در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

630

هفته خوبی نبود...

یه جوری بود... حس می کنم داریم تو دنیای وحشتناکی زندگی می کنیم... دنیایی که روز به روز خالی تر میشه... وزنه های محکمش میرن... میخهایی که چادر دنیا رو باهاش کوبوندن داره کنده میشه... داریم معلق میشیم تو فضا و همه ی دستاوردهای زندگی بشری داره میره... دنیا داره تهی میشه... و ما در بدترین برهه ی تاریخ هستیم...

حال و هواشو می فهمیدم... انتظار نداشتم ازش این هفته...

ویس می فرستادم (خودش خواست بفرستیم من و ش.بنم) ولی جواب نمیداد... درک می کردم... یه روز صبح پیام داد بفرست میشنوم... حالشو پرسیدم یه متن قشنگ فرستاد برام... می فهمیدم...

فردا شبش ش.بنم پیام داد... پرسید شما ویس فرستادی؟ چک کردن؟ گفتم اره ولی چک نکردن. 

دراصل فضولی بود. می ترسید نکنه جواب منو داده باشه و جواب اونو نه... حتی پرسید خودت خواستی ردیف بخونی؟ گفتم نه خودشون پیشنهاد دادن... از این حرفش فهمیدم برای اینکه از قافله عقب نمونه خواسته که مثل من ردیف بخونه. 

از چت کردن باهاش می ترسم. که مبادا چیزی بگم و اون شک بیهوده ش بیشتر شه...

فرداش خود شیخ یه مطلب در مورد استاد فرستاد برام... جالب بود... گفتم چه خوب بود... گفت اره...


امروز رفتم... خیلی خیلی تمرین کرده بودم... و خوب هم بود...

وقتی رسیدم صدای خوندن شیخ از بین در نیمه باز میومد... گذاشتم بیت رو تموم کرد... در زدم و رفتم تو... شب.نم با دفتر دستکش نشسته بود... انگار خوندنش تموم شده بود... سرتاپا مشکی پوشیده بود! حتی شیخ  هم برای عزای استاد اینجوری نکرده بود!... شیخ گفت دیگه نرو تو اون اتاق بشین همین جا...

جالب بود که اینبار حتی شب.نم بلند نشد بره تو اشپزخونه و قشنگ تا اخر کلاسم به فاصله ی دو تا مبل ازم نشست! کوچکترین فرصتی نمی ذاره برای حرف زدن ما... اخه هفته گذشته هم که رفت پایین و برگشت دید ما در مورد چیز دیگه ای حرف میزنیم (پیاده روی) و خوب انگار نباید خانم سین حتی تا همین حد هم محرم حرفهای استاد باشه! 

خوشم نمیاد... داره به حریم من تجاوز می کنه... من حق دارم زمان کلاسم با استادم تنها باشم... برام مهم نیست که اون صاحبخونه ست... من هنرجو هستم و برام اهمیتی نداره کلاس تو ملک کی برگزار میشه... 

مختصر و مفید احوالپرسی کرد و من فقط جواب دادم و نشد از حالش بپرسم. خوندم و راضی بود... حتی از درس خودم رفت رو یه اواز دیگه و خواست به همون بالایی همراهش بخونم... بدون اینکه اون اواز رو تمرین کرده باشم همونجا همزمان همراهش خوندم... نکته ها رو می گفت و به ذهن می سپردم... خوب پیش رفتم...

درس جلسه بعد رو بهم گفت و گفت تا دو جلسه دیگه باید سه.گاه رو تموم کنی...

خوشحالم که تو این مدت اینقدر تغییر کردم... توقعشم ازم بالاتر رفته... درس بیشتری ازم می خواد... بین نکته هایی که میگه اشاره هایی هم به فرم می کنه...

آخرش اومد کنارم وایساد یه چیزی رو  رو جزوه تایپ شده ی ردیفم چک کنه، ازم گرفتش و رو به اون زن گفت ببین اینو... حواسش نبود... دوباره تکرار کرد... ببین اینو چه جوری درست کرده! چقدر خوبه! همیشه هم براش می مونه... ش.بنم خندید و گفت بله ایشون کارش درسته...

بلند شدم... خداحافظی کردم و اومدم... کلاسم در امنیت کامل! زیر نظر مستقیم نیروی حفاظتی برگزار میشه... چی بگم که دلم به درد میاد از این حال...

 

629

یه روزایی خیلی عجیبن... پر از حسهای متضاد... 
اونقدر این تضاد شدیده که آخر روز وقتی میشینی پای حساب و کتاب اون روزت حس می کنی روزهاست حساب کتاب نکردی!... باورت نمیشه یه روز بتونه اینقدر سنگین باشه که این همه حال رو تو خودش جا بده...

علی رغم گفته هفته قبلش که قرار بود کلاس پنجشنبه به مناسبت اربعین تعطیل باشه روز چهارشنبه پیام داد تو گروه که کلاس برگزار میشه... استرس شدیدی بهم وارد شد چون برنامه ریزی کرده بودم که درسمو تو دوهفته تموم کنم... آروم آروم... اما چون مثل همیشه هولم خیلی هم عقب نبودم... ولی از وقتی مدام ازم تعریف می کنه بیشتر برای کلاس رفتن و درس پس دادن استرس دارم... دلم نمی خواد این روند قطع بشه... 

پنجشنبه اربعین بود... یه روز عجیب... یه حال عجیب... یاد پارسال میفتادم مدام... روزی که دایی بزرگم رفت... یاد گریه های مامان میفتادم... یاد دوسال گذشته و همه ی عزیزایی که رفتن از پیشمون...


بعضی وقتا ادم اینجوری میشه... حسش یه چیزی میگه و دلش یه چیزی... دلم نمی خواست برم... اما حسم می گفت برو... کل این پنجشنبه رو به حرف حسم گوش کردم... 
وقتی رسیدم در نیمه باز بود و شب.نم مشغول خوندن... در زدم رفتم تو... نیمه دولا چرخیده بود رو به در... لبخند شیرینی تحویلم داد... خندیدم و رفتم تو اتاق... درم بستم و رفتم تو تراس تا نشنوم چی میگذره تو کلاسشون... درسمو مرور می کردم... مدتی گذشت و صدای ضربه شیخ به در توجهمو جلب کرد... رفتم بیرون... ش.بنم رفت پایین اما کیف و لوازمش بود... فهمیدم بر میگرده... گفتم می تونم صندلی رو بذارم اونور؟ گفت خودم برات میارم... گفتم نه ممنون خودم می برم... نشستم... حالمو پرسید... گفت حس می کنم خوبی امروز... حالت خوبه... خنده م گرفته بود... حالم خوب نبود... گفتم خدا کنه باشم... از کارم پرسید... از روزای شیفتم... من از حالش پرسیدم... سرش پایین بود و گفت ش.جریانم که دیگه... دلم گرفت... خیلی گرفت... می دونستم حالش خوش نیست... حال هیشکی خوش نبود... حال اون که دیگه معلوم بود... با اون حس ناب و عشق سالیان سالش به استاد... گفتم خوبید؟ گفت خسته م... گفت مدتیه میرم پیاده روی شبا... چاق شده بودم باید درستش می کردم... بعضی وقتا دوازده کیلومتر بعضی وقتا نه کیلومتر... گفتم پیاده روی خیلی خوبه خیلی دوست دارم... گفت میری؟ گفتم آره هر روز... با اشتیاق گفت جدا؟! گفتم آره حس خوبی بهم میده... گفت هنوز مونده باید چهار کیلو دیگه کم کنم... بین حرفاش از حرکات سر و چشمش فهمیدم ش.بنم برگشته... برنگشتم سمتش... سعی می کنم نبینمش... انگار که یکی از لوازم آشپزخونه ست... حضور اون زن عقب تر می بردش... نا خودآگاه... گفت این فصل دیگه پیاه روی خوب نیست... شبا سرد میشه برای حنجره هم بده... خشک میشه... گفتم نوشیدنی گرم با خودتون ببرید لذتشو بیشتر کنید... گفت اولاش پاهام درد می گرفت... گفتم عادت نداشتید، کفش خوب خیلی مهمه... گفت اولاش سختم بود تنها برم... گفتم تنهایی هم لذت بخشه...  ( یادم افتاد چند شبه دلم می خواد برم بیرون... بزنم به خیابون و راه برم... پیاده... آه...) کاری نداشتم ش.بنم بود... ما که چیزی نمی گفتیم... بذار وایسه... بذار حتی لذت همین گپ ساده رو هم ازم دریغ کنه... ش.بنم دنیاست انگار... همه ی خوشیها رو از ادم دریغ می کنه...
ش.بنم مهربون شده بود... داشتم خودمو باد می زدم با خنده گفت هنوز گرمته؟ پاییزه ها!!! گفتم آره خیلی گرمه... شیخ گفت واقعا گرمته؟ گفتم آره تا آخر آبان اینجا گرمه گفته باشم! اینو که گفتم بلند بلند خندید...
گفت بخون... خوندم... راضی بود... گفت خوب بود خوب بود خوب بود... مرسی مرسی مرسی... چند بار گفت... چندین بار گفت... گفت اینجوری که داری پیش میری برای تو و ش.بنم یه برنامه ای دارم... یکسال دیگه یا شش ماه دیگه که بهترم شدی ردیف استاد رو به هنرجوها یاد بدید... 
باورم نمیشد دارم اینو می شنوم!!! من!!! آخه من فقط دوسال و نیمه شروع کردم! ش.بنم حداقل پنج-شش ساله داره می خونه!!! 
تحریرامو چند بار گفت بخونم و گفت خوبه... من تا مدتی پیش اصلا نمی تونستم تحریر بزنم... 
خوندم و حرفاش که تموم شد بلند شدم... حسم گفت... دلم می خواست بشینم... ولی یکی گفت پاشو... ش.بنم از برنامه پروازا پرسید و شیخ در ادامه گفت خودتم میری سفر یا فقط مردمو می فرستی؟ 
جمع کردم و اومدم باهاش خداحافظی کنم که دیدم قیافه شو یه جور خنده داری کرده و داره نگام می کنه... خداحافظی کردم و اومدم...

با خودم گفتم چه خوب شد رفتم! به استرسش میارزید... هنوزم باورم نمیشه چیزی رو که شنیدم! من و تدریس ردیف استاد!!!! خدایا درست شنیدم؟!
رو ابرها بودم... خوشحال... ولی انگار یه بار سنگین گذاشته بودن رو دوشم... می دونستم باید تلاشمو بیشتر کنم و ادامه بدم... جدی ِ جدی... به این راحتیا نیست آخه...

اومدم خونه...
پیامها یکی یکی رسید...
عمر خوشی یک ساعتم نبود... 
باورش سخت بود...
همه انتظار داشتیم اما...
ش.ج.ر.یان رفت... 
اینبار واقعا رفت... یه چیزی از دنیا کم شده... نفس می کشی حس می کنی یه چیزی نیست سرجای خودش... یه جایی خالی شده که خیلی بزرگه... یه خلا بزرگ... دلم هری ریخت پایین... همون روزی که بهم گفت اگه ادامه بدم مدتی دیگه می تونم ردیف درس بدم... صاحبش رفت...
دلم بدجوری گرفت... می دونستم حال شیخ خرابه... می دونستم داغونه... می دونستم فهمیده و یه بار دیگه یتیم شده... دوست داشتم کاری بکنم... نگرانش بودم... دلم آشوب بود... غروب بدی بود... سنگینِ سنگین... 
بازم حسم گفت... پیام دادم بهش... حالشو پرسیدم... خوب نبود... گفتم کاری می تونم بکنم؟ گفت فقط باید زمان بگذره... گفت براش اینو گفتم... شعری رو که همون لحظه گفته بود فرستاد... گفتم خوب باشید فقط...
نگران حال این شبا و روزاشم... 
خدایا بسکه صبوری کردیم خسته ایم... بسکه عزیز دادیم شکسته ایم... عمر شادیهامون رو اینقدر کوتاه نکن... جز تو هیچکس رو نداریم... 
بماند چه به دلم گذشت و دیشب و امروز... چه تنهایی غریبی داشتم...

628

یادم میاد دیروز صبح چقدر تو راه با خدا حرف زدم...

حرف زدم که آرومم کنه... که دیگه چیزی نبینم... نشنوم... نگه... نکنه...

برای همین بعد از دو هفته که هر بار ای.نستا رو باز می کردم و دلهره داشتم، دیروز نداشتم... اما وقتی باز کردم پیامشو دیدم!... دیگه انتظار نداشتم... من از خدا خواسته بودم... 

خاطرات بدی برام مرور میشه... این خواستنا و نشدنا... یا نخواستنا و شدنا...

بیشتر از ده سال پیش بود...

الانم می ترسم... می ترسم بازم تکرار باشه این ماجراها...

مرور می کنم با خودم... یه جاهایی به نتیجه نمی رسم... 

سردرگمم... پریشونم... خوبم و بدم... به آنی دلخوشم و به آنی دل نگرون... 

بیشتر از این نمی تونم بگم... 

ببشتر از این حتی نمی خوامم با خودمم حرف بزنم...

نباید یه چیزایی گفته بشه...

من خیلی زجر کشیدم تا برسم به اینجا... نمی خوام به توهم سرابی برگردم و باز از نو...


پ.ن: دوشنبه صبح

مجددا دایرکت... یه پست در مورد درمان تنگی نفس... سوالی که برای فری دوستم ازش پرسیدم... همون پنجشنبه پرسیدم و کلی هم جواب داد... و حالا باز هم...

627

دنیای جالبیه... 

شیرینی پز عروسی ها.له میشه دوست عزیزمون ش.بنم!!!

قبل از پنجشنبه متوجه شدم که این هفته سفر هست و نمیاد...

نبود و خبری هم نبود... یکی از آرومترین روزها...

خوندم و گفت خیلی این هفته تمرین کرده بودی؟ گفتم خیلی... گفت خوبه...

گفتم هفته آینده کلاس تعطیله؟ پرسید چه خبره؟ گفتم ار.بعین. گفت بله حتما....

همه چی آرومه و کاش بمونه...


صدای عزیزت... صدای عزیزم... صدای عزیزم...



پ.ن: امروز صبح یه پیام دیگه... اینستا!!!! طرز تهیه س.وپ برای کر.ونا!!!!


626

امروز روز خوبی بود...

خیلی تمرین کرده بود... خیلی زیاد... 

نزدیکای ظهر داشتم تمرینهای اخر رو انجام میدادم که دیدم پیام داد! یه فایل فرستاد... ردیف دستگاه بعدی! منظورش این بود که درس بعدیت اینه... به روی خودم نیاوردم که فهمیدم فقط تشکر کردم... نوشت ایشالا بعدش میریم سه.گ.اه... و بعدش یه فایل یک و نیم ساعته فرستاد که فرصت نشد دانلود کنم و ببینم چیه... فقط تشکر کردم...

عجیب بود!

آخه یعنی چی؟! من که هنوز نرفته بودم کلاس! هنوز نخونده بودم! اصلا معلوم نبود از پس درس این هفته م بر بیام! 

توجهِ در نوع خودش عجیبی بود به شاگرد! یعنی تو درس تک تک بچه ها رو روز کلاس چک می کنی و پیش بینی هم می کنی که از عهده ی درس بر میان و حتی یادت می مونه اخرهای دستگاهه و پیش پیش درس جدید می فرستی؟!


رفتم... کلی دعا خوندم و رفتم که به خیر بگذره...

شب.نم داشت می خوند... در زدم و وارد شدم...

سریع رفتم تو اتاق و در رو بستم و خودمو با شنیدن درسم مشغول کردم... حتی نشنیدم شیخ صدام کرد...

ش.بنم اومد و گفت بیا صدات می کنن...


وقتی رفتم تو هال صحبتهای اخرش بود با ش.بنم که چیزایی که گفتمو گوش کن... رعایت کن... باز هفته دیگه نیای بشینی اینجا همینجوری بخونیا!... ( واقعا قبول دارم افت کردن شب.نم رو... اصلا ادم یکسال پیش نیست... فال.ش می خونه... بد می خونه... کاملا مشهوده...)

نشستم و مثل هفته گذشته سرکار علیه رفت پشت سرم تو اشپزخونه و تا اخر خوندنم ایستاد!... سختمه... ولی سعی می کنم برام عادی بشه... نمی خوام چیزی بهش بگم... اون همینجوری هم رو من زوم هست چه برسه بهش بگم موقع خوندنم نباش!...


می دونست درسم چیه... حتی می دونست کجاست که پیش پیش درس جدید فرستاده بود اما جلو ش.بنم خیلی عادی پرسید درست چی بود؟ کجا بود؟...

خوندم... خوب بود... نکته هایی که گفت خیلی کم بود... بیشتر خودم خوندم... ساز میزد و می خوندم... با وجود حضور ش.بنم و سختیش به خودم مسلط بودم و خوندم... 

یه جاش انگار تو بدنم اتشفشان به پا شد!... از شدت گرما دیگه نتونستم بشینم... مثل فنر از جا پریدم... یهو متعجب شد! با بهت نگاهم کرد و وقتی فهمید از شدت گرما اینجوری شدم خندید... خندیدا!... بلند بلند...

دست خودم نبود... همه ی وجودم اتیش بود... سرشو انداخت پایین و خودشو مشغول ساز زدن کرد و من ایستاده بهش پشت کردم و رو به ش.بنم روسری مو باز کردم و چند لحظه ای خودمو خنک کردم...

نشستم و بقیه رو خوندم... راضی بود... اونقدر راضی که برام عجیبه! من اینقدار خوب نمی خونم که اینقدر خوب میگه!...

گفت خوبه و گفت از هفته اینده فلان دستگاه رو بخون... همونی که صبحش برام فرستاده بود...!!! 

شب.نم خداحافظی کرد و رفت... پیش خودم گفتم چی شده منتظر نموند منو بدرقه کنه و رفت؟! تعجبم یکی دو دقیقه بیشتر طول نکشید...

شیخ مشغول کوک کردن سازی بود که جلسه قبل ازم خواسته بود ببرم و رو کرد بهم و با لبخند از داداشم پرسید... که کجاست و الان چیکار می کنه؟ و و و...

که در زدن... س.میه بود... هِ... پس برای همین ش.بنم رفت... سم.یه و اون هنرجو جدیده رو مجددا انداخته پنجشنبه... رفت چون می دونست اونا میان...

س.میه هم تا اومد نشست تو هال! واقعا تو ادب و نزاکت اینا موندم! من به خودم اجازه نمیدم تا استادم نگفته سرکلاس کسی برم... اون وقت اونیکی که میاد دربست پشت سرم وایمیسه و اینیکی هم که تا وارد میشه میشینه سرکلاس!

کوک کرد و ساز رو بهم داد... تکلیفی که ازم خواسته بود رو نوشته شده بهش تحویل دادم...

یه کم دیگه نشستم و ساز زد و کمی حرف متفرقه و بلند شدم...

بازم گفت خوب بود خوب بود...


پ.ن: امروز صبح فرصت شد اون فایل یک و نیم ساعته رو دانلود کنم. از اول تا اخر یه مباحثه علمی در زمینه کی.هان و سی.اه چ.اله ها بود اونم نه فارسی!

گفتم فکر کنم اشتباه فرستادید امروز دانلود کردم. موزیک نیست.

خندید و گفت نه یه بحث کیها.نی بود فرستادم!

گفتم پس ایشالا درس بعدی کی.هان و سی.اه .چا.له ست...


فکر کنم خل شده!