در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

659

این هفته همون ساعت سه تایم کلاسم بود

نزدیکای ظهر رفتم سراغ گوشیم دیدم ازش پیام دارم، بازش کردم دیدم یه فایل صوتیه... ساز زده بود و فرستاده بود و نظرمو خواسته بود... ساز جدیدی بود که هفته پیش تازه دست گرفته بود... این فایلهایی که قبلا می فرستاد و این بار هم فرستاد فوروارد شده نیست... ارسال مستقمیه...


وقتی رفتم خودش بود و یکی که اخرای خوندنش بود و ش.بنم...

من رفتم تو اونیکی اتاق تو تراس و مشغول گرم کردن شدم... مدتی بعد صدام کرد... شب.نم رفته بود تو اتاقش و منم با دو تا ماسک نشستم تا کار نفر قبلی تموم بشه... اون که درحال رفتن بود شیخ رو به من گفت چطوری گوشه گ... ؟ همون گوشه ای که قبلا هم برام فرستاده بودش و به نوعی اسممه...

درسمو پرسید و شروع کردیم...

این جلسه بیشتر به شوخی و خنده گذشت...

بین خوندنم ش.بنم اومد بیرون و رفت دستشویی و وقتی برگشت مانتوش مونده بود تو شلوارش! شیخ روبروی پنجره وایساده بود... بال بال میزدم که شب.نم نگام کنه تا بهش بگم مانتوشو درست کنه، متوجه نمیشد! بالاخره لحظه اخر فهمید و درستش کرد! بعدم شیخ نگهش داشت و یه سوال در مورد گوشه ای که من می خوندم ازش پرسید و اونم نشست... نمی دونم چرا حس کردم به عمد نگهش داشت! منم با بودنش مشکلی نداشتم...

اخر خوندنم رو کرد به شب.نم و گفت میبینی چقدر خوندنش تغییر کرده! چقدر ملودی رو درست در میاره و فالشیش چقدر کم شده! فقط یه کم صداش کم قدرته... راستش باید خودتو تقویت کنی... به خودت برسی... جون نداری... ضعیفی... و با خنده ادامه داد داری می میری... 

اینو که گفت ش.بنم منفجر شد از خنده و به دنبالش هممون خندیدیم...

بلافاصله در ادامه گفت تو حداقل باید ده کیلو وزن اضافه کنی!... خیلی وزنت کمه... حس می کنم تا پارسال صدات خشک تر شده... اصلا بده من برات نسخه بنویسم... 

یه قلم کاغذ برداشت و شروع کرد دستور یه مدل سکن.ج.بین رو برام نوشت و گفت اینو درست کن حتما بخور، گرمی و خشکی بدنتو میگیره... تو هم که حرارت بدنت زیاده و آب زیاد می خوری اما این اب نمی مونه تو بدنت، اینو بخور حتما...

همش به خنده میگذشت... بلند شدم کاغذو ازش بگیرم اونم بلند شد... گفت گرمای زیاد بدنت خون پاک و لطیف و خوبت رو می سوزونه... (تعابیر ط.ب س.نتی). گفتم یعنی الان خون ندارم؟ اشاره کرد پلکتو بده پایین... نگاه کرد و گفت آره کم خونم هستی... (هرچند پ بودم و خونریزیم شدید بود و روز اولم بود و واقعا ریسک کردم رفتم... چون هر لحظه ممکن بود دردهای وحشتناکم شروع بشن...)

کاغذو گرفتم یهو گفتم نکنه این نسخه چاقم کنه الکی الکی! پرسیدم اینو بخورم چاق میشم؟ با خنده گفت تو بخور اره چاقم میشی...


بعدش یه اقایی وارد شد و با اومدن اون حرفامون تموم شد و تمام مدت ش.بنمم حضور داشت... بلند شدم جمع کردم که بیام بیرون دیدم شب.نم زودتر از من رفت تو راه پله... 

ایستاد و کلی از خودش حرف زد که بعد از کر.ونایی که گرفته نظم پ شدناش به هم ریخته و فلان و بهمان... 


به نظرم ش.بنم بهتر شده... اون حس بی نهایت بد رو بهش ندارم دیگه... یعنی حسمم خوب نیست ولی ملایم تر شده... انگار حساسیتش رو من کم شده یا شایدم اینطور نشون میده...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد