در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

401

وابستگیها و دلبستگیهام نسبت به همه چی خیلی کم شده. اما! این اصلا خوب نیست که! وقتی قرار باشه تو این دنیا تا وقت نامعلومی باشی اما همه جاش و همه چیزش برات غریبه باشه احساس خوشایندی نیست. فکر می کنم آدما نیاز دارن به یه چیزایی خودشونو بچسبونن تا کمتر تو این دنیا احساس غربت کنن.
اما خوب... چه میشه کرد. دیگه برای همینم نمی خوام بجنگم. بعضی وقتا سهم آدما از دنیا خیلی کم میشه. هیچ وقت خودمو از بقیه جدا ندونستم و نخواستم بگم مشکلات فقط خاص منه. اما اینجا از خودم دارم می نویسم.
به نظرم این خوب نیست که چیزی آدمو خوشحال نکنه. خوب نیست که آدم خودشو از همه چیز جدا بدونه و نتیجه ی همه ی تلاشهای  عمرشو به جای استفاده یکی یکی بذاره کنار. و من مدتهاست که نه به اختیار بلکه به اجبار دارم این کار رو می کنم. هر روز بیشتر از روز قبل. حتی ابزار ابراز دلتنگیهامم ازم گرفته شد. هر کدومشون متعلق به یه دوره از زندگیم بودن و اون دوره ها بسکه بد بودن با رفتنشون کم کم از اون ابزار هم فاصله گرفتم. چون بودنشون منو یاد اون مصیبتها می نداخت و دیگه جزئی از اون اتفاق بد شده بود نه یه وسیله برای رها شدن ازش.
ساز... قلم... شعر...
و من الان بدون اینها یک تنها هستم...

400

* اینجا حس عجیبی داره. وقتی کسی باعث میشه بیشتر به چشم بیاد و شناخته بشه کارش ستودنیه. ازش ممنونم. حس خوبی بهش دارم.  چقدر بزرگ و ستونی هست. نمیشه بیشتر گفت. نمیشه بیشتر نوشت. اصلا نباید بیشتر فکر کرد...  هععیییی... اینم از فکر این روزای من. فکری که حتی دوست ندارم به کسی ابرازش کنم. حیف... خوشم میاد از کسایی که مناسب سنشون رفتار می کنن. با بچگیشون بچگی می کنن و با جوونیشون جوونی. من بچگی کردم اما یهویی بزرگ شدم. جوونی نکردم. این روزا وقتی کامنتایی رو که براشون می نویسن می خونم خیلی برام جالبه. بعضیاش خنده داره. بعضیاش توش حس بچگیه. بعضیاش شور جوونی. بعضیاش شیطنت. اما هر چی هست ابراز احساسه. کاری که من هیچوقت نکردم.خوشم میاد اینجورین. اینقدر راحت...
بغض تلخیه...
* برای اینکه بعضی فکرا عذابم نده چند تا کتاب گرفتم و خودمو باهاشون مشغول می کنم. اما اون حس شیطون هی میاد سراغم که پاشو مضراباتو دست بگیر. از قصد هم گذاشتم جلو چشمام که خودم شاهد مقاومت خودم باشم.
* چند روز پیش وقتی اون خیابون با صفا رو رد می کردم تا برسم سرکار بی اینکه بخوام یه چیزایی از جلو چشمم رژه می رفت. دوستشون نداشتم. اشکمو درآوردن. اما اومدم سرکار و نذاشتم عهدی رو که با خودم کردم بشکنن. من هیچ وقت نباید سرکار گریه کنم.

399

چندروزیه ننوشتم. درگیری زیاد داشتم که هنوزم ادامه داره. یه دوره هایی بدجور آدمو غرق در خودشون می کنن. و این چند روز من اینجوری داره می گذره.
امید اومده پیشمون. نمی دونم اشتباه کردم یا نه.اما وقتی شرایطش پیش اومد نتونستم چیزی نگم.
سرکار به خاطر بی دقتی یه همکار همیشه عزیز! چند بار تا مرز سکته رفتم. آخرش جوری شد که قضیه حیثیتی شد و تصمیم گرفتم تا تهش برم و اختلاف رو پیدا کنم که وقتی ادامه دادم متوجه شدم بازم بی دقتی باعث این همه سوء تفاهم شده! دیگه نمی دونستم چی بگم!
دیروز که بی نهایت شلوغ بود. بعدشم چندجا کار داشتم و بعدشم رفتم آموزشگاه. شب قبلشم از درد دندونی که نتیجه سردرد بود تا صبح درست نخوابیده بودم. صم. هم دیگه شورشو درآورده با اون حالم رفتم دیدم هیچی کار نکرده و وقتی پرسیدم چرا وقتی حالتون خوب نیست زنگ نمی زنید کلاستونو کنسل کنید؟ گفت: روم نشد!
راستش دیگه منتظر تغییر هیچی نیستم.

398

* این سرعت پایین اینترنت خونه هم واقعا کلافه کننده ست!
* برای خودم عجیبه که چرا اینجوری شدم؟ چرا چسبیدم به این خونه و دوست ندارم ازش جدا شم. اونم الان که فرصت مناسبی دست داده. نمی دونم چرا ته دلم می خواد که همه ی خونه هایی که می بینیم نشه و همینجا بمونیم. علی رغم اینکه اینجا هم از اول شرایط مناسبی نداشتیم. هیج وقت اینجوری نبودم که بخوام پز محل رو به کسی بدم اما این چند سال زندگی اینجا انگار بد عادتم کرده و دیگه هر جایی رو به نظر نمیارم.
اصلا نمی دونم چرا. این طرز فکر و رفتارم برای خودمم عجیبه! یهو دلم می خواد هیچی نشه...
امروز عصر خیلی بد گذشت. وقتی برگشتیم خونه چند دقیقه ای نشستم اما بعدش اومدم تو اتاقمو درو قفل کردم و عجیب اینکه ه.ایده خدابیامرز شاد می خوند و من زار می زدم...
* کم کم دارم به اینس.تا عادت می کنم. قبلا چند باری نصب کردم و پاکش کردم ولی دفعه آخر به خودم گفتم اینم یه چیز جدیده که باز مقابلش جبهه گرفتم. خیلی از تغییراتو راحت می پذیرم اما بعضیا رو به طرز عجیب و مسخره ای نه... خلاصه  اینکه با توجه به بند اول افاضاتمون تو همین پست تو خونه از ده بار یه بارش کانکت میشه... و چه سبحانک یا... اینم بگذریم...
* الان چند ساله که حال نه چندان خوبمو پوست انداختن تعبیر می کنم اما دیگه زیادی شده انگار! هیچ پوستی رو تنم دووم نمیاره... همش پوستم داره کنده میشه...
* جالبه که این وبلاگو برای چی ساختم و الان کاملا رفته حاشیه ذهنم... کاملا...

397

یادم رفت بنویسم که هادی چند شب پیش پیام داد. یه جمله بودار نوشته بود. با وجودی که دیدم پیام داده تا چهار-پنج ساعت بعدش نخوندمش. نمی خواستم ببینه خوندم. وقتی هم که خوندم چیزی ننوشتم فقط آیکن گل گذاشتم...
باورش برام سخته که اینقدر از اونروزا فاصله گرفتم.اصلا نمی تونم اونا رو تو محیط جدید تصور کنم و امیدورام دیگه هیچ وقت هم نبینمشون. همش برام همونجا هستن. تو اون ساختمون قدیمی...
رفتن و نبودن اونا به درک! دلم برای سازم تنگ شده... کاش با اونا شرطی نشده بودم... ولی درستش اینه که مقاومت کنم و بر نگردم... اگه کار صم. تموم شه دیگه نمیرم اونجا.