در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

603

پنجشنبه نزدیکای ظهر بود که خاله م زنگ زد و گفت دختر عمه شون به رحمت خدا رفت!!!! دستام یخ کرد... همه ی وجودم شده بود پر از استرس...

رفتم خونه نماز خوندم که راه بیفتم برم... با مامان زیاد چشم تو چشم نمی شدم که نفهمن... امابهم گفتن چرا چشمات اینجوری پر از استرسه... شب قبلش تو خواب از پا درد پریدم... حس می کردم انگشت پام کنده شده! به حدی این حس واقعی بود که با دستم پامو می گرفتم ومی دیدم انگشتم هست اما شدت درد جوری بود که همچنان حس می کردم انگشتم نیست! با بدبختی تا صبح سر کردم... به مامانم همینو گفتم و ماجرای دختر عمه شونو نگفتم...

رفتم آموزشگاه... زود رسیدم... خودش بود و ش.بنم بی حجاب!... اولش یه کم خوش و بش کرد ولی من همه ی هفته حس می کردم حالش خوب نیست... 

یکی از عادی ترین پنجشنبه ها بود... کی.می آش رشته مفصلی آورده بود و از طرفی بساط راه انداخته بود که با یکی آشنا شده ولی نمی خواد پیش بره و بچه ها می گفتن که اشتباه می کنی و منم قاطی بحث کردن که حرف خاصی نزدم.... خنده م گرفته بود که واقعا کسی متوجه نمیشه اینا بازیه تا به گوش شیخ برسه و مثلا کاری بکنه! 

سرکلاس هم اتفاق خاصی نیفتاد... چون قصد داشتم در مورد اتفاقی که تو هفته افتاده بود بگم گفتم هر چند می دیدم حالش خوب نیست... رفته بود تو لاک خودش... در مقابل بهم گفت کاری نمی تونن بکنن تو شناخته شده ای این چند سال و کسی نمیتونه کاری بکنه... همین... تنها عکس العمل جالبش این بود که وقتی داشتم براش تعریف می کردم یه جاش گفتم که ایشون ( یعنی مهدی) بهم گفته دوره جدید سی میلیون ولی سین (اسم کوچیک) چون تویی بیست میلیون! در همون حال چون تو تعریفم گفتم با اسم کوچیک صدام کرده فقط گفت خانومه یا آقاست! خنده م گرفت و گفتم آقا...

هیچ حرف دیگه ای نشد... هیچ هیچ... این همه سکوت برام عجیب بود!...

خونه که رسیدم شب با اون حال دوگانه ای که داشتم، که هی سوییچ میکردم بین اتفاقای این روزا و فوتها و رفتارای متناقض شیخ یهو به سرم زد پیام بدم حالشو بپرسم و بگم متوجه شدم خوب نیست. قبلش استخاره کردم و خیلی خوب اومد! ولی دلم اروم نبود که کارم درسته یا نه. بازم استخاره گرفتم و بازم همون اومد...

بهش پیام دادم... با الفاظ سین مهربان و عزیز و جان خطابم قرار داد و تشکر کرد و گفت ذهنش درگیر کار و آینده ی کاریشه... همین و منم دیگه اصرار نکردم...


کمتر فکر کردم بهش...


دیشب خواب دیدم...

خواب عجیبی بود... یه جورایی فصل قبل از خواب چند شب پیشم بود... با همون فضا و همون حس و حال... خواستگاریم بود و دوماد که خیلی هم عاشقم بود وقتی خواستم وارد مجلس شم (نمی دونم لباس سفید دستم بود یا تنم) دولا شد کفشمو دربیاره که نذاشتم... چون حسم بهش خوب نبود این کارش برام جالب نبود... رفتیم تو نشستیم که حرفاشو با خانواده م بزنه... همراهش ح.گ هنرپیشه اومده بود و داشت معرفیش می کرد... داماد چهره کم سن و سالی داشت و به نظر روستایی میومد و یه جوری حرف میزد که نمی فهمیدم چی میگه! وقتی سنشو پرسیدن اول سن منو پرسید و بعد خودشو حدود یکسال بزرگتر معرفی کرد! که به نظرم اومد از عمد این کارو کرد! به عشقش و حسش مطمئن بودم و تنها دلیل جواب مثبتم عشق یک طرفه اون بود... هنرپیشهه تو حرفاش گفت که داماد فرانسویه و به همین دلیل بود که چهره و حرف زدنش برای من غریب بود! 

بدون هیچ حسی جوابم مثبت بود و همون لحظه برای چند ثانیه صورت شیخ از جلو چشمام گذشت... ولی تو تصمیمم تاثیری نداشت...


صبح ذهنم حسابی درگیر خواب بود و همش تو سرم وول می خورد...

وقتی اومدم دفتر و گوشیمو روشن کردم دیدم یه شعر از مو.لا.نا گذاشته تو گروه... خوندمش.... اولش به نظرم اومد چقدر بی ربطه! کلمات ثقیلی داشت... یه داستان از دفتر ش.شم... اما آخرش متوجه مفهوم شعر شدم... 


آن ملیحان که طبیبان دل اند/سوی رنجوران به پرسش مایل اند

وز حذر از ننگ و از نامی کنند/چاره ای سازند و پیغامی کنند

ورنه در دلشان بود آن مفتکر/نیست معشوقی ز عاشق بی خبر


تنها کسی که کامنت گذاشته تا الان من بودم... یه علامت تایید و گل... 
 جالب بود... ذهنم بدجوری همه ی اوقات شبانه روز مشغوله... حتی وقتی نمی خوام...
.
.
.
اضافه شد....
دیشب خوابشو دیدم باز...
ولی خیل واضح نبود... خواب دیدم لباس فرمم تنم بود... تو تمام مدت خواب این لباس تنم بود و این خوب یادمه... انگار قرار بود بیاد دنبالم... فکر می کنم ساعت کاریم تموم شده بود و بیرون وایساده بودم که اومد... با ماشین... یه خانوم مسن جلو کنارش نشسته بود... فهمیدم مادرشه... یه زن روستایی خیلی مهربون و در عین سادگی خیلی اجتماعی و فهمیده و باشعور... رفتارش با من خوب بود و حس خوبی از هم می گرفتیم و اینو تو نگاهش و تو رفتارش حس می کردم... یه جاهایی رفتیم که یادم نیست... بعدش رفتیم تو یه خونه که حس می کنم تنها نبودیم و آدمای دیگه ای هم بودن... خیلی مراقب مادرش بود و یادمه حتی وقتی می خواست بخوابه لباسشو درست می کرد و روشو می کشید... و یه چیز دیگه که یادمه این بود که خیلی سرش شلوغ بود و من همش نگران بودم که حتما غذاشو بخوره... بقیه ش یادم نیست...

602

چند شب پیش اتفاق ناخوشایندی افتاد... یه بار دیگه نامردی آدما رو به چشم دیدم و چقدر افسوس خوردم به خاطر یه پاکی دیگه که از دست رفت...

مه.دی بعد از هنرنمایی دوسال پیشش که به زور مدرکی رو که حقم بود بهم داد و به دنبالش حرفای پارسالش که کتاب جدید رو برام نفرستاد و موکولش کرد به پرداخت س.ی میلیون! و گذروندن دوره ی مثلا جدید که می دونم اونقدار تغییری نداشته، هنر جدیدیشو رو کرد...

تو پیجشون دیدم که مربی جدید برای شهر ما معرفی کرده و قید کرده برای اولین بار!

این " برای اولین بار!" خیلی جای حرف داره... خود من که حدود شش ساله دارم تدریس می کنم و قبل از من هم حی.در.. یعنی اینجا وقتی که هیچ جا مربی نداشته دو تا مربی داشته! حرفش خیلی سنگین بود... این آدم یه وقتی بزرگترین آدم زندگی من بود... بهانه ساخت این وبلاگ... چطور می تونه اینقدر عوض شده باشه! یعنی تو منو یادت رفته؟! همه ی کارایی که با هم کردیم... همه ی قدمایی که برداشتیم... سایتت دست من بود... ایمیلا دست من بود... همه ی کارا رو با هم کردیم...  واقعا باورم نمیشه تو اینقدر عوض شده باشی!.... اشکالی نداره... دنیا همینه... فقط مثل روز برام روشنه که تو راهت میاد و نتیجه شو می بینی... اگه می خواستم مثل تو باشم اون وقتی که زندگیت متزلزل بود خودمو هوار می کردم رو زندگیت که نکردم... تا دیدم متاهلی خودمو کنار کشیدم... افسار زدم به احساساتم که داشت خفه م میکرد... شاید حتی ندونی که زنت به من و تو شک کرده بود و چندین بار خیلی ناشیانه زنگ میزد به گوشیم و بعد قطع میکرد... هعی... 


تنها کاری که کردم فرداش زنگ زدم به مسئول اموزشگاهی که توش درس میدم و همه چیزو براش گفتم. خیلی تعجب کرد و گفت کسایی که با شما کلاس داشتن همه راضی بودن و قرار من با شما برای تدریس سرجاشه و اگر مشکلی پیش اومد باهاتون هماهنگ می کنم و مدرکمم براش فرستادم.


خلاصه اینکه تو این اوضاع و احوال خوش! یه شوک شدید بهم وارد شد... اونشب تا صبح خوابم نبرد... مثل وقتی که تو اوتوبوس می نشستم و در عرض یه شبانه روز میرفتم و برمی گشتم پاهام درد گرفته بود و درد پا نمی ذاشت بخوابم... چشام بسته بود اما همه ی اون یک سال رفت و آمد و بعدش لحظه به لحظه برام مرور میشد... 

یادمه می گفت هر چی میگی بهم میرسه... اگه هنوز پاکیی تو وجودت مونده که چیزی رو حس کنی بدون که از خدا میخوام خیلی خیلی زود جوابتو بده... یادم نمیره روزی که امتحان چهار-پنج ساعته رو بعد از یکسال بدبختی و رفت و آمد گذروندم بهم گفتی خوشحالم که از پسش براومدی... وقتی یادم میاد تابستون چطور با بی تابی میرسیدی سرکلاس و می رفتی برات خوشحالم... گفتی نفر اولی تو ایران که مدرک گرفت!

تو ذهنم سیاه شدی... پاک نمیشی دیگه... اگه خدا خدایی می کنه مطمئنم بی جواب نمی ذاره کارتو...

601

زود ماشین گرفتم... ولی راننده اون وقت روز مسیر خیلی بدی رو انتخاب کرد... وقتی بهش تذکر دادم دیگه راه برگشتی نبود... افتاده بودیم تو ترافیک بدی که تا چشم کار می کرد ادامه داشت!...

استرس شدیدی گرفته بودم و نمی دونستم چطور خودمو از شرش خلاص کنم! هر وقت جایی قراره برم و دیر میشه اینجوری میشم. چون هیچ وقت کوتاهی از من نیست. من زمان اضافه هم درنظر میگیرم برای اتفاقای پیش بینی نشده ولی این دیگه خیلی بد بود...

ساعت یک و نیم یعنی زمان شروع کلاس که شد تازه افتاده بودیم تو خیابون اصلی منتهی به محل اموزشگاه و خیابون به اون پهنی گوش تا گوش ماشین بود! گوشیمو درآوردم و به خودش پیام دادم که تو ترافیکم دیرتر میرسم... اینو گفتم چون دیگه مطمئن بودم با اون وضع دیر میرسم و خواستم منتظر من نمونن...

یه ربع بعد رسیدم... یعنی حدود پنجاه دقیقه تو راه بودم مسیری رو که در حالت عادی یه ربع-بیست دقیقه میشد رسید! اونقدر ضربان قلبم بالا رفته بود که قابل کنترل نبود... باز خیالم راحت بود که خبر دادم...

وقتی رسیدم و وارد شدم دیدم همه نشستن و خودش پشت میز مشغول ساز زدنه و از کلاس خبری نیست!!!... نهههههههههههه! واقعا انتظار نداشتم این کارو بکنه... اونم با جوی که اونجا حاکمه!...

کنار نگ.ار یه جای خالی بود نشستم... دست نگ.ارو گذاشتم رو قلبم و وقتی دید داره از جا کنده میشه گفت: چرا آخه! خوب حالا دیر رسیدی که رسیدی!...

حس کردم اصلا بهشون نگفته که به خاطر من شروع نکرده چون ن.گار گفت همش می گفتم چرا خانم سین نیستش!

چند دقیقه گذشت تا یه لیوان آب خوردم و مستقر شدم و اون همچنان ساز میزد... بعد از دقایقی سرشو بلند کرد و گفت خانم سین ساز زدنم بهتر شده؟ (انگار نه انگار این همه آدمو منتر من کرده بود!) گفتم آره خوب... گفت نه واقعا؟ گفتم بله و ن.گار گفت خانم سین فعلا قلبش داره تند تند میزنه از استرس دیر رسیدن و کمی توضیح دادم براشون که چی شد دیر رسیدم... و اونم یه چیزی گفت که هر چی فکر می کنم یادم نمیاد یعنی درست هم نشنیدم... و بعد از این گفت که چقدر قبلا سختگیر بوده برای هنرجو و چیکارا می کرده... حس کردم خوشش اومد که من استرس رسیدن داشتم...

در مقابل دو جلسه پرهیجان قبلی این جلسه چیز خاصی نداشت ولی خوب بی هیچی هم نبود...

چندین بار دیدمش که وقتی حرفی زده میشد که همه میخندیدن، اول به صورت من نگاه می کرد و منتظر عکس العمل من بود بعد خودش می خندید... این چیزی بود که به وضوح میشد دید...

یه جاشم یه بیت سع.دی رو می خواست معنی کنه و احتمالا! اتفاقی رو به من گفت تو جمع حاضر تو از همه لاغرتری (که البته هستم ولی اون داشت شعر رو معنی می کرد) و خنده م گرفت و سرمو پایین انداختم...

آخرای کلاس یه کن.سرت پنجاه دقیقه ای گذاشت که ببینیم و چون مانیتور رو برگردونده بود سمت ما خودش اومد پشت سرمون و تو آشپزخونه پشت اپن می رفت و میومد... من بر نمی گشتم نگاش کنم... یه صندلی خالی سمت چپ من بود و اونطرفش کی.می نشسته بود که دیگه اینروزا کامل اون حجاب کذاییشو برداشته... بعد از مدتی اومد و نشست رو اون صندلی... یه حال عجیبی داشتم... کنار دستم بود و گهگاه بر می گشت رو دست من رو نگاه می کرد که داشتم اشعار اجرا رو می نوشتم... کنارم بود و حس می کردم که اصلا سمت ک.یمی بر نمی گرده ولی رو دست من رو نگاه می کرد... یه جاشم سرشو نزدیکم کرد و پرسید ساعت چنده؟ که چون ساعت مچی نداشتم از رو میز گوشیمو از تو کیفم برداشتم  و نشونش دادم...(هرچند قلبم هری ریخت پایین) حس خوبی بود کنارم بود... (یاد اص.فه...ان و مه.دی افتادم و روزی که کنارم نشست... حرکات تابلوش و صورت شیو شده و پاچه شلواری که مدام مرتبش می کرد و چرخش مدامش به سمت من و پچ پچ کردن زیر گوشم...) گهگاه چشمای شب.نم رو میدیدم که چون نمی خواست مستقیم برگرده و سمت ما رو نگاه کنه کم مونده بود چپ شه! پیش خودم فکر می کردم به خاطر من کلاسو شروع نکرده الانم نشسته کنار دستم و این برای ش.بنمی که حسشو می دونم حسابی کلافه کننده ست!

این وضع ادامه داشت تا وقتی که یکی از بچه ها اومد و اون بلند شد و جاشو به تازه وارد داد...

بعد از تموم شدن کلاس که خیلیم طول کشید دو تا از بچه ها خوندن و بعدش نوبت من شد... سرکلاس حرف خاصی نشد... درسمو خوب خوندم علی رغم اینکه هفته سختی بود برای تمرین و درسمم جدید بود... خودش با ذوق می گفت خیلیم بالا خوندیما! و هر چی می خوند جوابشو می دادم... اما حرف خاصی مطرح نشد... هرچند کلاسم نیم ساعت طول کشید... منم نتونستم حرفی پیش بکشم... 

برخوردای بچه گانه شب.نم هم یادم نمیره که چه جوری با بقیه گرم گرفته بود ولی منو تحویل نمی گرفت و فقط زمانی با من حرف زد که باز بحث پول بود و گفت وای این ماه بچه ها دیوونه م کردن با پول دادنشون! گفتم چرا؟ گفتم پول نمیدن باید دنبالشون بدوم و گفت یکیشون میگه از الان گفته باشم جلسه اخر سال نیستما! گفت اخه کدوم اموزشگاهی قبول می کنه مگه نه؟ (می دونستم منتظره حرفی از من بشنوه و باز بره بذاره کف دست شیخ) گفتم مربی من وقتی نمیرفتم خودش به منشی می گفت براش غیبت نزن. یه نگاهی بهم انداخت و گفت خوب حالا! با تو اینجوری بودن من که هر چی کلاس رفتم همه غیبت میزدن... 

فکر می کنم تحلیلامو ننویسم بهتر باشه... فقط شرح دادم که چی شده... روزای سختیه... کاش با منم مثل بقیه می بود که راحتتر همه چیزو می پذیرفتم...

600

نه اون موقع نه حتی بعدش... وقتی میت.را داشت ازم سوال می پرسید و داشتم براش می گفتم یادم افتاد به شب قبلش... تا اون لحظه به یاد نمی اوردم... نمی دونم... ولی... واقعا نمی دونم بهتر بود یادم بود و می گفتم  یا نه... شب قبلش خوابم نمی برد تا صبح... به شدت فکرم مشغول بود... فکر دخترعمه مامان که حالش اصلا خوب نیست و تو بیمارستانه و بعید نیست که امسالمونو از یه مصیبت دیگه بی نصیب نذاره... فکر خواستگار جدید که هر چند می دونم سرنوشت اینم مثل بقیه ست و میره و به ابدیت می پیونده اما چون آشنا بودن و یه نسبت دور داشتن کمی دنیای یک نواختمو به هم ریخته بود... کمی که نه... خیلی زیاد... می دونم دیگه خبری ازش نمیشه اما شرایط خوبش حالمو بدتر میکرد... مثل دخترای نوجوون دلم آشوب بود... مادرش اومد محل کارم... از فامیلای باباست... حتی از چهره ش هم این نسبت فامیلی مشخص بود... از پسرش گفت که از من سه سال بزرگتره... کارش فلانه و شرایط زندگیش فلان... اسم مامان و بابا رو گفت و عموهام... و و و.... 

اونشب همش اینا تو ذهنم بود... و بیشتر از همه شیخ... وقتی به خواستگاره فکر می کردم بیشتر یاد شیخ میفتادم... یه تناقض عجیب بینشون بود... تو ذهنم بدجوری درگیری بود... تفاوت سن شیخ و خواستگاره ده ساله!!! دقیقا ده سال... تو دلم آشوب بود... چه جوری شب رو صبح کردم خدا می دونه...

و یادم نبود تا وقتی برای میت.را گفتم... و ناخودآگاه بین حرفام به زبونم میومد...

...

کلاس خوب بود... امتحان گرفت بی اعلام قبلی... نمی ترسیدم... اونقدر این درس بی انتها و گسترده ست که خودم حالاحالاها از خودم توقع زیادی ندارم... همین که فقط دارم قدم میزنم تو این وادی برام ارزشمنده...

نگین داشت می رفت و شیرینی آورده بود... وقتی کلاس تموم شد و بچه ها چایی آوردن شیرینی رو تعارف کردن... ناهار نخورده بودم و میل هم نداشتم... بعضیا برداشتن و بعضیا نه... خودش هنوز برنداشته بود ولی رو کرد به من که خوردی شما؟ گفتم نه هنوز... گفت ناهار خوردی؟ گفتم نه. گفت روزه ای؟ گفتم نه ممنون چایی خوردم... که شب.نم پرید وسط و گفت این لوسه... (نمی دونه حرصشو چطور خالی کنه...)

بعد از دو تا از بچه ها رفتم تو کلاس... دم در بودم و نفر قبل همچنان داشت سوال می پرسید و شیخ به من می گفت بیا تو... وایساده بودم دم در... وقتی رفتم تو و در رو بستم احوالمو پرسید و گفت چه خبر؟ گفتم ممنون سلامتی... بی مقدمه گفت...

گفت... دیشب خوابتو دیدم... این حرفش به حدی برام شوک اور بود که هیچی به ذهنم نمی رسید بگم... گفت به طرز عجیبی خوابتو می دیدم! خندیدم و گفتم چیکار می کردم؟ گفت نمی دونم... بودی... انگار تو خونه تون بودی... نمی دونم ولی تا صبح تو خوابم بودی... (نمی دونم شاید نمی خواست جزئیاتشو بگه...) صبح که بیدار شدم به خودم گفتم فلانی موج مثبتش رو فرستاد و منم گرفتم دیگه...

بعد از حال خیلی خوب هفته گذشته که بابتش هم هزار بار خدا رو شکر کردم اصلا انتظار شنیدن این حرفا رو نداشتم... یه جوری بود... روم نمیشد بیشتر بپرسم که چی دیده... ده بار نوک زبونم اومد که بگم منم قبلا خوابشو دیدم... ولی نتونستم... یا خیلی حرفای دیگه... 

(و اصلا یادم نبود که شب قبلش چی بهم گذشته و چقدر حال بدی داشتم.... یادم نبود سرنماز صبح چی از دلم گذشت... آره یادم نبود... ولی خدا خیلی حال خوبی بهم داد... خیلی خیلی زیاد...)

دیگه چیزی نگفتم... بعد از حال مامان پرسید و احوالپرسی مفصلی کرد! در چه حالن؟ می تونن راه برن یا نه؟ و به دقت به جوابام گوش می کرد...

و بعد خوندم...

مابینش رفت بیرون و برگشت با حدود یک سوم لیوان شیر و نسکافه... با خنده گفتم همین قدر به شما رسید؟ لباشو جمع کرد و گفت آره همین قدر... پرسیدم قهوه دارما، می خورید؟ ولی تلخه... گفت آره ممنون... (می دونم اهل قهوه تلخ نیست ولی ازم گرفت...) پرسید هنوز هر روز می خوری؟ و باز سوالاش شروع شد...

از رشته دانشگاهم... از کارم... از ساعت کاریم... هم از من می پرسید هم خودش می گفت... اشتیاقی رو که تو سوال پرسیدنا و جواب گرفتناش تو این دو جلسه دیدم قبلا ندیده بودم... نشست نزدیکم... آروم حرف میزد... یه جاش گفت فقط دارم به تو میگم... (یه چیزی راجع به کارش...) و خیلی چیزای دیگه.... اینکه برنامه ش برای آینده ش چیه و خیلی چیزای دیگه... حالم خوش بود... خیلی خوش... فقط نگران بیرون بودم...

بعد که حرفاشو زد ازم تشکر کرد که به حرفاش گوش کردم... با خنده گفتم خواهش می کنم تو خواب که راحتتون نمیذارم حداقل حرفاتونو بشنوم... خندید و گفت خوابم!... و باز خندید... (اینجا بود که بیشتر حس کردم خوابش -اگرخوابی بوده باشه البته!- یادشه ولی نمی خواد بگه)

بعدش گفت اب جوش ریختم رو دستم و انگشتام سوخته... تازه بعد یه هفته بهتر شده و می تونم ساز دست بگیرم... دلم می خواست پاشم برم نزدیکش و دستشو ببینم ولی جلو خودمو گرفتم... فقط با کلام و چهره ابراز احساسات کردم...

مفصل خوندم... نیم ساعت بیشتر شده بود و همش نگران بیرون و مخصوصا شب.نم بودم... در کلاسو باز کرد و نفر بعد رو آورد... انگار برای اینکه طولانی شدن کلاس توجیهی داشته باشه... چون کاری به اون نداشت و من مخاطبش بودم... خواستم وسایلمو جمع کنم برم که بی توجه به نفر بعدی گفت بازم بخون... خوندم و نشست سازشو کوک کردن... از دستش گفت که به فلان نتیجه رسیده و تاییدش کردم که درسته و بازم یه نکته بهش گفتم... نگ.ار همچنان نشسته بود... کسی که تا مدتی قبل بیشترین نگرانی رو بابتش داشتم و الان میدیدم کاری به کارش نداره... 

نگ.ار انگار یکی از اشیاء اتاق بود که باید بود باشه تا چهل و شش دقیقه! کلاس من توجیهی داشته باشه...

دوست داشتم تا صبح بشینم ولی خیلی نگران بیرون بودم... رو کردم بهش و گفتم من برم؟ با بی میلی گفت می خوای بری؟...

و بلند شد جلوم و اومدم بیرون... 

تو راه برگشت برای میت.را ویس گذاشتم... دلم می خواست حالمو فریاد بزنم... کسی نمی تونه درک کنه حال منو... انگار دنیا رو بهم داده بودن... کاش تونسته بودم حرف بیشتری بزنم... کاش... نمی دونم به خدا ولی هنوز که  هنوزه رو زمین نیومدم... انگار یه خون گرم تو تنم دویده... حال عجیبی دارم... 

بیشتر از این نمی تونم توضیح بدم... ولی خدایا خیلی ازت ممنونم... نمی دونم چطور ازت تشکر کنم... حال خوشی بهم دادی که شاید کسی درکش نکنه... خدایا همراهم باش...

599

پنجشنبه خوبی بود... دوست ندارم بی انصافی کنم... من که لذت بردم... ازچیزی که انتظارشو نداشتم... از حرفایی که شیرین بود برام...

حال خوشی نداشتم. به نظرم خیلیم بد می خوندم. اصلا دوست نداشتم برم. بی نهایت خسته بودم. این روزا خیلی خسته م. از کار کردن برای مامانم بی نهایت لذت می برم ولی کارای جانبیش مثل مهمون داری و این چیزا دیگه توانی برام باقی نذاشته...

سر کلاس گروهی همش حس می کردم الانه که بی هوش شم. اینو واقعا میگم. یهو انگار چشمام می رفت... حوصله خندیدن نداشتم و گهگاه به زور لبخند میزدم. حتی یه بار که یکی از بچه ها معنی یه بیت رو پرسید و شیخ بعد از بقیه رو به من گفت شما بگو که خوب شعر معنی می کنی، چیزی نگفتم... یعنی رمق حرف زدن نداشتم... پ هم بودم اینم شده بود مزید بر علت...

گذشت و رفتیم سر کلاس خودمون... در زدم... ایستاده بود رو به پنجره... رفتم جلوتر و وسایلم رو گذاشتم رو صندلی... خواستم بشینم که پرسید: سر کار بودی؟ گفتم آره... و شروع شد... ده دقیقه به صورت رگباری حرف زد باهام و ازم سوال پرسید یا بهتره بگم اطلاعات کشید!... لفظ دیگه ای براش پیدا نمیکنم... غیر از یکی دو کلمه از خودش چیزی نگفت و فقط از من می پرسید...

پنجشنبه ها تا کی سر کاری؟ مگه تو سوپروایزر بخش نیستی! تو مسئولی دیگه! سمتت چیه؟ تو کل شهر؟ در ماه تعطیلی هم داری؟ مرخصی داری؟ چرا مرخصی نمی گیری؟ به نظرم شنبه ها رو مرخصی بگیر یه وقتی رو اختصاص بده به خودت... پیاده رویی... خلوتی.... خیلی بده خلوت نداری... خونه تون دقیقا کجاست؟... هر کدوم اتاق جداگانه دارید؟... خونه مال خودتونه؟... آهان اجاره... تو هستی و مامان و بابا و اح.سان و؟ آهان یه داداش دیگه! پدرت چند سالشونه؟ کارشون چیه؟ توانایی مستقل شدن داری؟ خوب بده که اینجوری... آدم نیاز داره با خودش باشه... موزیکی پخش کنه... با خودش تنها باشه... نمی دونم دوستی داری یا... یا حوصله دوستاتو داری یا نه... (با خنده!)

همه ی این سوالای رگباری با جوابای من همراه بود... تنها چیزایی که از خودش گفت این بود که هنوز مامانش نمی دونه تنها زندگی می کنه و فکر می کنه با یکی از دوستاشه و هر شب از یه روستای کوچیک راس ساعت ده بهش زنگ می زنه... که هر چند من گفتم تنهایی هم خوبی داره هم بدی گفت برای من خوبیش بهتر بود چون خیلی منو تو مسیرم پیش انداخت... و اینکه گفت ولی خیلی پیشرفت کردیا! گفتم الکی می گید... گفت باور کن حرف من نیست... هفته پیش تولدم بود... بیست و شش دی (حدودشو می دونستم ولی دقیق نه) و اینجا بچه ها کیک خریدن (بچه های شنبه) داشتیم دور هم می خوردیم همه می گفتن کسی که بیشترین پیشرفتو تو این مدت داشته و واقعا تغییر کرده و به چشم میاد تو بودی... می دونی آخه تو این ور و اون ور نمیری، تیپ زندگیت و اخلاق مداریت و ارزشهات متفاوته... گفتم آره حاشیه ندارم... وقتیم کسی میگه مودتو تغییر بده بهشون میگم من از این حالم لذت می برم.... گفت آره تو تو تنهایی بزرگ شدی و تو این تنهایی بزرگ شدی و رشد کردی و خیلی چیزا هم به دست اوردی...

موقع خوندن خیلی رو جزئیات خوندنم تاکید کرد و گفت از جلسه دیگه هم همینه. می خوام وارد جزئیات بشیم دیگه. حتی تک تک دندونه های تحریرها...


لذت بردم... تو خود اون لحظه ها هم لذت می بردم اما بعدش از یادآوریش بیشتر... مخصوصا که همه ی گفتگومون ضبط شده بود و چند بار شنیدمش....

درسته که با خودم فکر می کنم چرا این سوالا رو ازم پرسید!... اما بیشتر لذت بردنم از خود اتفاقیه که افتاد... از اینکه اینبار بر خلاف خیلی وقتای دیگه دنبال این نبود که فقط از خودش حرف بزنه... از من می پرسید و منتظر جوابای من بود... دوست داشتم اون روز رو و بابتش ازت ممنونم خدا جونم... نمی تونم چیزی بگم. جای حرفی نمونده ولی حال خوشی بود...