در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

406

هرچی میگذره بیشتر می فهمم زن بودن چقدر سخته. و سخت تر میشه وقتی به جایی برسی که بدونی باید تا ته مسیر رو تنهایی گز کنی.

می فهمی هر چی مرد هم دور و برت باشه یه کارایی هست که علی رغم وجود نازک و نحیفت فقط از عهده ی خودت بر میاد. از یه جایی به بعد تو ناخواسته بزرگترِ خیلی چیزا میشی. ازت توقع بیشتری میره. یه کارایی رو فقط و فقط تو باید انجام بدی. اگه سرکار بری که بدترم میشه.

کاش میشد از زن بودن استعفا داد.

405

* دیشب خواب ح رو دیدم. یه لحظه کوچیک بود. یه جایی بودم همراه مامانم. فقط یادمه یه لحظه دیدمش و بعد سرمو پایین انداختم و بی توجه بهش گذشتم. فقط بعدش به مامانم گفتم مامان اونی که اونجا بود ح بود...
گهگاهی که میاد تو خوابهام دیگه جوون نیست. یاد حرف اون روزش میفتم که می گفت دفعه بعد که منو دیدی با عصا راه میرم و میگی و.ز این شمایید؟...
* جمعه صبح پسرعموی بابا زنگ زد که با خانم سین کار دارم. بعدش اومد یه ساز آورد و بهم گفت یه دستی سر و روش بکش برای دختر داداشم می خوام. اینقدر اینا خوبن که آدم اصلا نمی تونه بهشون نه بگه. گفتم باشه ولی اصلا دلم نمی خواد بهش دست بزنم. وقتی خواستم بذارمش رو میز فهمیدم چقدر وقته نزدم...
هنوز کوکش نکردم. دیشب اصلا نشد. ایشالا امشب.
* بعد از بیست و دو سال بالاخره یه سفر خانوادگی پیش اومد. البته با کلی حادثه ناخوشایند. برای بابا خیلی خوشحال بودم به هزار و یک دلیل. هر چی بود گذشت. خیلی هم بد نبود. خداروشکر. ولی خیلی بلا سرمون اومد.

404

بدون اینکه اتفاق خاصی افتاده باشه این روزها اصلا خوب نیست.
همون اتفاقهای روزمره اما شاید صبر منه که داره ته میکشه. نه اینم نیست. چون صبورتر شدم و بیشتر تحمل می کنم اما در اصل ببشتر تو خودم می ریزم. اینایی که اینجا هستن خیلی بدن. انسانیتو بردن زیر سوال. باهاشون کار می کنم اما اصلا ازشون خوشم نمیاد. من همه ی تلاشمو می کنم که درست و صادقانه کارمو انجام بدم اما از هر راهی میرم اونا یه راه دیگه برای پدرسوختگی پیدا می کنن.
خیلی فکر می کنم  که دنیا ارزش نداره واقعا. خیلی به مرگ فکر می کنم. این روزا چقدر مرگ جوونا رو شاهدیم. چرا نگاه نمی کنیم. چرا فقط می شنویم. به خدا بعضی اتفاقا برای دیدنه نه شنیدن.
این همه تبعیض و تفاوت! تازه اینجا یه مجموعه ی کوچیکه... وقتی تعمیمش می دم به جامعه واقعا اسفناک میشه! خدایا خودت بهمون رحم کن.

403

پریشب بعد از اینکه دلخوری پیش اومد با اح... نشستیم تو اتاق صحبت کردیم. از گذشته ها یاد کردیم و با همه ی حال بدمون بهش خندیدیم. با گفتنش باعث شد ببشتر از قبل به مامان و بابا حق بدیم.
خوب هر چی هم بتونی خودتو آروم کنی یه اثراتی رو زندگی آدم داره دیگه.
امروز صبح خیلی خنده دار بود. اصلا نفهمیدم چی شد! صبح بیدار شدم، صبحونه خوردم، لباسهامو پوشیدم و خواستم از در خونه بیام بیرون که دیدم گوشیم هنوز کنار تختمه. همیشه وقتی بیدار میشم گوشیمو می ذارم رو تختم. همینش برام عجیب بود اما گفتم خوب شده دیگه. گوشیمو انداختم تو کیفم که دیدم صدای آلارمش بلند شد! گفتم شاید آلارم رو نبستم و باز داره یادآوری می کنه. اما وقتی صفحه گوشی رو نگاه کردم در کمال تعجب دیدم که ساعت تازه هفت و ده دقیقه ست! یعنی ساعت درست زنگ زده و من تازه باید اون موقع از خواب بیدار می شدم! بازم باور نکردم و رفتم ساعت دیواری رو نگاه کردم. درست بود. اصلا نمی دونم چرا بیدار شدم و چی بیدارم کرد و اصلا چرا وقتی بیدار شدم هیچ توجهی به ساعت نکردم؟
حالا نمی دونستم چیکار کنم که زمان بگذره چون خیلی زود بود که بخوام بیرون بیام. نشستم یه کم کتاب خوندم و بعد هم کاملا اسلوموشن راه افتادم...

402

خوب این چند روزم گذشت. بهتره ازش ننویسم چون برای خودم حس خوب گذشته به هیچ عنوان توش وجود نداشت...

داشتم به این فکر می کردم که چرا حتما بعضی وقتا باید یه نفر باشه که یه زیبایی هایی رو بهمون نشون بده. بازم گلی به جمالشون. خدا خیرشون بده بازم. الان منظور من یه شخص خاصه که مدتیه دارم با دید اون به زندگی نگاه می کنم. البته بعضی وقتا. دید زیبا خوبه. حالا از جانب هر کسی که می خواد باشه. اصلا مهم نیست که کی باشه. مهم دیدی هست که ترویج می کنه. امیدوارم یه خوبهایی  همیشه خوب بمونن. دلم می گیره وقتی فکر می کنم ممکنه روزی برسه که خوبیشون رنگ ریا به خودش بگیره و نابود بشه.
اصلا این روزا با همه ی بدیش و حال ناگفتنی که داره یه جور دید جدید بهم داده. اینکه آدم تو عالم رویاش می تونه به خیلی چیزا دست پیدا کنه که تو عالم واقع دست نیافتنیه و  اگه به زبونشون نیاره که سرزنش بشنوه میتونه رنگ دنیاشو عوض کنه. البته این برای کسی خوبه که گهگاهی هم بیاد رو زمین قدم برداره و یادش نره که نهایتا پاش تو این دنیا گیره. آدمی تا هست نمی تونه این اتصالو قطع کنه. باید هم تجربه های سختی داشته باشه تا بتونه این تعادل رو برقرار کنه که فقط بالا نَمونه. اصلا قشنگیش به همینه که هی دور و دورتر بشه از واقعیت و بیشتر غرق بشه ولی تو لحظه های آخر آگاهانه به خودش بیاد و برگرده. این نمایش قدرت اراده و خیاله. دارم به همچین چیزی می رسم.
می تونی به هر چی دلخواهته ( البته خوب و پاک) برسی. دیگه محدودیتی وجود نداره. هیچی محدودیت زمینی وجود نداره. هیچکس سرزنشت نمی کنه. هیچکس محدودت نمی کنه. اصلا لازم نیست به کسی جواب پس بدی. همش پاکی و خوبی. به خدا من تو همین دنیا هم جز پاکی و خوبی نمی خواستم که برای رسیدن بهش مانعی سرراهم بتراشن. یه دنیای پاک و روشن و سفید و پر از عشق.
دیگه بیشتر از این قادر به نوشتن نیستم... همین حدشم باور نمی کردم بتونم بنویسم.