در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

524

اینقدر دیروز روز خوبی بود و عشق کردم که الانم با وجود خستگی و روز لجنی که داشتم اومدم دیروز رو بنویسم تا بازم ازش انرژی بگیرم

روز خوبی بود بی نهایت خوب! نه اینکه خوب خونده باشم، حسش خوب بود... حالش خوب بود... اشک تو چشمام جمع شده و می دونم که چیز خاصی نیست اما می خوام خوب باشم به خاطر حال خوب دیروزم...


* فدایی تا وارد شدم گفت ثبت نام دارید؟ گفتم بله... ننشسته با اون حال خفگی از گرما رفتم کارت بکشم که با خنده گفت نگفتم همین حالا که! گفتم من خودم یادم بود، جلسه قبلم تا وارد شدم گفتید برو سر کلاس این شد که یادم رفت، پایه نتی رو که روبروی دستگاه پ.وز بود برنداشتم و از لابلاش دستمو بردم جلو و کارت کشیدم... خندید و گفت حداقل این پایه رو بردارید! گفتم نمی خواد... رفت برام رسید بنویسه و پرسید امروز چندمه؟ گفتم هیجدهم. گفت چی؟ یه آن فهمیدم چی گفتم! گفتم ببخشید من میلادیشو گفتم! اخه صبحش گزارشامو بسته بودم و تاریخ میلادی تو ذهنم بود! خندید و گفت بــــــــــله! و برگشتیم تو هال.

* به فدایی گفتم ببینید حتی رو گوشیمم نت گذاشته بودم برای شهریه! گفت بله می دونم شما خیلی با نظم هستی... کیمی بیرون بود اونم تاکید کرد که اصلا شما خیلی منظمی و این تو همه چیت معلومه... گفتم خوب کارمم اینطور ایجاب می کنه... گفت نه شما کارتم ایجاب نمی کرد این مدلی بودی... گفتم اره راست میگید...

* به طرز عجیبی خودم حس می کردم شالی که پوشیدم خیلی بهم میاد...

*بیرون خیلی شلوغ نبود و صداش از تو کلاس میومد که داشت تعلیم میداد... از کیمی پرسیدم گفت اره امروز خلوته... نسیم و مریم نبودن. ازاده هم نبود... شایدم رفته بودن ولی خیلی خلوت بود.  به جاش یه خانومه با بچه ش بود که قبلا دیده بودمش و روز کلاساش پنجشنبه بود و این جلسه شنبه اومده بود...

* کیمی که رفت داخل حدیث و یه اقایی اومدن بیرون. به حدیث گفتن بسه دیگه زیادی تو بودی استاد بیرونت کرد... راستش دیگه ترسی از حدیث ندارم. می دونم همچین کسایی به نظرش نمیان... شلوارش بی نهایت بد بود... خیلی خیلی چسبون و زشت... واقعا شرم اور بود...

* یه کم گرم کردم و اومدم بیرون و فدایی گفت برم داخل... از اینجا اون فضای رویایی شروع میشه که کلی حس خوب گرفتم ازش... دلم می خواد از اینجا تا نیم ساعت یا چهل دقیقه بعدش بارها و بارها تکرار شه یا ای کاش فیلمش بود و بارها نگاه می کردم... رفتم تو کلاس...

سلام کردم... برگشت سمتم و دیدم حالش مریضه هنوز... رنگش کمی پریده بود... موهاش همچنان بلند و فری فری ولی ریش و سیبیلشو کمی کوتاه کرده بود... با نگاه خندون برگشت سمتم  و سلام کرد... حالشو پرسیدم و گفتم چی شدید شما؟ 

شروع کرد توضیح داد که یهو نمی دونم چرا فشارم افتاد و بعدم بدن درد و تب و لرز شدید جوری که چند روز خوابیدم فقط... گفتم کار خیلی خوبی کردید... دقیق یادم نیست اما همچین چیزی گفت که دیگه دوستان به دادم رسیدن...گفتم اگر کاری از دستم برمیاد بگید راستش من نمی دونستم تو چه شرایطی هستید که چیزی نگفتم اما هر وقت فکر می کنید کاری از دستم بر میاد بدون تعارف بگید... اونقدر خوشحال شده بود که برام باور کردنی نبود... لبخندی داشت که تا حالا ندیده بودم... من تا حالا حتی دندوناشو ندیده بودم... اما کلی لبخند زد و تشکر کرد که الفاظ دقیقش یادم نیست... خودم اونقدر غرق در فضا بودم که کلمه ها به یادم نموندن... انگار هنوز درددلاش مونده بود یهو گفت ولی هنوز سرگیجه دارم! اینو که گفت خنده م گرفته بود و نمی تونستم به روی خودم بیارم... 

بعدش گفت شما چطورید؟ که دیگه زدم زیر خنده و گفتم افتضاح! و اونم می خندید... گفتم نه تنها رو صدام کنترلی ندارم حتی ملودی رو هم نمی تونم کنترل کنم! با خنده گفت انگار که یکی دیگه داره می خونه و میگی این کیه دیگه که داره می خونه! گفتم اره دقیقا!

گفت خوب بخون عزیزم... (البته شنیدم که از این لفظ زیاد استفاده می کنه ولی خوب چسبید دیگه!)

بیت اول رو که خوندم هر دو زدیم زیر خنده... کلی برام توضیح داد که این حالتی که دچارش شدم طبیعیه و نگرانش نباشم و به مرور با شیوه ای که داره درست میشه و موقتیه... کلاسم زیاد طول کشید... کلی نکته گفت و کلی هم خوند و حیف و صد حیف که نشد صداشو ضبط کنم! می خوند و نگاهش بهم بود و غرق لذتی وصف نشدنی بودم و صداش که قطع می شد تازه به خودم میومدم که باید به نکته هاش توجه می کردم!

اخرش گفت ترجیح میدم همینا رو بازم بخونید. نگاش کردم و خندیدم و گفتم باشه می خونم ولی میشه درس جدید بدید! نگام کرد و خندید و تسلیم شد و گفت  باشه هر تصنیفی رو دوست داری بخون... دیگه اومده بودیم بیرون... گفتم این هفته همش خوب شد ِ همایون تو ذهنم بود... گفت من این جدیدا رو گوش نمی کنم و دوست ندارم ولی اگر دوست داری بخون... گفتم نه خودتون بگید... گفت بهار دل.کش... صدام اروم شده بود... گفتم خداحافظ... متوجه نشد... برگشت سمتم و برای اینکه بشنوه با سر اومد تو سینه م و گفت چی؟ دیگه همون یه ذره صدا هم ازم در نیومد... 

اونقدر حال خوشی داشتم که دیگه از هیچکدوم از دخترا نمی ترسیدم... 

* شاید چیزی نبود... برای خیلیا این هیچی نیست... اما حال من با همین هیچیی که به هیچ جا هم نمیرسه خوبه... خیلی خوبه... تغییر کرده بود... حالش مثل همیشه نبود... خوب شده بود...

523

مریض شده...

خیلی بد مریض شده...

درسم رو نمی فرستاد... خیلی دلخور بودم... پیام دادم که فکر کنم اینترنت ندارید اگه ممکنه بگید درسم چیه تا دانلود کنم... زود جواب داد سلام مخلصم فرستادم... رفتم تل.گر.ام دیدم فرستاده... 

فردا شبش دیدم صدام همچنان گرفته و خرابه... بدترسی به جونم افتاد که نکنه همینطور بمونه... علی رغم میلم پیام دادم و جواب داد... بعدش که چندین باره خوندم دو تا نکته توش برام جالب بود... اول اینکه گفته بود درست میشه اروم اروم، حنجره ای که سی سال نخونده که یک شبه درست نمیشه... ولی حنجره من خیلی بیشتر از سی سال نخونده... یعنی نمی دونه سن منو؟ و در اخر گفته بود ما بعضی اوقات علم داریم ولی مکانیکمون ضعیفه... اینشم جالب بود برام...

صبح دیروز اول جواب منو داد بعد تو گروه نوشت که به دلیل کسالت کلاس فردا تعطیله...

سریع اون دختره پیام گذاشت که استاااااد خدا بد نده و چی شده و اینا... من خصوصی پرسیدم چیزی شده؟ جواب گروه رو نداد اما برام نوشت که خیلی حالش بده... از مریضیش و اینکه اینجا تنهاست و با این حال احتمالا کسی بالا سرش نیست ناراحت شدم خیلی اما خوشحال شدم از اینکه جواب منو داد... و بعد که خواستم بیشتر مراقب خودش باشه و ارزوی سلامتی کردم براش مجدد جواب داد و تشکر کرد...

من.صی اصرار داشت بیشتر ادامه بدم و بگم مثلا فلان چیزو بخورید و فلان کارو بکنید اما نتونستم... اما یه حرف دیگه شو گوش کردم و امروز پیام دادم و مجدد حالشو پرسیدم...

هنوز جواب نداده...

چی قصد کردم و چی شد!... خواستم دیگه کاری به کارش نداشته باشم... چقدر زندگی تکرار میشه... خدا کنه این تکرار فقط تو قصه ها باشه نه نتیجه ها...

522

نمی تونم مفصل بنویسم. ترجیح میدم خلاصه بنویسم...


* پله ها برام شدن مثل پله های اون اموزشگاه قبلی... تا رسیدم بالا نفسم هزار بار گرفت... حال عجیبی داشتم...

* درسمو دو جلسه ست که یادشه...

* تا وارد شدم فدایی گفت برم تو کلاس...

* مریم و نسیم و اون دختر لجنه هم بودن...

* حال خوشی نداشتم و خودمم می خواستم که حالمو ببینه و متوجه سردیم شه... نسیم داشت از انتخاب رشته برای یکی می گفت و خان پرسید درصداش چطور بود؟ اونم گفت زمینشناسیش خیلی خوب بود! سی درصد زده بود! نخندیدم... خان نگاهی به من انداخت و گفت نسیم خودتو ملاک و معیار برای سنجش قرار نده... و همه خندیدن... و من فقط لبخندی...

* نسیم خوند... واقعا هر چی یادم میاد درسش اینه... باهاش همراهی می کرد و یه بیت رو تو بیست تا گوشه خوند... نگاش نمی کردم... چشمم به نسیم بود که لباسش درست نبود و نوک... از زیر لباسش کاملا بیرون زده بود... یا به اون دختر لجنه نگاه می کردم که تمام مدت زل زده بود تو صورت خان و اینقدر نگاش می کرد که من خجالت می کشیدم... یا مریم که اروم اروم اشک می ریخت...

اخرش همه براش کف زدن و بازم من چیزی نگفتم...

* چون سرد بودم گرم شده بود... می خواست منم قاطی حرفا و بحثا کنه و بعضی وقتا رو بر می گردوند سمتم و منو شاهد می گرفت...

* یهو برگشت گفت خانم سین خوبی شما؟ بچه ها همه بیرون ایشون می خوان تنها باشن...

* زود برگشت و شروع کردیم... گفت قطعه همایون بود دیگه! گفتم  اره... خودش که حفظ نبود و اینقدر کلمه ها و بیتها رو جابجا گفت که کاغذم رو دادم دست اون و خودم از حفظ خوندم... نکته هایی که می گفت رو خوب می فهمیدم اما صدای خش دارم از پسش بر نمیومد... وسطاش یه جا می خواست جلسه قبل رو جبران کنه گفت ببینید صداتون چقدر داره زنگ دار و زنونه و قشنگ میشه... دارید به صدای واقعیتون می رسید...  چیزی نداشتم بگم... من تصمیممو گرفتم دیگه سرد باشم باهاش... وقتی می گفت و نمیشد چند جمله ای حرف زدم و گفتم ببینید الان صدای حرف زدنمم گرفته... گفت اره... چی شده؟ گفتم نمی دونم... هر بار که فشار زیادی رو تحمل می کنم صدام می گیره... یه کم به خودش اومد و گفت آره خوب... حتما اثر می ذاره... پرسید حساسیت چی؟ گفتم نمیدونم مدتیه حساسیت پوستی دارم از چشمام شروع شد و الان این وضع صورتمه... شاید الان رسیده به حنجره م... گفت سابقه داشتید؟ گفتم نه اصلا از بعد از عید اینجوری شدم... گفت نمیدونم چی بگم فقط کاملا معلومه حنجره تون خسته ست... یه جاشم یه چی گفت که کلمه رو درست ادا نکرد و خودش کلی خندید و من فقط لبخند زدم...

* رفتم بیرون و از دم در گفتم درس جدید رو برام بفرسته که برگشت سمت پنجره جواب داد! باز خودش خندید و گفت فکر کردم صداتون از بیرون میاد! گفت یه درس دیگه از همایونه... البته خواست که همین درسمو بخونم ولی چون می دونستم مشکلم چیه خواستم جدید بفرسته...

* چراغا رو خاموش کرد که بچه ها زود برن... عجله داشت... زودتر از بقیه از پله ها سرازیر شدم... تو راه پله ها زنگ زدم مهسا که بین کلاس که سایلنت بودم زنگ زده بود... ادرس مغازه لباس فرمامون رو می خواست...

* اروم اروم رفتم سمت مترو...

* از رفتارم راضیم... دیگه جور دیگه رفتار نمی کنم...

521

دیگه تکلیفم رو با این قضیه می دونم... می دونم باید از اینم بگذرم و بی خیالش شم... برام سخته اما باید... دیروز و اتفاقاتش بهم نشون داد که باید تمومش کنم...

چند روزه منتظرم پ شم و نمیشه... حال خیلی بدی دارم... حوصله هیچیو ندارم و عملا حالتهای تهاجمی به خودم گرفتم... درسمم خیلی خوب تمرین کرده بودم... قبل از رفتن همش به خودم می گفتم خانم سین امروز تنها روزیه که تو هفته داری که می تونی ازش لذت ببری... اما نبردم... خوب نبود... 

حوصله مفصل نویسی ندارم... اشاره می کنم به اتفاقاتش...

- وقتی رسیدم ازاده رفته بود و نشد حرف بزنیم...

- پسره که فدایی خان هست بازم بود و کلی حرف زد... فهمیدم تا حدودی با هم همشهرین. 

- فدایی در ادامه جانبداری خنده دارش از خان گفت سا.لا.ر.عق... هم معروفه ولی اون کجا و استاد ما کجا؟ که فکر کردم منظورش شج.ریا.نه... وقتی فهمیدم منظور خان هست فقط دلم می خواست یکی بود کنارم و باهاش می خندیدم...

- کنارم یه دختره نشسته بود که روزمو زهرمار کرد... خیلی ژیگول بود و ذهن مریض من همش میرفت سمت این که حتما دوست خان هست... حالم سر همین خیلی بد بود. همه رفتاراشو زیر نظر داشتم. با فدایی هم می گفت و می خندید... اینقدر بهش فکر کردم که حالم واقعا خراب شد... اینقدر فکر کردم که صبح تا چشمامو باز کردم گفتم وااااای! این دختره همونه که تو گروهه! یعنی هنرجوشه و لازم نبود اینقدر من فکرمو درگیر کنم... هرچند دیگه لزومی نمی بینم بخوام به خودشم فکر کنم...

- از همه ایراد می گرفت... به نظرم رنگش تا حدودی پریده بود... ادای نسیمو موقع خوندن در میاورد... نسیم الان یک ماهه داره این درسشو می خونه... به کیمی می گفت اونی که می گم بخون هر وقت رفتی پیش فلانی حرف اونو گوش کن که اونم بنده خدا الان مریضه خدا شفاش بده... الان حرف منو گوش کن... بعد خودش از حرفای خودش خنده ش گرفت... بعد باز کیمی خوند و بهش گفت این که شد مثل نا.ظری.... و در اخر گفت امروز به همه گیر دادم همینم مونده پست بذارم این.ستا تا همه بیان بهم گیر بدن...

- از منم ایراد گرفت ولی نه اونجوری... تازه بهم گفت جزو معدود کسانی هستی که هر جلسه یه درس خوندن... بعضیا هر تصنیف رو چندجلسه تکرار می خورن... درسمم یادش بود. خودش گفت فلان تصنیفه...

- گفتم حس می کنم صدام کلفت شده! گفت نه اتفاقا نازک شده داره می رسی به صدای بدنت... گفتم محدوده صوتیم چیه؟ گفت تِ.نور... گفتم تنو.ر؟؟؟؟ مگه محدوده صدای ا.قایون نیست ؟ (می دونم که هست) گفت باشه مگه بده؟! جواب بی خودی بود! شاید اگه می دونست این چیزا رو می فهمم اینو نمی گفت... آخه من و تن.ور!!!!!!!! اصلا میشه مگه؟!

- گفت خوبه که تصنیف بخونی بازم الان بیشتر تصنیفهای معروف شج... رو خوندی... گفتم اره برای اواز عجله ندارم... 

- گفتم درس جدیدم چیه تا دانلود کنم. گفت باید روش فکر کنم... امشب خسته م... فردا می فرستم... هنوز نفرستاده... میگه هنوز انتخاب نکردم...

- بیرون هنوز دختره بود... فدایی و کیمی و نسیمم بودن... چقدر این دختره حالمو بد کرد... 

- خیلی با خودم فکر کردم... اون هیچی تو دلش نیست... اگر بود رفتارش این نبود... باید هر جوری هست خودمو از این ماجرا بکشم بیرون...

- خسته شدم...

520

دیشب خوابشو دیدم... بعد از مدتها...

می دونم که زیاد بهش فکر می کنم اما خوابه حس خوبی داشت...

خیلی چیزاشو واضح یادم نیست و چیزی که می نویسم عین اون چیزی که دیدم نیست...

یه جایی بودیم که انگار مردم داشتن می رفتن... مثل زمانی که بدونی دشمن داره میاد و مجبور باشی رها کنی و بری... همچین حالتی  بود...

بعدش نمی دونم چی شد که با هم برخورد کردیم... چه حرفیم شد یادم نیست اما یهو کارتهای تا.روت پیش کشید و گفت برات فال می گیرم... انگار گفت نیت کن و بگو حست به من چیه یا در مورد من چی فکر می کنی! که بعد کارتها رو چید و با خنده گفت منم همینطور فکر می کنم یا منم حسم همینه...

این مضمونش بود... دقیقش یادم نیست...