در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

488

بیست و پنج بهمن یه مرحله جدید از زندگیمو شروع کردم. سخت بود...زمان بدی هم بود اونم آخر سال با اون حجم کار واقعا شروع یه مرحله جدید شاید دیوونگی بود. اما بهش نیاز داشتم. تا الان شش جلسه کلاس آواز رفتم. درسته قبلا سلف ژ کار کرده بودم اما آواز ایرانی نه و این خیلی متفاوته. یک ماه اول به این گذشت که صدام رو از حالت جیغی در بیارم و خیلی هم سخت بود. حالا اون چیزی که بهانه نوشتن این مطلب هست اتفاق این هفته سر کلاسه...

یادم افتاد به روزی که پشت در کلاس حا.مد نشسته بودم و اون داشت سر اولین درس شش و هشت (گندم) هنرجوشو که متوجه نمیشد دعوا می کرد و من همش می ترسیدم که منم نتونم. اما وقتی نوبت من شد نه تنها تونستم خیلی هم خوب از پسش براومدم. این بارم با وجود اینکه می دونستم تمرین کردم اما پشت در کلاس که نشسته بودم دختری داخل داشت می خوند که افتضاح می خوند و من قشنگ همون حس یازده سال پیش بهم دست داده بود و حس می کردم منم همین طور خواهم بود. اما وقتی رفتم داخل و خوندم خود استاد تعجب کرده بود و می گفت باورم نمیشه تو این زمان کم این همه پیشرفت کرده باشی و صداتو به این مرحله رسونده باشی...(کمتر از دو ماه)

و من بعد از مدتها بابت یه چیزی دلم خوش شد... هر چند داغ روزای گذشته همیشه می سوزوندم...  کسی که یازده سال مداوم ساز زده باشه می تونه حال منو درک کنه که رها کردن و رفتن سراغ یه بخش دیگه یعنی چی... هیچی برام جاشو نمی گیره... باز خوشحالم که یه راهی پیدا کردم اما حقیقتش چیزی رو نمی تونم جایگزین اون حس و اون حال و اون روزا کنم...

اما یه چیزی از این روزا با اون روزا قابل قیاس نیست و اون حال منه... خداییش استرس ندارم، نگران نیستم بد بخونم و از اینکه صدای ناهنجارم بیرون از کلاس بیاد خجالت نمی کشم... چیزی رو که تمرین کردم بی کم و کاست ارائه می دم. خیلی رهام... از همه چیز...