در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

611

کل فروردین رو چیزی ننوشتم... عید عجیبی بود... پر از حسهایی که تجربه ش نکرده بودم تا حالا... یه عید از هر جهت متفاوت... نمی تونم ریز اتفاقات رو بنویسم... هر چیزیش الان یادم اومد می نویسم...

 

کوکش کردم تا کل سه...گ.ا.ه رو تو عید بزنم... شروع کردم و بعد از چند روز باز مشکلات دستم زیاد شد و رهاش کردم... هر جوری بود خودمو به اب و اتیش زدم تا بشه و باز مثل همیشه سرخورده شدم... 

ساز می زنه و برام می فرسته... می خونه و برام می فرسته... چتهای طولانی داریم... گاهی تا حدود یک ساعتم طول می کشه... شدم یه دختر اروم که هر حسی رو تو وجودش کشته... ادامه می دم و تمرین می کنم... و به چیز دیگه فکر نمی کنم... یه شبش که از ساز زدنش می گفت حرف دست من شد و پی ش رو گرفت... گفت حرف بزن شاید بتونم دلداریت بدم... گفت ایشالا این دوران بگذره و یه قهوه مشتی با هم بخوریم... برای دستتم یه چیزی تو فکرمه که باید حضوری ببینمت و برات بگم... 


یه شب خواب دیدم رفتم اموزشگاه قدیمیمون و بدون نگرانی از اینکه ممکنه کیا رو ببینم رفتم سراغ استاد اعظم... اومد و بهش گفتم می خوام باهاتون حرف بزنم و منو برد تو تراس یکی از کلاسا... گفتم در مورد دستمه و های های زدم به گریه کردن... گفت گریه نکن بیا بغلم و منم علی رغم اینکه برام عجیب بود خودمو سپردم به اغوشش که باز بود و یه عالمه گریه کردم... این بین یکی اومد و ما رو تو اون حال دید و استاد ردش کرد... کلی گریه کردم.... کلی....



تو عید صبحها اشپزی می کردم و بعدش تمرین ساز و بعد از مشکل دستم ردیف و عصرا اواز و کارای دفتر که بعضا تا نیمه های شب طول می کشید... همه چیزو با خودم آورده بودم خونه... لپ تاپ و پرینتر و دفتر دستک و همه چی...


یه روز صبح گفت فلانی با مامانم دعوام شده... کلی خندیدم و باهاش حرف زدم و چند شب بعدش که حال مامانشو پرسیدم گفت همون موقع اشتی کردیم و بعدم عکس مامانشو که داشت نون محلی می پخت برام فرستاد...


امروز، یعنی همین روز قشنگ خدا که ترکیب روز و ماهش مثل ردیف و قافیه ی شعره من چهل ساله شدم... ظهر که رسیدم خونه دیدم یه فایل ازش دارم... (نمی دونست تولدمه امروز)...  نوشته بود با هندزفری و بلند بشنو... یه تصنیف قشنگ که خودش خونده بود و در اوجش کلمه "س.ح.ر" خونده میشد... بعد از اینکه برای من خصوصی فرستاد تو گروه هم گذاشتش... بعدازظهر خواب دیدم با اسم کوچیک صدام می کنه...

راحته باهام و چیزی جز اینکه این فقط یه حس دوستی و صمیمیته ندارم... نمی خوامم داشته باشم... سر قولم هستم و روش وایسادم...


اون اقای اشنای قدیمی تو این مدت خیلی پیش رفت (نمی دونم چرا دلم می خواد بهش بگم حاجی) ... یادم نمیره که شبای بارونی این بهار استثنایی رو با پیامهای خصوصیش سر کردم... پیش رفت و فکر کردم چیزی تو سرشه... مدام پیام میداد و ویدئوهای موسیقی زیبا می فرستاد... ما بینش یه چیزای دیگه هم می پرسید... مثلا اینکه کجا کار می کنی و وقتی جواب کلی می دادم بیشتر می پرسید... یا شبی که پرسید متولد چه ماه و سالی هستی و بعدم خودش گفت... اونشب فکر کردم داره نزدیک تر میشه و چه حالی شدم... ولی خوب... مثل همیشه بازم مسیر همه چی عوض شد... کمتر پیام داد... خیلی عجیب بود برام... خیلی دلم شکست... شبایی که پیاماش اوج می گرفت انگار به گوش شیخ هم می رسید و خودشو شیرین می کرد برام... باز حس زن بودن در من زنده شد...


روز تولد من و حاجی یکیه با شونزده سال اختلاف سن... دیشب بهش پیام دادم و تبریک گفتم و اونم متقابلا... ولی دیگه ادامه نمی دم...


خیلی بارون داشتیم... هر بار پنجره رو باز می کردم سبزی زیاد و بوی نم بارون و منظره بی نظیر روحمو جلا  می داد... 

حاجی جوری پیش رفت که به حسش اطمینان کردم... نمی دونم چی شد... واقعا نمی دونم...

امروز روز عجیبی بود برام... منِ چهل ساله... کی باورش میشه....

دو شب حالم بد شد... خیلی بد... و بدترینش شبی بود که دچار سرگیجه و تهوع و کندی حرکات شدم... دو ساعتی طول کشید...

خودم می دونم خیلی تحت فشارم... 

عید عجیبی بود... کار سنگین تو خونه... وقت و بی وقت... حاجی و امید واهیش... شیخ و صمیمیت بی حد و حصرش... و من چهل ساله ی پر دلهره از آینده ی نامعلوم...



خدایا خیلی دوستت دارم... ممنون که چشم منو تو این روز زیبا که به نظرم زیباترین روز بهاره به دنیا باز کردی... چشمام که باز شد دنیا بهشت برین بود... زیبایی دیدم... از کسی که این موقع چشمش باز شده باشه به دنیا انتظار نداشته باش به نازیبایی عادت کنه...