در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

665

اوایل این هفته یه شب خواب دیدم شیخ یه پسر چهار-پنج ساله داره... اسمشم نیما بود... ولی مادر بچه نبود... نبود نه به معنی حضور نداشتن... انگار دیگه تو زندگیش نبود... تعبیرشو خوندم... پسر بچه غم و اندوه بود...

چهارشنبه جداگانه بهم پیام داد هر چند جلسه قبل هم گفته بود که میره پیش مادرش... اما پیام داد که ایشالا کلاسمون هفته بعد...

این هفته خبری نبود... راحت گذشت برام... من اینجا فقط همین بخش از زندگیمو می نویسم... و خوب قطعا زندگی همه بالا پایین و مشکل زیاد داره... اما از بابت این ماجراها گوشم خواب بود و تمرینمو می کردم...

چند روزی گذشته بود و نمی دونستم روز کلاس یادشه یا نه و مصمم بودم که پیگیری نکنم تا خودش خبر بده...

امروز صبح پیام داد که سلام استاد جان چطوری... عذرخواهی کرد و گفت درگیر بیمارستانه! گفتم بد نباشه و این حرفا... عصر جواب داد که کمی مشکل داشتم و تا حدی رفع شده... 

کنجکاوی رو دوست ندارم ولی هیچی نپرسیدن از کسی که میگه بیمارستان بوده هم بی ادبیه! پرسیدم برگشتید؟ خوبید الان؟ کار خاصی ندارید؟ و تعارف کردم که هر کاری داشت بگه... تشکر کرد که تو رفیقی و عزیز و ببینمت برات میگم...

قراره فردا فقط آواز رو برم... هفته بعد چهارشنبه هر دو کلاس با هم برگزار شه...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد