صبح... همینجا حرفشو خیلی ناگهانی قطع کرد و بدون تموم کردن جمله ش گفت خوب درسمون چی بود؟... 


خوندم... یه جاش رفت سازشو اورد و اومد نشست رو مبل کنار صندلی من... شاید از یک متر هم کمتر فاصله داشتیم... رو دسته مبل نشست و پاشو گذاشت رو مبل... تقریبا مسلط به من بود... گفت اینا رو گوش کن مهمه که برات میگم... و شروع کردن به زدن و توضیح دادنِ تفاوت دو تا گوشه مهم... اون لحظات عجیب بودن برام... فقط می دونم این خانم سین دیگه همه چیز رو پذیرفته... حتی با این فاصله ی خیلی خیلی کم...

نفر بعد که یه اقا بود اومد... 

وقتی توضیحاتش تموم شد بلند شد، تی شرت سبز رنگش کمی خیس شده بود... من درسمو خوندم کامل... راضی بود... گفت خیلی خوب حفظشون می کنی فقط یه کم پرش نت داری بعضی جاها... بازم بخون و دوشنبه برام بفرست...

آخرش بازم بابت شیرینی تشکر کرد...

اومدم بیرون... 

نمیگم این روزا و این لحظه ها درد ندارن... فقط قبولشون کردم... 

توضیح بیشتری لازم نیست...



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد