در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

695

چهارشنبه رفتم... از صبحش هم بهم پیام داد که امشب فلان کار رو می کنیم و برنامه موزیک شنیدن داریم و یه البوم انتخاب کن که بشنویم...

منتظر بودم حالش بد باشه و همه ی ماجرا رو تعریف کنه... اما اصلا اینطور نبود... گفت و خندید و مسخره بازی دراورد و موزیک شنیدیم و قهوه خوردیم... کلی حرف زد... به نوعی می تونم بگم اصلا فرصت نداد که من اشاره ای به ماجرا بکنم... که البته هم نمی کردم... تا کسی خودش نخواد من اصرار نمی کنم چیزی بگه... فقط حالشو پرسیدم که بهتر هستید؟ و اونم گفت اره... اخرشم پرسیدم که گفت انگار تو کما هستم... اما فکر نمی کنم با چهل و یک سال سن نتونم تشخیص بدم حال بد رو از چیزی که دیدم... 

کلی وقت تو اشپزخونه بود و داشت برای قهوه درست کردن موکاپ.اتش رو که مشکل داشت درست می کرد... سر همین کلی گفت و خندید... منم جلو اپن رو صندلی نشسته بودم...  کلی با چاقو و قاشق و هر چی دستش میرسید ضربه میزد به قهوه ساز و یه بارم قهوه ش خراب شد اما بالاخره درستش کرد... بعدش هم پشت میزش ننشست... صندلیشو اورده بود کنارم... 

من اما دچار تعارض بودم... نمی فهمیدم چی شده و چی نشده... خیلی چیزا تو ذهنم اماده کرده بودم که بگم... البته نه حرفای دوستام... چون حرفاشون اصلا منطقی نبود... و اینم بگم که تصمیم گرفتم از اینجا به بعد رو با کسی حرف نزنم و از کسی نظر نخوام... نهایتا اینجا می نویسمش فقط... 

باهامم مشورت کرد در مورد یه کار جدید و گفت می خوام نظرتو بدونم... چیزی نبود که به من ربطی داشته باشه... انتظارم نداشتم از من مشورت بخواد... ولی چون خواسته بود نظرمو گفتم... 

حس غریبی داشتم... شاید بعدا بیشتر و بهتر بتونم توضیحش بدم... ولی فعلا نه...

گفتم هفته اینده عازم سفرم... نمی تونم بیام... گفت به جاش یا دوشنبه بیا یا سه شنبه...

ارومم اما... انتظاری از کسی و چیزی ندارم... یه شب که داشت اس ام اس میداد (دیگه بیشتر اس ام اس میده) بحث زندگی شد... پرسید اخرش چی میشه سین... حرف زدیم یه کم... نظرمو گفتم... چیزی که بهش اعتقاد دارم و بیشتر این روزا درکش می کنم... گفت تو باید بری در طریقت...



694

از یه خواب سنگین بیدار شدم انگار...

یه کم هنوز گیجم ولی می دونم که خواب بود و الان  بیدار شدم...

تو این خواب همه چی با هم بود... خوشی بود... تجربه های جدید بود... نگرانی بود... ترس از این بود که مبادا خوشیها خواب باشه... 

ولی هر چی بود این مدت یه رنگ دیگه داشت... من تو همه ی عمرم این شش ماه رو فراموش نمی کنم... هه... شش ماه... دقیقا معادل یه خواب زمستونی... که تو داغترین تابستون عمرم اتفاق افتاد...

همه چی رو اما قبل از بیدار شدنم خدا اماده کرد... همه جوره مهیا کرد من رو... گنجایشم بیشتر و بیشتر شد... مدتها بود که خودمم می دونستم امادگی خیلی چیزا رو دارم... می دونستما اما باور نمی کردم اینقدر ظرفیتم رو بالا برده باشه... الان حیرانم... بیشتر از حال خودم تا اتفاقی که افتاده...

قبل از بیدار شدن روحم به پرواز دراومده بود... یه حس خوشایند داشتم که قابل توصیف نیست... که با همه ی حالهای متفاوت گذشته فرق داشت... چی بگم که نمیشه گفت...


از خواب بگذریم که این چند ماهه مفصل نوشتمش... برسیم به اصل داستان... اینکه راسته یا دروغ!... چقدرش حقیقت داره و چقدرش نه!...چرا هر چی دیدم و شنیدم این مدت (حالا شنیدن به کنار، چیزایی که خودم دیدم) خلاف همچین چیزی بود!... و اصلا دلیل گفتنش به من چیه؟ و خیلی چراهای دیگه رو بگذریم...


من شدم مادرش... شدم مادر عشقم... 

شنبه آخر شب بود که بهم پیام داد و شروع کرد گفتن... 

سین محرمم بودی که گفتم... نتونستم نگم... 

گفت با کسی بوده چند سال و به هم خورده... بدم به هم خورده... 


من فقط شنیدم و دلداریش دادم... 

خوب حتما چیزایی که جور در نمیاد که کمم نیستن به خاطر اینه که همه چیز تو خواب گذشته... 

دنبال پیدا کردنش نیستم...

فعلا همین...


حالم خوبه و از این خوب بودن متعجبم... اگر معجزه نیست پس چیه؟!...


693

راستش خودمم نمی دونم چه اتفاقی افتاد دیشب...

پیام داد بهم و چیزایی گفت و شنیدم که هیچ رد و نشونی تو این چند ماه ندیده بودم ازش... 

واقعا تو شوکم... نمی دونم باید چی فکر کنم... اصلا باید فکر کنم یا نه...

فقط می دونم می تونم صبر کنم... می تونم... 

شاید امروز برم حضوری باهاش حرف بزنم... نمی دونم... شاید...

692

قرار بر این شده بود که کلاس مجازی بچه ها از دوشنبه بشه چهارشنبه. گفتم خودم پیشقدم میشم و میگم که منم از این به بعد چهارشنبه ها میام. اما به وقتش.

سه شنبه شب برگشت... 

چهارشنبه حدود سه بعدازظهر بود که پیامک داد من تازه دیشب رسیدم نشد دوشنبه ببینمت. اگر امروز سرکار نیستی حدود پنج و نیم بیا ببینمت و یه نکته هم بهت بگم، قهوه هم بیار با خودت (خنده)

پیش خودم گفتم تا گفت قبول نکنم... 

گفتم نه امروز تعطیل نیستم فکر نمی کنم اون ساعت بتونم بیام ولی کلا باید برنامه مو هماهنگ کنم از این به بعد برای چهارشنبه ها...

پرسید کی تمامی سرکار؟

گفتم نیم ساعت دیگه

گفت پس پنج و نیم جایی کار داری؟ بیا، استرس خوندن نداشته باش، نمی خوام بخونی.

گفتم نه کاری ندارم... می خواستم گرم کنم و تمرین کنم بعد بیام برای همین گفتم نمی رسم. باشه میام.

گفت خودمم ساعت هفت باید برم ولی یه ساعتم خوبه...


خلاصه رفتم...


اون نکته تنفسی که البته خیلیم مهم و کاربردی بود و الان چند هفته ست هی میگه بیا بگم بهت فقط دو دقیقه وقت لازم داشت... :)))) میشد ویس بده و بگه.

که اخر اخر کلاس گفت...


تموم مدت حرف زد... مثل کسی که این مدت تو قفس بوده...

از ولایت گفت و مامانش و سفرش... همشم فشرده و تند تند...

باند و کی.ب.ورد خریده بود... باند رو نه میلیون خریده بود... می خواد همون کتابی رو که پارسال بهش هدیه دادم عملی رو ک.یبورد پیاده ش کنه...

با باندهای حرفه ایش کلی موزیک شنیدیم و کیف کردیم... قهوه هم خوردیم...

قهوه شو زود خورد بعد یادش رفت خورده!... گفت سین لیوانم کو؟ قهوه م کو؟ جدی جدی پاشده بود دنبال لیوانش می گشت! :))) 

خودمم حرف کلاس که شد گفتم دیگه چهارشنبه ها میام... گفت نه هر وقت تو راحتی... هر روزی تو بگی... گفتم خوبه چهارشنبه... قرار شد چهارشنبه ها باشه از این به بعد...

گفت خوبه سین... بیا... چند ساعتی موزیک می شنویم و حرف می زنیم و یه چیزی می خوریم با هم... بعد یه کم اواز می خونیم... میوز کار می کنیم...

خیلی اصرار داشت که منم باند بخرم... گفتم به کار من نمیاد... من میرم تو کمد می خونم که صدام بیرون نیاد... باند به دردم نمی خوره... گفت بخر سین نصف پولشو خودم میدم... (اون جدی می گفتا ولی من کلی خندیدم به این حرفش)


بعد بدو بدو رفت تو اشپزخونه در یخچال و کابینتا رو باز کرد و شروع کرد که از هر چی با خودش اورده بود برام بذاره... نذاشتم که! مامانش کلی خوراکی براش اماده کرده بود... به زور فقط ارده اوردم و نون محلی... نونه همون بود که موقع پختنش عکس از مامانش برام فرستاده بود...


بعد اومد نشست... گفت سین جان خیلی دوست دارم این جلساتمون رو... برای من خیلی حس خوب داره... بعضیا عجیبن... حس و حالشون... و یه مثال شج.ریا.نی زد و ربطش داد به من که مثلا یعنی تو باعث شدی خیلی تغییر کنم...

احساسی نکردم فضا رو و گفتم برای منم خیلی خوبه و لذت می برم...

اما حقیقتش خودمم حس می کنم خیلی تغییر کرده... منظورم حسش به من نیست... یه چیزایی درونش تغییر کرده که حسش می کنم...


مسیرمون یکی نبود... هر کدوم جدا ماشین گرفتیم... اومدیم پایین و خداحافظی کردیم... تا نشستم تو ماشین پیامک داد... ای وای می خواستم برات ساز بزنما! نشد... ولی خوش گذشت... ایشالا دفعه بعد...


بیشتر از اون چیزی که فکر می کردم بهم وابسته شده... 

میت.را گفت ببین... قبل از رفتنش همه ی تلاششو کرد ببیندت که نشد... و تو سفرم که اونجوری... وقتیم برگشت هر جوری بود برنامه گذاشت ببیندت...

اره... می دونم... ولی همینه فقط... 

691

تو این چند سالی که می شناسمش اولین سفری بود که رفت و اینقدر طی سفر باهام ارتباط داشت...

هیچ انتظاری ازش نداشتم... هم به دلیل تغییرات درونی خودم هم اینکه در کل هر کی میره سفر رو به حال خودش می ذارم که دور شه از فضایی که قبلا توش بوده...

تا فرصت میشد بهم پیام میداد... حرف میزد... از این در و اون در می گفت... از مامانش و رابطه شون و چیزایی که پیش میاد... از حرفای داداشش... از کارایی که کرده... از تغییرات روشش در آواز و از حسش به ساز زدن... 

بعضی وقتا هم سر به سرم می ذاره و یه اجرای خاص رو که یه بار بهش گفتم دوسش ندارم یهو بی هوا برای بار چندم برام فوروارد می کنه و غش غش می خنده...

رابطه ش با مامانش خیلی جالبه و قشنگ متوجه میشم این مدت چقدر تغییر کرده و چقدر صبورتر شده... درک می کنه مادر پیرش رو و دل به دلش میده... 

پنجشنبه ی گذشته اینقدر بهش فشار اومده بود که پیام داد و گفت هر جوری هست شنبه بر می گردم ولی موند به خاطر مادرش... 

مادرش شخصیت جالبی داره...

دیروز تا ظهر حدود دوساعت داشت چت می کرد باهام... قرار بود عصرش برگرده دیگه... تو حیاط پیش مامانش بود... از مامانش در حالی که داشت نون محلی می پخت عکس گرفت فرستاد برام... 

سرقضیه تدریسمم کلی حرف زد که سین هنرتو ارزون نفروش... اینقدر راحت همه چیزو در اختیار همه قرار نده... کسی قدر نمی دونه... آدما اینجورین... اونجورین...


به قول میترا میگه سین اون خیلی خیلی بهت وابسته شده... 

خودمم اینو می دونم... 


دارم به جاهای خوبی تو زندگیم می رسم... بی نهایت زیاد درگیر احوالات شم.س و م.ولانا شدم... حتی اخرین پست اینستامم در همین مورد بود و جالب بودکه  فرداش بی اینکه بدونه اول صبح یه غزل مول.انا برام فرستاد... 

یه چیزایی دارم حس می کنم و تجربه می کنم این روزا که تو این همه سال زندگی نکردم... به یه چیزایی در مورد خودم به اطمینان رسیدم... زندگی من شبیه زندگی هیچکس نیست... زندگی هیچکس شبیه زندگی دیگری نیست... اما می دونم از این به بعد زندگیم قراره اتفاقایی بیفته که به شدت حسش می کنم و در انتظارشم... مشتاقم برای اونچیزی که تقدیرمه...