در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

557

مدتی بود حس می کردم نه تنها متوقف شدم که روز به روز هم دارم بدتر می شم.

این هفته که رفتم اموزشگاه خیلی معطل شدم. حدود سه ساعت اونجا بودم. اولش که فدایی کلی مسخره بازی درآورد و سر تمرین پیانو کلی جفنگ گفت! بعدشم اون پسره رو دیدم که کاراش جالبه! و بازم جالب بود... و و و ... دیدم شرایط اونجا اینجوریه و من چاره ای ندارم جز اینکه بپذیرمش.

بین کلاسها یه بار اومد بیرون و اونایی که ندیده بودنش بلند شدن و سلام کردن و اونم بعد از اینکه جواب همه از جمله منو داد موقعی که خواست برگرده تو کلاس جلو همه برگشت گفت ارادت داریما خانم سین! من دیگه بقیه رو نگاه نکردم...

توی هال خیلی گرمم شد. رفتم بیرون هوا بخورم که فدایی هم اومد و شروع کردیم حرف زدن. پنجره کلاس نیمه باز بود ولی ما خیلی اروم حرف میزدیم... یهو دیدم سرشو اورد بیرون از پنجره و وقتی تعجب منو دید خندید و گفت مخلصیم!

این هفته و دقیقا روز کلاس سالگرد شروع کلاس اومدنم بود. وقتی رفتم داخل همینو بهش گفتم و گفت عزیزمممم! چقدر زود گذشت... این مدل حرف زدنش برام خنده دار بود واقعا... مهم حس خود ادمه که وقتی چیزی نباشه هیچی رو هم به حساب نمیاره... بعدشم گفت باعث افتخاره برام...

سازشو درآورد و شروع کردن به زدن... خوندم... بیت اول... چیزی نگفت... بیت دوم... چیزی نگفت... تا آخر..

چون آواز سختی بود و چیزی نمی گفت فکر کردم گذاشته تموم شه تا آخرش با خاک یکسانم کنه!... اما در کمال تعجب!...

اولش پرسید ساز زدنم بهتر شده؟ تاییدش کردم... گفت من حتما میام پیشت برای م.م چون خیلی به ساز زدنم امیدوارم... خودش خندید و گفت برای خودممم! خودما! یه چیزی میشم... برای مامانم... و خندید...

همچنان منتظر بودم در مورد خوندنم بگه... خیلی آروم گفت جلسه آینده زودتر بیا، نفر اول یا دوم، می خوام تحریر یادت بدم... خیلی خوب درش آورده بودیا! س.ه گاه آواز سختیه و خیلی خوب خوندیش...

باورم نمیشد! خودم راضی نبودم آخه... همه ی تلاشمو کرده بودم ولی فکر نمی کردم این همه سکوت معنیش خوب بودن خوندنم باشه...

حس خوبی بود... انگیزه هام برای ادامه زیاد شده... و... امیدوارم اونو هم بتونم تو عید شروع کنم... حتما باید بتونم... تا خدا چی بخواد...



556

روزای عجیبی رو سپری کردم...

روزایی که برای خودمم ناآشنا بود... گذشتن از حسی که دست خودم نبود... پیش اومد... دیدم تموم شده... دیدم دیگه اون حس رو بهش ندارم... شاید یه ضربه ناگهانی اینجوریم کرد...

بعد از اون دیگه کمتر نوشتم... 

الانم همونطورم... اما این هفته خیلی برام وقت گذاشت و خیلی خوب و مهربون شده بود... پنجاه دقیقه سر کلاسش بودم... خیلی حرفا زد... خیلی کارا کرد... البته رو من اثری نداشت جز اینکه بعد از هفته ها که یاد ندارم چقدره حس خوبی داشتم... از اینکه کسی بهم توجه کرده... اینکه کسی برام وقت گذاشته... بیشتر از سایرین... می دونم و باور دارم حسی توش نبود و این قضیه هر از مدتی برای هر کسی اتفاق میفته اما برام خوشایند بود... من.صی که میگه حتما یه چیزی خورده بوده که اینجوری شده بوده...

اما به نظر من چیزی نخورده بود... حالش طبیعی بود... اما خیلی وقت گذاشت و اصرار داشت که چند تا آواز سه.گاه رو با سازش بزنه تا من با فضاش آشنا شم... (من آشنا بودم... سالهاست... خودم کلی زدمشون...)

براش مهم بود من نظرمو بگم و هی می پرسید خوب می زنم؟ حسش در میاد؟

وقتی می خواست سازشو کوک کنه تیو.نر گذاشته بود جلوش و هی از من می پرسید فلان عدد تقسیم بر دو چند میشه؟ و هی تکرار می کرد و عددهای مختلف میداد و من جواب میدادم... هی می خندید و می گفت حسابداریا! بله دیگه حسابدار اینجا نشسته! یه بارش گفتم اره بگید حسابداریا تو رو چه به آواز خوندن! سر همین حرف کلی کلی خندید!

یه جاشم یه چیزی رو با لهجه گفت که متوجه نشدم و چون سر کوک کردنم خیلی اصرار داشت خودش بلند شد و خندید و گفت الان می گی فلانی (یعنی خودش) خل شده و زده به سرش!

یه جاشم سازشو داد دستم وقتی رفت پای برد یه مطلبی رو برام بنویسه...

خلاصه اینکه پنجاه دقیقه طول کشید و هر کی هم در کلاس در زد حتی جوابشم نداد...

سر یه پشه هم که تو کلاس وول می خورد کلی خندید و آخر سر به زور بیرونش کردیم...

با لباس فرم رفتم و پرسید از سر کار میای؟ گفتم آره و آخرش بهش گفتم ممکنه تا اخر سال به خاطر کارم مجبور شم هر هفته باهاتون هماهنگ کنم که نفر اول بیام و گفت باشه...

خلاصه اینکه بعد از مدتها حس خوبی داشتم... درسته درسم سخت بود... درسته خیلی راه دارم و خیلی کار می بره اما این توجه رو خیلی نیاز داشتم... وقتی اومدم بیرون حس می کردم هیچکس چشم دیدنمو نداره که این همه وقت گرفتم. اما این خواست من نبود... خودش داشت ساز میزد... خودش داشت کوک می کرد... خودش اصرار داشت که چند تا اواز سه.گاه بخونه... 

همین... 

و باز زندگی با حسی که دیگه می دونم باهاش چند چندم...

خیلی اتفاقا افتاد که ننوشتم...