در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

540

هیچ وقت این شنبه رو یادم نمیره...

باور نمی کردم در عرض یه روز اینقدر همه چی عوض شه...

خدایا شکرت بابت همه چی... واقعا ممنون... درد داشت ولی لازم بود...

539

بعد از جلسه آخر حال خوشی نداشتم... همش ذهنم درگیر بود... پذیرشش برام سخت بود... اما اتفاق بد بعدش حالمو تغییر داد...

با فوت ناگهانی و غیرمنتظره ج... همه چی تو ذهنم عوض شد... درسته این دو تا هیچ ربطی به هم ندارن اما اثر عجیبی روی من داشت...

الان با خودم فکر می کنم که درسته این آدم هنوز برای من جذابیت داره و اگر مورد توجهش قرار بگیرم برام لذت بخشه اما دیگه مثل قبل بی تاب نیستم و کاملا می تونم درکش کنم اگر به همون دلیلی که بابتش بهت زده شد من رو نخواد... حتی اگر فرض محال این باشه که حسی هم داشته تا قبل از جلسه آخر، خوب حق داره با شنیدن این اختلاف سنی همه چی تو ذهنش تغییر کنه...

اما من هر چی فال حا..فظ می گیرم همش خوب میاد و مدام بهم تاکید می کنه که تو نباید ناامید شی و اگر به خواسته ت نرسی دلیلش ناامیدیه...

راستش ته دلمم ناامید نیستم... اونقدر تجربه زندگی دارم که حالیم باشه هر چیزی تو این دنیا ممکنه اتفاق بیفته...

ناامید نیستم... بی تاب هم نیستم... 

همین الانشم میشه صحبتهای جلسه آخر رو هر جوری برداشت کرد...

من.صی یکی از اولین واکنشهاش به صحبتهای من از اتفاقات جلسه آخر این بود که حالا این اونه می تونه ذهنش درگیر شه و فکر کنه که می خواد از این به بعد چیکار کنه...

در نهایت امیدوارم هر چی به صلاح همه ست پیش بیاد... من دوست دارم خواسته شم... عاشقانه... از تحمیلی بودن بدم میاد... من نمی تونم حد.یث یا م.ریم باشم با اون رفتارهای تابلو...

تا خدا چی بخواد...

538

صبح جدای از اینکه تو گروه اعلام کرد عصر دیرتر میاد به دختر هم شخصا پیام داد که فلان ساعت بیا...

دختر اروم بود... رفت... وقتی رسید دید آ.زاده هم هست... همراهش رفت تو کلاس... غیر از اونا حد.یث و یه اقای دیگه هم بودن... 

اتفاقای عجیبی افتاد که دختر هنوزم بعد از گذشت چندین ساعت نمی تونه درکش کنه...


بین کلاس یکی از همکارای دختر زنگ زد و دختر سریع گوشیشو برد بیرون کلاس و حرف زد و برگشت... در زد و آروم وارد شد و این شروع ماجرا بود...

تا قدم گذاشت تو کلاس شنید که حرف در مورد س.ن.توره. آزاد.ه گفت بیایید سنت.ور زنمون هم وارد شد. و مرد با خنده پرسید سن.تور زن؟ کی؟ 

آزی: بله دیگه خانم سین س.نتور می زنه... چه جالب که همزمان با بحثمون وارد شد!

مرد: واقعا؟

دختر: بله

مرد: جدی؟! چند وقته؟

دختر: دوازده ساله...

مرد: دوازده سااااااال! واقعا؟! پس باید حرفه ای باشی دیگه! اصلا چرا اومدی آواز وقتی این همه ساله س.نتور می زنی؟ البته شوخی می کنما... حتما ردیف هم زدی!

دختر: بله دو تا

مرد(با خنده): دو تا! یه جوری میگی دو تا مثل کسی که ازش می پرسن چند تا پفک می خوای؟ میگه دو تا...

 همه خندیدن و دختر هم خندید. منظورش این بود که کار کوچیکی نیست و تو به این راحتی می گی دو تا...

مرد: شوخی می کنما... یه وقت ناراحت نشیا من باهاتون راحتم و می شناسمتون که اینجوری حرف می زنم.

دختر: راحت باشید

مرد(در حالی که نقش دختر رو در کلام ایفا می کرد): کجا منو می شناسی؟ که میگی راحتم! من راحت نیستم و خندید...

دختر: نه اختیار دارید راحت باشید...

مرد(یهویی و بی مقدمه در مقابل همه): مگه چند سالته شما؟

آزی: ای بابا آقای م... این چه سوالیه؟

دختر(خیلی راحت و آروم): سی و هشت سال...

مرد درحالی که بهت زده شده بود و کاملا شوکه! مثل برق گرفته ها سرشو به دختر نزدیک تر کرد و پرسید: چند؟

دختر: سی و هشت  سال

مرد: سی و هشت؟ داری با من شوخی می کنی؟

دختر: نه شوخی نمی کنم

مرد: ازدواج که نکردی که؟!

دختر: نه...

آزی(با خنده حرف رو ادامه داد): چرا ازدواج نکردی خوب؟!

مرد: یعنی همسن خانم آزی هستی؟

دختر: بله تقریبا

مرد: همکلاسی بودید؟

دختر و آزی با هم: نه یه مدت همکار بودیم...

و مرد تو ذهنش کنکاش می کرد...


مرد که دید انگار خیلی در حضور دیگران پیش رفته گفت: خوب همون دیگه راز جوونی و شادابی و انگیزه و  حال خوبت همینه که ازدواج نکردی. اگر درگیر زندگی و بچه و پختن غذا و این چیزا بودی به این کارا نمی رسیدی! والا حتی اونایی هم که  ازدواج کردن و میگن خیلی خوشبختیم بازم راحتی مجردها رو ندارن... و دیگه با همین جملات بحث رو تموم کرد...

دختر حتی همون موقع هم پتکی رو که به سرش کوبیده میشد حس می کرد... اینایی که میشنید براش راحت نبود... 

مرد(رو به همه و از جمله آزی): واقعا خانم سین دختر خوب و با شخصیت و پیگیر و پرتلاشیه و خیلی جدی میگیره درس رو و کارش عالیه...

مرد کمی بعد با تاکید بر اینکه بچه آخر یه خانواده ده فرزندی روستاییه و سی- سی و یک سالشه در مقابل همه از خودش و خانواده ش و سختی زندگیش تو بچگی گفت...

مادری که تو سن چهل و دو سه سالگی اونو به دنیا آورده و به خاطر شرایط سخت زندگی مجبور بوده سالها یه مغازه رو هم اداره کنه... مادری که تو سن هفت سالگیِ مرد پنجاه ساله بوده و هر روز نیم ساعت راه می رفته تا برسه به مغازه پارچه فروشی و سیگار هما می کشیده و بعد بر می گشته خونه و غذا ساده ای می پخته و بعد از خوردن ناهار نیم ساعتی جلو افتاب می خوابیده و باز می رفته مغازه تاااا شب! و مرد چندین سال شاهد این روند بوده و چند سال رو با یه کفش سر می کرده ولی الان بابت سختیهایی که کشیده خوشحاله و نتیجه شو داره می بینه و اگه به جایی رسیده نتیجه همین سختیهاست...

مرد گفت شماهام مثل خواهرام یعنی دوستام هستید که بهتون میگم...

دختر تمام وقت کلاس تنش آتیشه... کاغذ شعرشو دستش گرفته و خودشو باد می زنه...

مرد به اینکه وای خانم سین هم که مثل همیشه گرمشه اشاره می کنه و آزی میگه که این تو برف زمستونم یه لباس نازک می پوشه... 

و جایی از صحبتها مرد میگه: خانم سین پاییز فصل شماست... پاییز فصل شماست... انار... اب انار زیاد بخور هم برای خودت خوبه هم برای صدات... پاییز فصل شماست... آب انار دوست داری؟ 

دختر: آره خوب ترش باشه...

مرد(با خنده): ترششش! ترش باشه دوست داری...

ولی پاییز فصل شماست... خیلی برات خوبه...


مرد پشت به همه رو به بورد میگه: شدم شبیه داع.شیا! فکر میکردم با این مو و ریش خیلی قیافه م هنریه ولی واقعا دارم میشم شبیه داعش.یا. البته خیلی بهم میگن بهت میاد

آزی(با خنده): استاد دخترا میگن یا پسرا؟

مرد: نود درصد دخترا و نود و پنج درصد پسرا. تا دو هفته دیگه موهامو با ماشین بیست می زنم و ریش و همه رو میزنم...

حدی.ث به طرز خیلی چندش آوری از پشت سر اشاره می کرد که وای اینجوری خیلی گوگولیه! کاش کوتاه نکنه!


آزی کم کم اماده میشه بره و مرد از کیمی می خواد که اگر خودش می خواد تو جمع بخونه اگرم نه که تکی و وقتی کیمی میگه هر جور شما بگید میگه به من کاری نداشته باش من بعضی وقتا برای اینکه تو جمع مشکلی نداشته باشید بهتون میگم بخونید، خانم سین! منظورم شما هستیدا!

دختر(با خنده): اصلا نشنیدم چی گفتید!

مرد(با خنده): آهان که نشنیدی چی گفتم...

دختر کوچولوی هفده ساله از راه مدرسه اومده کلاس و مرد بهش میگه از حس و حالت خوشم میاد و دختره کمی ناز می کنه و مرد میگه منظورم اینکه که حال خوبی داری خدا ببخشدت به پدر و مادرت و.... بعد از چهل سالگی هم به شوهرت... البته اگرم خواستی زودتر ازدواج کن ولی بذار بعد از چهل سالگی...

کمی بعد مرد و دختر میرن تو یه کلاس دیگه که دختر بخونه... کلاس گرمه... خیلی گرمه... 

وقتی مرد میاد دختر همراه با کاغذی که شعر رو روش نوشته یه بسته قهوه فوری کوچیک در میاره و به مرد میگه اگر خسته اید قهوه میخورید؟

مرد: زیاد اهل قهوه نیستم (در همون حال بسته کوچیک دست دختر رو نگا می کنه) از این تلخاست؟

دختر: بله 

مرد: زیاد قهوه می خوری؟

دختر: نه زیاد روزی یکی

و در همون حال بسته کوچیک رو به مرد میده و میگه بخوریدش تا شب سرحال هستید...

دختر یکی دوبیت می خونه و دیگه گرما کلافه ش می کنه...

مرد بلند میشه و کولر رو روشن می کنه و این صحنه همیشگی برای دختر تکرار میشه... مرد به دریچه کولر ور میره و مسیر باد رو تا مقابل دختر همراهی می کنه و بعدش ادامه میدن...

بین خوندن به دختر اشاره می کنه که کاغذ شعر رو بهش بده و تا اخر کاغذ دستشه و از روش می خونه...

آخر کلاس هم از دختر اجازه می گیره و پایین همون کاغذ چند تا نکته یادداشت می کنه و میگه ببخشید خط من به قشنگی خط شما نیست...

درس جدید رو همونجا براش می فرسته و وقتی دختر میگه شاید خوندنم تو خونه با اینجا فرق داشته باشه مرد میگه: چرا صداتو برام نمی فرستی؟ یه شب در میون بفرست من همه رو چک می کنم و بهت میگم...

و خداحافظی و دختر که تو تاریکی شب می دونست که با این اتفاقا چی در انتظارشه...

گیج و گنگ و با حال خراب راه میفته... یک ساعت بعد خونه ست... تمام راه رو نفهمیده چه جوری طی کرده...

گذشته براش یه بار دیگه مرور شد... حا.مدم وقتی سن دختر رو ده سال پیش فهمید شوکه شد... و الان مرد... دختر دیگه نمی خواد... دختر درسته که دوست داشت تکلیف این قضیه هر چی زودتر معلوم شه اما شوک بدی بهش وارد شد...

دیدن بهت بی نهایت غریب مرد تو ذهنش سوال بزرگی ایجاد کرده...

مرد داره تحلیل می کنه یا با این بهت آشکار به فرض تصورات احتمالیش همه رو از ذهنش خط زده؟

دختر یه بغض خیلی خیلی سنگین داره....

537

به نظر من.صی اومد که مرد خیلی زیادی پیش رفته... 

جواب دختر رو اونجوری که باید نداد...

دختر میدونه که دوستش فقط به خاطر خودشه که داره میگه... که بهش پر و بال نده... که جدی نگیره... اما وقتی دید دختر ناراحت شده بهش گفت آخه دوست ندارم اینجوری باهات صمیمی شه... به نظرم داره زیادی تند میره...

البته دختر همچین حسی نداره... درسته مرد مثل قبل نیست ولی اتفاق خاصی هم نیفتاده... فقط کمی راحت تر شده...

دختر چند شب پیش زنگ زد به یکی که براش فال جدید بگیره... از حرفاش خوشش نیومد چون حتی به مرد اشاره ای هم نکرد در حالی که مردچه بخواد چه نخواد الان تو زندگیش حضور داره... حالش خیلی بد شد حتی بغض کرد و رو به آسمون کرد و گفت خدایا من که تا حالا جوونی نکردم! اما بعدش به خودش گفت بهتره اصلا حرفای این خانوم رو جدی نگیره...

دختر به آ.زاده پیام داد و حالش رو پرسید... آز.اده ازش پرسید کِی میره کلاس که دیگه نمی بیندش و دختر گفت اول وقت ساعت چهار و آ.زاده گفت پس راحت شدی دیگه! و دختر گفت آره دیگه هیچکدوم از بچه رو نمی بینم و پرسید چیزیم تغییر کرده؟ و نگران جواب آ.زاده بود چون این مدت ذهن خودشم مشغول بود که اون قانونها و اون حرفا فقط یه نمایش بوده یا مرد واقعا دنبال اجراشم بوده؟ و چون دختر دیگه دیر نمی رفت نمی تونست اینو ببینه و متوجه شه... هر چند اون روز رویایی رفتار مرد رو با حد.یث دید اما بازم دلش آروم نبود... آز.اده گفت آره بچه ها دیگه زیاد نمی مونن خودشم زیاد حرف نمی زنه...

و دختر با خودش می گه اما!!.... با من که بیشتر حرف میزنه!!!... شوخی می کنه... می خنده... می خندونه...

و دختر دیگه چیزی نمی گه...

536

آروم شده بود... خیلی با خودش حرف زد و تصمیم گرفت محال بودن رو بپذیره و خودشو بسپره دست سرنوشت...

راهی شد و رفت... انتظار نداشت اون فضای بی نظیر جلسه قبل اتفاق بیفته... وقتی رسید دید در بازه و وارد که شد دید پشت میز چوبی رو پشت بوم، دقیقا جایی که خودش هفته قبل نشسته بود یه پسره اجق وجق نشسته و داره سیگار می کشه...

رفت داخل... مرد نیومده بود هنوز... به مح.سن گفت که میره تو کلاس گرم کنه...

تا وارد شد کولر رو روشن کرد و در کلاس رو بست و کمی پنجره رو باز کرد و مشغول شد... گرم کرد و در حالی که خودشو باد میزد منتظر شد تا بیاد...

چند دقیقه بعد مرد در زد و وارد شد با موهایی که دیگه بی نهایت بلند شده و با دیدنش ناخودآگاه لبخند به لب دختر اومد و چهره ای که هر چی فکر می کرد چشه متوجه نمیشد ولی یه جوری بود! آهان! شبیه جوجه پنبه ای که افتاده باشه تو آب!

مرد پرسید چطوری؟ خوبی؟ چه خبر؟ خیلی وقته اومدی؟

- نه حدودا ده دقیقه ست

رفت سمت پنجره و بستش و پرده رو کشید... نگاش کرد...

. آخه وقتی بلند می خونیم از پنجره روبرو نگامون می کنن.

. خوب بخونیم... (باز هم مثل جلسه قبل خودش ملودی رو زمزمه کرد اما پرسید!) درس چی بود؟

- همین که دارید می خونید... و یکی دیگه...

. می خوای کاغذتو بذاری رو پایه؟

- نه واینمیسه

مرد بلند شد و اومد سمتش و پایه نت رو گذاشت جلو دختر و گفت چرا واینمیسه! و دولا شد و پیچشو تنظیم کرد و دختر کاغذشو گذاشت رو پایه...

. کدومو اول بخونیم؟

- فرق نداره هر کدومو بگید... 

- شما بفرمایید بخونید

. نه شما بفرمایید (با لبخند)

- بفرمایید دیگه

. نه دیگه شما بفرمایید خانوما مقدم ترن! (بازم با لبخند)

دختر خنده ش گرفت... دختر خندید... مرد خندید... قشنگ خندید... مرد خوند...

وقتی خوند دختر دید صداشم عجیب شده! 

- سرما خوردید؟

. نه (خیلی جدی و خنده دار!)

و خوندن با هم و چند دقیقه بعد بین خوندن یه بیت یهو!...

. نه خواب بودم! پرسیدی سرما خوردم نه خواب بودم! 

و دختر بازم خنده ش گرفت... از این جواب بی وقت!

بین درس مرد خواست بره بیرون که آب بیاره وقتی در رو باز کرد از تو کلاس بغلی صدای گی.تار محسن و اون پسر سیگاری و آواز پا.پش میومد که یه جمله بی محتوا رو تکرار می کردن... تو دهنه در ایستاد و رو به دختر گفت ببین ما چی می خونیم و اینا چی می خونن؟! با لحن تحقیر آمیزی جمله ی بی محتواشونو تکرار کرد... و بعد با خنده و در عین حال جدی و از سر درد گفت: ایشالا یه خبرایی بشه و همه چی عوض شه و نسل اینام منقرض شه!

و دختر بازم خندید...

ادامه دادند و مرد باز اشاره کرد به درس جلسه قبل و فرم ابرو و لب...

- واقعا نمیشه! ابروی من و شما شبیه هم نیست! ابروی من اونشکلی نمیشه! فقط تو هم میره...

. باید تمرین کنی (با خنده) 

دختر ابرو در هم میکشه و می خنده

. حالا لبخند بزن و از گوشه لبت بخون...

- نه دیگه نمیشه! (افتابگیرشو که تو کلاس برای باد زدن خودش ازش استفاده می کنه بر می داره و می گیره جلو صورتش و می خنده...)

مرد هم می خنده... می گه ما خودمونم سر این قضیه کلی خندیدیم... حتی تصورشم باز دخترو به خنده وا میداره...

مرد میگه اینجا رو رو صدای من بخون... من پایین می خونم تو بالا بخون...

دختر می خونه و جیغ می کشه و اصلا صدای مرد رو نمیشنوه... 

. متوجه شدی چی شد؟

- نه من فقط صدای جیغ خودمو شنیدم!

میرسن به فریاد... "دلم فریاد می خواهد" 

. مگه دلت فریاد نمی خواد؟! پس ملودی رو رها کن و با حست بخون...

- دلم فریاد می خواهد... دلم فریاااااد می خواهد... دلم فریاااااااااد می خواهد...

. آهان داره خوب میشه...

مرد به پشتی صندلی تکیه میده و در ادامه بحث موسیقی میگه... یه نوحه شنیدم از فلانی تو یو.تیو.ب. به نظرم این سایت تنها جاییه که هر چی وقت صرفش کنی و پنج-شش ساعتم توش باشی وقت حروم نکردی و چیز یاد گرفتی... خلاصه نوحه رو برای دوستم گذاشتم که بشنوه هی برام چشم و ابرو میومد... 

و خودشم ادای دوستشو در میاورد و چشم و ابرو میومد و دختر می خندید... و دختر آروم می خندید... و مرد هم می خندید...

. منظورش این بود که تو و این حرفا! نوحه! بعد حالا همین آدم ب.انی گوش میده و در مقابل چیزی که نهی می کنه نسخه ایرانیشو نمیده... ش.جریان گوش نمیده! مداح آدم بدبختیه که تکلیفش معلومه کاری به بعد سیاسیش ندارم... اون زندگیو انتخاب کرده که نهایت هر کی هم ازش خواست باید بره براش بخونه اما حداقلش اینه که داره ایرانی می خونه! بابا من منظورم این بود که داره شو.شتری می خونه!  شما که میگی این نه در مقابلش چی داری بگی؟! ت.تل.و و بان.ی؟! به خدا خیانتی که موسیقی پا.پ الان داره به موسیقی می کنه مداحا نمی کنن!

و ادامه دادن و هر دو درس رو خوندن...

بلند شد امد سمت دختر و گفت راضی بودم ازت...

گفت درس جدیدتو برات می فرستم نه بذار الان بگم بهت... خودکار بیار بنویس... ای کبوتر... چی بود؟ خودم یادم رفت! مرد می خندید... رو گوشیم دارم بنویس... خودم یادم رفته... می خندید... اجرای ش.جر.یانشو بگیریا! دختر نگاش کرد... 

. آخه خیلیا اجراش کردن (می خندید)

این توضیح واضحات خنده دار بود...

دختر آروم بود... خندید... آروم آروم... 

و چه درسی... 

دختر می دونه باید با همین حس خوب خوب باشه...

یادش نرفته چند هفته پیش و اون حال بد و اون جو سنگین رو...

مزاحم نبود...

شاید دیده زود اومدن فایده نداره...

دختر دیگه خیلی چیزا براش مهم نیست... مثلا اینکه عصرها اونجا چه خبره؟ 

دختر فقط ساعت کلاس خودشو می بینه و لذت می بره و کاری به کسی نداره...

دختر این آروم بودن رو دوس داره... 

تا چی پیش بیاد....