در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

666

دیروز از اون روزایی بود که اصلا حوصله کلاس رفتن نداشتم... این یه هفته وقفه باعث شده بود به حال و هواش خو بگیرم و آرامش نرفتن رو ترجیح بدم به هر چیز دیگه ای... اما فکرشو که می کردم بخوام یه هفته دیگه درس تکراری بخونم می دیدم درستش اینه که برم... 

با بی میلی هر چه تمام تر رفتم... 

دو هفته قبل شلغم (ش.بنم)، همون روزی که زنگ زد و پیام داد برای اینکه بهانه ای برای فضولی کردن داشته باشه حرف رو اینجوری شروع کرد که می خواد ساعت پنجشنبه های منو بده به کسی دیگه... و خوب توضیحاتشو قبلا نوشتم... حالا نمی دونستم چه ساعتی برم... چیزیم نپرسیدم... خیلی خیلی اروم کارامو کردم و بدون عجله رفتم... حدود سه و ده دقیقه بود رسیدم... وقتی رفتم بالا فقط شیخ بود و یکی از بچه ها که خوندنش تموم شده بود و داشت می رفت... یعنی اگر می خواستم برنامه ریزی کنم که کِی برم و چه ساعتی اونجا باشم اینقدر همه چی دقیق پیش نمی رفت!... شلغم که نبود... و نکته مهم اینکه ساعت من خالی بود و کسی اون ساعت اونجا نبود!... نفر قبل از من که رفت تا حدود یک ساعت بعد هیچکس نیومد... 

روز آرومی بود... مشکلی پیش نیومد... شلغم و انرژی منفیش که نباشه خوب می گذره... 

با گرمای هوا شروع کرد و حرف رو کشوند به طب سنتی و اینکه چیا بخور و چیا نخور... از عادتام پرسید... کی می خوابی؟ کی شام می خوری؟ چی می خوری؟ صبحونه چی؟ سطح انرژیت چطوره؟ و... و... و... من نشسته بودم رو صندلی و اون پشت میزش به فاصله چهار پنج متر دقیقا روبروم... 

یهو بلند شد اومد سمتم و گفت بذار چشماتو ببینم... من همونجوری نشسته بودم و اون ایستاده روبروم دولا شد و خیره شد به چشمام... بدون اینکه حرفی بزنه... نمی تونستم مستقیم نگاش کنم... از طرفیم نمی تونستم سرمو بندازم پایین... فقط هر از چند ثانیه یه بار نگاهمو ازش می گرفتم... حدود یک دقیقه! طول کشید... این زمان برای این مدل نگاه کردن خیلی طولانیه... دیگه تحمل نداشتم... نفسم داشت بند میومد... حرکت چشماشو می دیدم... چقدر نزدیک... گاهی آروم و گاهی با حرکت رفت و برگشت سریع بین چشمام...  وقتی جدا شد و رفت سمت میزش تا چند ثانیه نمی فهمیدم چی میگه... اینکه صفرات زیاده و سودا نیست و از این حرفا... آخه یکی نیست بگه تو دکتری! نفهمیدم چه نتیجه ای گرفت آخرش!... 

بعدش از خودش گفت که تا یک سال و نیم پیش وزنش بالای صد کیلو بوده! متعجب نگاش کردم و گفتم نهههه اصلا نمیومد بهتون! گفت من استخونای پُری دارم... گفت تا سه چهارماه پیشم نود و خورده ای بودم الان با رژیم مناسب بی اینکه اذیت شم شدم هشتاد و خورده ای... با دستم ضربه زدم به صندلی چوبی که روش نشسته بودم و گفتم ماشالا اصلا بهتون نمیومد اینقدر باشید! خندید و مجدد گفت اره استخونای قویی دارم... بعدش یهو گفت می دونی آدم وقتی عادت کنه دیگه تغذیه سالم براش سخت نیست... مثلا الان یه عالمه غذا تو یخچاله ولی من یه نفرم نمی تونم این همه رو بخورم که! بیا بیا یخچالو ببین! و رفت تو اشپزخونه... رفت که دنبال سرش برم!...  من اصلا ادم کنجکاوی نیستم... خوشم نمیاد تو زندگی کسی سرک بکشم... اما رفته بود تو اشپزخونه که من برم... اگه نمی رفتم قشنگ نبود... رفتم تو اشپزخونه... در یخچال رو باز کرد و گفت ببین!... نگاه کردم ولی ندیدم... فقط متوجه شدم که پر بود اما هیچی از جزئیاتش ندیدم... و سرمو به علامت تایید تکون دادم... خواستیم بریم بیرون و اشاره کردم جلو بره که تعارف کرد من برم... این حرکتش دیگه خیلی برام عجیب بود!!! آخه من چیکار به یخچال تو دارم! 

بعد که برگشتیم و نشستم و توصیه های مفصلش در مورد اینکه چی بخور و چی نخور و چیکار بکن و چیکار نکن تموم شد و گفت پیام بده بهم تا سایت و کانال فلان دکتر سنتی و توصیه هاشو برات بفرستم، گفتم من نمی خوام کنجکاوی کنم الانم نمی خوام برام توضیح بدید اما وقتی گفتید مریضید و حرف بیمارستان شد... خوب ادم نگران میشه... الان خوبید؟ مشکلی نیست دیگه؟...

تشکر کرد و گفت راستش من یه هفته موندم پیش مامان و برگشتم... قرار هم بود کلاسا سر جاش باشه اما حالم بد شد... بدنم یخ میشد و درد داشتم و تو ادرارم خون بود... ادامه پیدا کرد و شد لخته خون...  دیگه رفتم دکتر و ازمایش و بیمارستان و اینا... پرسیدم سنگ یا شن بود؟ گفت نه... یه جور خونریزی داخلی... دکتر گفت فشار روحی زیادی تحمل کردی احتمالا و به دیواره های داخلی بدنت فشار اومده و باعث خونریزی شده... گفت پیش مامان که رفتم هم هوا بی نهایت گرم بود اونجا و اذیت شدم هم به خاطر مامان خیلی ناراحت شدم و خیلی بهم فشار اومد... (نپرسیدم چرا)... خلاصه اینجوری شد... یاد خوابم افتادم... پسر بچه... غم و غصه و اندوه... دقیقا همزمان بوده... اوائل هفته قبل... بهش گفتم اینجور وقتا تعارف نکنید... بگید شاید ادم کاری از دستش بر بیاد... چهار نفر رو بشناسه یا بتونه کاری بکنه... خیلی تشکر کرد....

راستش خیلی دلم براش سوخت... اینکه ادم از فشار روحی خونریزی داخلی بده خیلی دردناکه... اونم تنها... هعی... چی بگم...


بعدش خوندم... چند تا نکته جدید گفت بهم که خیلی کاربردی بود... سازشو آورد و همراهم زد... آخراش گفت الانه که بچه ها مثل لشکر شکست خورده کم کم پیداشون شه... می خوندم و میزد... کمی بعد یکی از بچه ها اومد... یه اقایی بود و بعدشم نفر بعد... هر دو هم بهش گفتن به به ظاهر جدید مبارک! (آخه موهاشو کوتاه کرده بود... من چیزی نگفتم بهش) و آقاهه گفت البته اونمدل بیشتر بهتون میاد... خندید و گفت از دست مامان... همش می گفت برو موهاتو کوتاه کن چیه کَپَر درست کردی رو سرت! چند روزم مقاومت کردم دیگه نتونستم... 

از خوندنم راضی بود و گفت درس جدیدتو بخون و دوشنبه برام بفرست...

آدم تو کار زمانبندی خدا می مونه... روزی که نمی دونستم کِی باید برم موقعی رفتم که بهترین موقع بود... بدون حضور شلغم و وقتی کارم تموم شد تازه سر و کله بقیه پیدا شد...

اومدم پایین منتظر ماشین موندم... گرمِ گرمِ گرمِ گرم... داغِ داغِ داغِ داغ... آتیش...


خدایا می دونم هوامونو داری... بازم داشته باش... رهامون نکن... خودمون می دونیم و تو که چی بهمون می گذره...

665

اوایل این هفته یه شب خواب دیدم شیخ یه پسر چهار-پنج ساله داره... اسمشم نیما بود... ولی مادر بچه نبود... نبود نه به معنی حضور نداشتن... انگار دیگه تو زندگیش نبود... تعبیرشو خوندم... پسر بچه غم و اندوه بود...

چهارشنبه جداگانه بهم پیام داد هر چند جلسه قبل هم گفته بود که میره پیش مادرش... اما پیام داد که ایشالا کلاسمون هفته بعد...

این هفته خبری نبود... راحت گذشت برام... من اینجا فقط همین بخش از زندگیمو می نویسم... و خوب قطعا زندگی همه بالا پایین و مشکل زیاد داره... اما از بابت این ماجراها گوشم خواب بود و تمرینمو می کردم...

چند روزی گذشته بود و نمی دونستم روز کلاس یادشه یا نه و مصمم بودم که پیگیری نکنم تا خودش خبر بده...

امروز صبح پیام داد که سلام استاد جان چطوری... عذرخواهی کرد و گفت درگیر بیمارستانه! گفتم بد نباشه و این حرفا... عصر جواب داد که کمی مشکل داشتم و تا حدی رفع شده... 

کنجکاوی رو دوست ندارم ولی هیچی نپرسیدن از کسی که میگه بیمارستان بوده هم بی ادبیه! پرسیدم برگشتید؟ خوبید الان؟ کار خاصی ندارید؟ و تعارف کردم که هر کاری داشت بگه... تشکر کرد که تو رفیقی و عزیز و ببینمت برات میگم...

قراره فردا فقط آواز رو برم... هفته بعد چهارشنبه هر دو کلاس با هم برگزار شه...

664

نگاه می کنم به این چند سال که چه جوری بهم گذشت... شاید یه روزی آرزوی این شرایط و این لحظه ها رو داشتم... آره قطعا داشتم اما نمی تونم بدون توجه به شرایط پیش اومده بی خیال و رها فقط لذت ببرم...

روزایی که میرفتم اص... برای گذروندن دوره میو.ز فکرشم نمی کردم روزگار طوری بچرخه که سالها بعد من و شیخ رو بنشونه دو سر یه میز و تو یه جلسه جای استاد و شاگرد رو عوض کنه...

و این دوازده خرداد هم داستانی داشت...


هفته قبل کلاسمون برگزار نشد... من سر موقع رفتم اما شرایط اصلا جور نبود... بابتش خیلی دلخور شدم... من همون ساعت شش و نیم رو که هماهنگ کرده بودیم رفتم اما وقتی وارد شدم تو اتاقی که گرم می کنیم صحنه ای دیدم که خشکم زد! ش.یوا بدون روسری با لباس بلند دامن دار رو چند تا صندلی به هم چسبیده خوابیده بود... حس فوق العاده چندشی بهم دست داد... با دیدن من بلند شد... هرچند شیخ بیرون تو هال بود ولی این صحنه جالب نبود... بعدش دختر دمنوشیه اومد با فلاسک و ساز! خلاصه میگم هر کدوم دوست داشتن نفر آخر باشن طبق معمول و نمی خوندن... شیخ رو کرد به من که بخون... تعبجب کردم! قرار بود من نفر آخر باشم برای کلاسی که خودش اینقدر اصرار به برگزاریش داشت... صداش کردم رفتیم تو اتاق اونوری... بهش گفتم می خواید چیکار کنید؟ فکر نکنید چون هفته قبل حرفش شده مجبورید کلاس بیایید... گفت نه نه من حتما می خوام بیام اما شرایط رو که می بینی... اون که میگه کارت دارم اون که با ساز اومده... می خواستمم صبح بهت پیام بدم که نمیشه روز کلاس آواز کلاس رو برگزار کنیم اما گفتم بی احترامی میشه... خیلی جدی گفتم کاش گفته بودید وگرنه همون ساعت خودم میومدم و اینجوری نمیشد... کلی عذرخواهی کرد... گفت راستش روزای اواز هم خیلی خسته م و توان یادگیری ندارم هم راستش نمی خوام کسی بفهمه دارم باهات کار می کنم... گفتم حالا چیکار کنیم؟ اصرار داشت که یه روز برم بهش یاد بدم و روز آواز هم مجدد برم... گفتم نمی تونم برام سخته دوبار بیام چون هم راهم خیلی دوره تا اینجا هم یه روز وقت تمرینمو از دست میدم... خلاصه قرار شد کلاسمون چهارشنبه ها باشه هم آواز هم میو.ز... 

از اونجایی که من اون محل رو محل اموزشگاه می دونستم از نظر حرفه ا ی باید بود ش.بنم خبر داشته باشه که من دارم کلاس برگزار می کنم... بهش گفتم نظر شما چیه؟ من بهشون بگم یا شما میگید؟ جا خورد!... عقب رفت و گفت راستش فکر نمی کنم لزومی داشته باشه بدونه... ولی... باشه بهش می گم خودم... (مطمئن بودم که نمیگه) و وقتی گفتم خوب کجا بیام؟ گفت همینجا... فهمیدم شکی که کرده بودم درست بوده و اون مدتیه اینجا ساکنه... با این حساب چون محل زندگیش بود و آموزشگاه نبود لزومی هم نداشت شب.نم بدونه... قرار شد ساعتش رو من سه شنبه خبر بدم... بعدم گفت حالا شاید ش.بنم خودشم بخواد بیاد کلاس... گفتم خوب بیاد... گفت بقیه هم همینطور... گفتم هر کی خواست بیاد کلاس بیاد آموزشگاهی که تدریس می کنم... گفت شاید نیان. اینجا راحت تر باشه براشون... گفت نیان مهم نیست... هر کی خواست بیاد فلان آموزشگاه... من به خاطر شما فقط قبول کردم اینجا بیام... گفت اگه شبنم خواست بیاد چی؟ گفتم اونم اشکالی نداره... (می دونستم اینو گفت که نشون بده پنهان کردنش از ش.بنم چیز مهمی نیست) 

 موقع رفتن هم جلو بقیه بی اینکه اشاره کنه به موضوع کلی عذرخواهی کرد...


روز خوبی نبود... هیچی رو نمی تونستم تحلیل کنم... الانم نمی تونم... همه چیز روز به روز داره پیچیده تر میشه...

شک داشتم که تصمیمش برای اومدن جدی باشه... من اصرار نکرده بودم... خودش خواسته بود و پیگیر شده بود و این بیشتر اذیتم می کرد... 

هفته خیلی بدی رو گذروندم... سه شنبه دیگه بدترم بودم... دلم نمی خواست پیام بدم... آرزوم بود به یه طریقی کلاس کنسل شه...

عصر سه شنبه پیام دادم و پرسیدم برای فردا مشکلی ندارید؟ گفت نه حتما حتما ساعت پنج خوبه؟ گفتم اگه بشه شش بیام... جواب داد من ساعت هفت و ربع قرار دارما میرسیم؟ (وای که آتیش گرفتم وقتی اینو گفت! من داشتم میرفتم پیشش برای یاد دادن اونوقت اینجوری می گفت! البته بعد فهمیدم تا این حد نباید دلخور میشدم چون واقعا فکر کردم داره الکی میگه) منم خیلی عادی گفتم آره میرسیم جلسه اول زیاد کار نداریم... 


چه حالی بودم چهارشنبه خدا می دونه... مامان رو در جریان شرایط گذاشتم... ولی خداییش خیلی برای خودم سخت بود که داشتم می رفتم خونه ش... اونشبی هم که سه ساعت پیشش بودم نمی دونستم اونجا زندگی می کنه... و اونشب تو ماه رمضون...  من تو خونه  ش بودم... خودمم باورم نمیشه...

تو راه رفتن همش دعا می خوندم و خودمو می سپردم به خدا...

ده دقیقه به شش رسیدم... در زدم... هوا وحشتناک گرم بود... اولین روزی بود که چهل درجه شده بود و خوب منم به خاطر شرایط بیشتر گرم بودم... آیفن رو زد و رفتم داخل... رسیدم پشت در ورودی... نفس عمیقی کشیدم و چند ضربه زدم به در و داخل شدم... محیط همون محیط بود ولی با حس جدید من... سلام علیک کردیم... داشتم می مردم از گرما... رو اپن آشپرخونه داشت نون و پنیر و گردو می پیچید و تعارف کرد که برات درست کنم؟ تشکر کردم... گفت من از صبح چیزی نخوردم... 

کولر روشن بود ولی من به این زودی خنک نمیشدم... بلافاصله از تو یخچال شیشه شربت سکنجبین رو بیرون آورد و برام یه لیوان ریخت... تشکر کردم و به رسم ادب چند جرعه خوردم ولی من تحمل شربت شیرین رو ندارم... لیوان رو گذاشتم رو میز...

تو ذهنم این بود که اول بخونم و بعد بریم سراغ میو.ز... اما صندلیشو آورد و نشست روبروم و گفت شروع کنیم... از همون اول با اشتیاق زیادی که نشون داد فهمیدم تصمیمش برای شروع و ادامه جدیه...

سعی کردم به خودم مسلط شم... هنوز نمی تونستم فضا رو بپذیرم... 

دستام به شدت لرزش داشت... هم به خاطر گرمای زیاد و بی طاقت شدن هم استرس... گفتم اول یه فرمه که باید پر کنم... یه سری اطلاعات ازتون می خوام... موقع نوشتن به حدی دستام لرزش داشت که کاغذ رو کامل رو به خودم گرفتم تا لرزش دستم رو نبینه... پاشو انداخته بود رو پاش یهو با خنده گفت دمپاییامو ببین! یه نگاه گذرای بی دقت انداختم و گفتم اشکال نداره راحت باشید... خندید و گفت نه ببین لنگه به لنگه ست! اینو که گفت با دقت نگاشون کردم و دوتامون خندیدیم...

اولش گفتم برنامه مون برای چهارشنبه ها ثابته؟ چون بدون وقفه باید بریم جلو و می خوام برنامه مو بدونم... گفت اره حتما فقط مامانم خیلی اصرار کرده این هفته برم پیشش و دیگه نمی تونم در مقابل خواستش مقاومت کنم... می رم و بر می گردم... گفتم برای جلسه بعد خبر از شما... گفت حتما...

پر کردن این فرم نهایتا یه ربع زمان بگیره اما حدود یک ساعت حرف زد... جواب هر سوالی رو با طول و تفسیر زیاد میداد و خوب البته چیزایی ازش فهمیدم که تا حالا نمی دونستم... خیلی رک و بی پرده باهام حرف میزد... مثل همیشه... شایدم بیشتر... گفت که نیاز ج... داره و از این بابت تحت فشاره... و بازم تاکید کرد تا الان کاری نکرده... ولی خوب این کنترل کردن خوبیایی هم براش داشته... باعث شده رو ساز متمرکز بشه و تو زمان کم پیشرفت زیاد بکنه... گفت روز به روز حس می کنم خط قرمزام داره بیشتر میشه و کمتر دلم می خواد وارد بعضی مسائل بشم... حس می کنم شاید یه جور دیگه رفتار کردن لذت بخش باشه ولی دنیای آدم چرک میشه... و من نمی تونم این مساله رو بپذیرم... این لذت به دهنم زهر میشه... 

گفت ببین من خیلی دوستت دارم... خیلی زیاد... راحتم که باهات حرف میزنم... مثل خواهرمی... فکر می کنم اینجور دوست داشتن خیلی قشنگتره... پریدم وسط حرفش... یاد امی.د افتادم و اینکه پونزده شونزده سال بهم گفت مثل خواهرمی... مثل مادرمی و آخرش شد اون... حال بدی بهم دست داد... گفتم خواهش می کنم دیگه بهم نگید مثل خواهرمی... حستونو می فهمم ولی نگید... گفت چرا؟ گفتم چون از کسایی که اینو بهم گفتن ضربه ی خیلی بدی خوردم... گفت باشه باشه... اسمی روش نمی ذارم اصلا...

خلاصه اینکه فرم رو پر کردیم و خیلی چیزا گفت... از ترسهاش... نگرانیهاش... ترسهاشو که شنیدم دلم به حال تنهاییش سوخت... چون خیلی خصوصیه نمی نویسم اما بازتاب مستقیم شرایط زندگیشه... یه جاش گفت تو این مدت اخیر چند نفر خوابهای بدی برام دیدن... یکی شوهر خواهرم که خواب دیده عده ای منو به شدت زدن با تبر... یاد کابوس خودم افتادم... گفتم یادتونه منم خواب دیدم؟ انگار براش مرور شد گفت اره اره...  و ادامه داد که دو تا از دوستام بهم زنگ زدن که خواب دیدیم یه زن برات دعا گرفته... تو رو بسته و دعاشم خیلی سنگینه...  اینو که گفت دلم میخواست فریاد بزنم چرا نمی فهمی؟ این زندون خیلی قشنگه اما زندونه! اون زن معلومه کیه... بفهم... فقط لبخند ملایمی زدم و گفتم به نظر منم همینطوره... مطمئنم... گفت واقعا؟ گفتم آره... لطفا اطرافتون رو بهتر ببینید... 


روز عجیبی بود... خیلی عجیب... البته انگار دوازده خرداد باید برای من یه روز خیلی سنگین باشه...

بعدش کار رو رسما شروع کردیم... نشستم روبروش... هر دو پشت یه میز... وضعیت بدنیشو چک کردم... وقتی بهش گفتم چیکار کنه نزدیکش شدم که گردنش رو چک کنم... موهای مشکیش بر خلاف چیزی که از دور به نظر میاد یه دست نبود... تارهای سفید لابلای موهای مشکیش به چشم میومد... 

خیلی کار کردیم... دستمو که گذاشتم رو میز گفت دستت بزرگه ها! انگشتات چقدر بلند و صافه! به درد کمو.نچه زدن می خوره... 

آخراش بهش گفتم حواستون به ساعت باشه دیرتون نشه... گفت نه نه تا یه ربع به هشت وقت دارم... ادامه دادیم...

باز گفتم دیر نشه! من امروز به خوندن نمیرسم براتون ویس می فرستم... (اگه اینقدر صحبتامون طول نکشیده بود به همه ی کارامون می رسیدیم) گفت نه میرسی ده دقیقه بخونی وقت هست...

شروع کردم خوندن... دو بیت خوندم و قرار شد بقیه رو براش بفرستم... 

یهو گفت راستش ساعت هشت با ش.بنم و شوهرش قرار پیاده روی دارم... (حالا ساعت پنج دقیقه به هشت بود!!!) تا اینو شنیدم تو همون حال ناباوری تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که این زن چقدر زرنگه!!!... چقدر هفت خطه!!!... نگید قضاوت نکن... تا اخرشو بخونید متوجه دلیل همه ی شک و تردیدام بهش تو این مدت میشید...

گفتم الان؟ چیکار کنم من؟ گفت نمی خوام بدونه با تو کار می کنم و میای اینجا... گفتم خوب الان بیاد می فهمه که! برنامه کلاسم می فهمه که من دیگه پنجشنبه ها نمیام... گفت نه نمی فهمه... گفتم چرا می فهمه خیلی پیگیره شما نمی دونید... الان چیکار کنم؟ رفت سراغ گوشیش و پیام داد بهش و چند لحظه بعد گفت هنوز نرسیده چون جواب نداد و رفت از تراس بیرون رو نگاه کرد... گفت نیومده هنوز... اصلا ببین وقتی بیان نمیان بالا تو بمون بعد از رفتن ما برو... گفتم نه اصلا این کارو نمی کنم... الان میرم... گفت از کدوم سمت میری؟ گفتم میرم سرخیابون...  گفت حالا نمی فهمه هم... گفتم چرا می فهمه... چی بگم... خودم دیدم پایین منتظرم می مونه یا تو ماشین میشینه  تعقیبم می کنه... حیرت کرد... 

خداحافظی کردم و بدو بدو اومدم پایین... در ساختمون رو که باز کردم هیچ جا رو نگاه نکردم... با قدمهای سریع رفتم سمت سرخیابون... حتی واینسادم که ا.سن.پ بگیرم... گفتم به اندازه کافی دور شم بعد ماشین می گیرم... قبل از اینکه به سر خیابون برسم رسیدم به یه کوچه فرعی که مستقیم می خورد به بلوار اصلی... گفتیم بهترین کار اینه که از این راه برم... به بلوار که برسم دیگه از اون منطقه خارج شدم و امن میشه برام... کوچه رو سریع طی کردم و رسیدم به بلوار اصلی... با این وجود بازم یه کم بیشتر رفتم تا دورتر شم... حتی تو پیاده رو هم نایستادم... دقیقا رفتم لب خیابون وایسادم... و درخواست ماشین دادم ولی گیر نمیومد!... کلی معطل شدم... تازه وقتی هم ماشین گیر اومد اعلام کرد که شش دقیقه دیگه میرسه... ذهنم درگیر بود... درگیر همه چی... تا ماشین برسه گوشیمو گذاشتم درگوشم و مشغول شنیدن درسم شدم... پلاک ماشین رو به ذهن سپرده بوده و اینور و اونور رو نگاه می کردم تا پیداش بشه... تو اون لحظه همه چی مثل یه سناریوی از قبل نوشته شده اتفاق افتاد... ساعت... زمان... قدمهای سریع من... خیابون... بدو بدو... اون کوچه باریک... لب خیابون... ماشین... شش دقیقه زمان رسیدن... چشمم به پیاده رو بود تو اون لحظه ولی نمیدیدم... فقط میشنیدم... انگار برای یه لحظه دیدم فقط... فقط یه لحظه... سه تا آدم که از پیاده رو رد میشدن... آره سه تا آدم... یه زن... دو تا مرد... یکیشون بلندتر بود با موهای فرفری مشکی... و یه مرد دیگه... و زن... واااااااااااااااااااااای خدااااااااا..... نه.... نفهمیدم چی شد! فقط شمایلشون رو دیدم... و اونقدر یخ کردم که هیچ عکس العمل هیجانی نمی تونستم انجام بدم... با گوشیم که در گوشم بود خیلی خیلی آروم چرخیدم سمت خیابون و دیگه نگاهشون نکردم... خدایا تو خواستی مگه نه؟ ما که هر کاری کردیم که نشه... 

بر نمی گشتم سمتشون ولی هر لحظه منتظر بودم ش.بنم از پشت بزنه رو شونه م... نمی دونستم اگه این اتفاق بیفته باید چیکار کنم... سریع مغازه های اطراف رو از نظرم گذروندم که اگه اومد سراغم بهانه ای برای اونجا بودنم داشته باشم... هر چند... خانم سین چرا می ترسی؟ تو از اونجا دور شدی... اینجام یه خیابونه برای خودش... 

کمی گذشت و کسی نیومد سراغم... با ترس کمی سمت مخالف رو نگاه کردم... ندیدمشون... هوا هنوز کاملا تاریک نشده بود... یه چیزی بهم می گفت محاله اون زن ندیده باشه تو رو... 

ماشین که رسید سوار شدم و اومدم خونه... خیلی حس بدی بود... من از این مخفی کاری خوشم نمیاد... دلیل این همه اصرار شیخ برای پنهان موندن این قضیه رو نمی دونم... 

شبش همه جور فکری تو سرم وول می خورد... 

حرفا و درد دلای خصوصیش... تو مثل خواهرمی... خواهر؟! کی با خواهرش از مسائل ج... حرف میزنه؟!... کی اصرار داره خواهرشو و حضورشو مخفی کنه؟!...  نمی فهمیدم... هیچی نمی فهمیدم... با مامان مفصل حرف زدم و ماجرای ش.بنم رو گفتم... 


فردا صبحش گفتم پاشم با اشپزی خودمو مشغول کنم... بینش یه سر اومدم تو اتاق گوشیمو چک کنم که دیدم ش.بنم پیام داده!!!... فلانی شما امروز ساعت خودت میای کلاس یا ساعتتو بدم به کسی؟ سین نکردم فقط نوتیف.یکیش.ن رو خوندم... برگشتم اشپزخونه... استرس گرفته بودم... با سرعت کار می کردم...خوب فکر کردم گفتم بهتره به شیخ بگم... شاید حرفی شده باشه که من ندونم... بهش پیام دادم که اینجوری شده فکر کنم منو دیدن دیشب... گفت عجب دنیایی شده ها! اره دیده ولی شک داشت... گفت یکیو دیدم شبیه فلانی منم گفتم پس خوب کسیو دیدی...  گفتم چی بگم حالا؟ گفت بگو اره ساعت خودم میام. گفتم خوب اگه بگم که اون ساعت اونجاست می بینه نمیام! گفت بگو پنج و نیم میام... گفتم اصلا ساعت نمیگم بهشون... گفت اره بگو کار دارم معلوم نیست... 

تو همین فاصله ش.بنم چون دیده بود جواب پیامشو ندادم زنگ زد! جواب ندادم...

به شیخ گفتم باشه سر فرصت یه چیزایی بهتون بگم...

رفتم سراغ اون زنیکه... بهش گفتم نه اخر سال مالی هست و برنامه م مشخص نیست با خودشون هماهنگ کردم گفتن بین هنرجوها بیا. گفت پس من ساعتتو بدم به کسی دیگه؟ گفتم فعلا اره... پرسید راستی تو دیشب فلان خیابون نبودی؟ ( دلم می خواست هر چی فحشه نثارش کنم) پیش خودم گفتم این زن شک نداره مطمئنه منو دیده. بگم نه بدترش می کنم. گفتم چرا بودم چطور؟ شمام اونجا بودید؟ گفت اره من داشتم سریع رد میشدم شک کردم که تو باشی آخه همه هم ماسک می زنن ادم مطمئن نمیشه! گفتم آره خود خودم بودم... ماشالا چشماتون خوب میبینه ها! من از دور خوب نمی بینم... گفت منم نمی بینم حدس زدم... (تو روحت...) محل کارت اونجاست؟ گفتم شما که می دونید محل کار من کجاست... گفت اِ آره فلان خیابونه....

حالم به هم خورد ازش... این زن جوری رفتار می کنه که نه سیخ بسوزه نه کباب... شوهرشم با شیخ اشنا کرده که هیچ کس بهش شک نکنه... همون لحظه که شیخ گفت باهاشون قرار پیاده روی دارم فهمیدم... منِ خنگ فهمیدم... وقتی با هم سه نفری دیدمشون دیگه جای تردیدی برام نموند... خیلی سیاست می خواد با شوهرت و عشقت با هم برید پیاده روی! اون همه ی کاراش از رو برنامه ست... اگه اینجوری نمی کرد شاید خیلیا بهش شک می کردن اما الان حضور شوهرش خیلی پوشش مناسبیه براش... این پسر بیچاره رو تو مشت خودش گرفته... همه جوره کنترلش می کنه... تازه فهمیدم چرا اونشب که اونجا بودم شیخ در رو از داخل قفل کرده بود... خودشم که گفت خواب دیدن براش که یه زن براش دعا گرفته...

من که قبلا هم دلیل حساسیتش رو رو خودم می دونستم... اما الان دیگه فکر نمی کنم با این اوصاف حتی سر سوزنی جای تردید بمونه... اگه رو شیخ حساس نبود چرا باید برنامه کلاسو باهام چک کنه و روی حضورم اون حوالی زوم کنه و به روی خودم و شیخ بیاره...


کمی بعد شیخ در جواب اینکه گفته بودم بعدا مواردی رو بهتون میگم گفت فقط در مورد درس باشه استاد جان! منم گفتم استاد خودتونید باید تا الان منو شناخته باشید که تو مسائلی که بهم ربط نداره وارد نمیشم... جواب داد عزیزیییی ارادت دارم بی پایان... 

بدم اومد از این حرفش... ولی مطمئن بودم تا شب یه عکس العملی نشون میده... شب یه ویدیو طنز فرستاد...

فرداش درسامو براش فرستادم گفت سرفرصت گوش می کنم و یه فایل از ساز زدنش فرستاد برام... گفتم عالی... گفت عالی شمایی استاد...


جلسه بعد باهاش حرف می زنم... کاری به ش.بنم ندارم و نمی خوام حرف اون رو پیش بکشم جاییشو که به خودم مربوطه میگم... کسی حق نداره با من انجوری رفتار کنه و منو کنترل کنه... من با آگاهی و با اطلاع خانواده م تصمیم گرفتم روزی غیر از روز کلاس حضوری عمومی برم اونجا و درس بدم و درس بگیرم... به هیچکسم ربطی نداره... 


فکر کنم نیازی نیست حال و روزم رو شرح بدم...