در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

673

روزگار بازیهای عجیبی داره... این روزا همش به خودم میگم خانم سین ناشکری نکن... می دونم سخته... می دونم داری دست و پا می زنی و نفسات به شماره افتادن اما به اینم فکر کن که تا همین چند ماه پیش آرزوی یکی از این لحظه هایی رو داشتی که الان داره برات پیش میاد... تو تو همه ی عمرت همچین تجربه هایی نداشتی... تو همه ی زندگیت طعم شیرین اینجور لحظه ها رو نچشیدی... اونم در کنار کسی که دوستش داری...آره... آره... اینم به لیست شکرگزاریت اضافه کن... همراه با کسی که دوستش داری...


خدا منو ببخشه اما یادم نمیره همین پارسال وقتی مریض شد آرزو داشتم می تونستم برم خونه ش... پیشش باشم... و دور و برش بچرخم و براش کاری بکنم... خوب حالا ببین! ببین! تو بهترین حالت ممکن پیششی... حتی فکرشم نمی کردی...

 

وقتی رسیدم چند تا پسر نشسته بودن جلو در کافه پایینی و در ساختمون باز بود... با این حال زنگ زدم و بعد رفتم داخل... از پله ها بالا رفتم... در رو برام نیمه باز گذشته بود... در زدم و رفتم تو... تی شرت طوسی روشن تنش بود و صورتش شیو شده و مرتب... هوا گرم و شرجی بود... به طرز وحشتناکی خفقان آور...

سلام و علیک کردیم و چند دقیقه ای گپ معمولی و بعد شروع کردیم خوندن... به خاطر گرمای شدید و رطوبت زیاد نفس کم میاوردم... ولی خوندیم با هم... نکته ها رو گفت... بعد رفتیم سراغ دستگاه مورد علاقه من... کلی در موردش حرف زدیم... بهم گفت قدیما تو ولایت دهه اول مح.رم تو هیئت می خوندم... همونا رو برام خوند... اشعار عم.ان س.ام.انی و نوا... نوای عزیز من... نوا من رو دیوونه می کنه... کلی راجع بهش حرف زدیم... (عصر روز قبلش یه ویس فرستاد برام که با دهن همینجوری یه تیکه از یه قطعه معروف رو که تو همین دستگاه بود زده بود و زیرش نوشته بود همینقدرش یادم بود، آدمو دیوونه می کنه...)  بعدش اتودهایی رو که زده بود برای آلبومهاش و مرک.ب خوان.یهاش رو برام خوند...

بعدش رفتیم تو اتاق اونوری که کلاس من رو شروع کنیم... قهوه خوردیم ولی قبل از شروع یکی از تس.تهای ریاضی کنکور رو آورد و ویدیویی که مربوط به حل کردنش بود رو نشونم داد... منم با هیجان اون به وجد اومدم و با هم دیدیمش... بعدش گفتم بلند شید نرمشامون رو انجام بدیم... یه نگاهی به ساعت گوشیش کرد و گفت چقدر وقت داریم؟ تا نه خوبه؟ (میگه نه ولی زودتر از ده کارمون تموم نمیشه...) گفتم خوبه... بلند شد شروع کرد نرمش کردن... نرمشای ما اسم داره... هنوز چند تا انجام نداده بود که گفت کتلتی که گفتی کدوم بود؟ فکر کردم اسم یکی از نرمشا یادش رفته و میگه کتلتی... گفتم کتلتی؟! کتلتی نداشتیم که! خندید و گفت نههه همون ساندویچی که گفتی کتلتاش خوبه... (فکر نمی کردم یادش باشه دیگه و پیشنهاد شام بده...) اسمشو گفتم... گفت سفارش میگیره برامون بیاره؟ گفتم آره... گرسنه اید؟ گفت بگیریم بخوریم؟

نذاشتم بشینه... گفتم نرمشاشو انجام بده... همزمان داشتم تو اس.نپف.ود آدرس اونجا رو پیدا میکردم که سیو کنم برای سفارش... پرسید پوز با خودش میاره دیگه؟ گفتم آره... (الکی گفتم... فهمیدم اصلا به این اپ وارد نیست و نمی دونه که پرداخت آنلاینه، فقط می خواستم ببینم عکس العملش چیه و چیکار می کنه... برام مهم بود...) اون مشغول انجام نرمشا بود و من با سرعت وحشتناک نت که حتی لوکیشن رو فعال نمی کرد داشتم تلاش می کردم ادرس رو سیو کنم... همزمان نرمشها شو زیر نظر داشتم... بالاخره ادرس سیو شد و سفارش دادیم... نیم ساعت بعد سفارش رسید... پیک به گوشی من زنگ زد... جواب دادم و بهش گفتم بره پایین تحویل بگیره... کارتشو برداشت و رفت پایین... همینو می خواستم ببینم... که با کارت بره... چند دقیقه بعد شاکی برگشت بالا که تو انلاین پرداخت کردی؟ چرا آخه؟ من کارت بردم با خودم بهم گفت پرداخت شده! من می خواستم بخرم! 

قبل از خوردن هر جوری بود درساشو تموم کردم...

به خاطر گرمای شدید نه تنها اشتها نداشتم حالت تهوع هم داشتم... ولی مگه میشد نخورم... مگه میشد بگذرم از این رویای به ظاهر ساده ای که محقق شده بود... با هم رفتیم تو اشپرخونه من بشقاب و کارد اوردم چون نمی تونستم همشو بخورم... برگشتیم پشت میز... ساندویچ خودمو نصف کردم... از نصفم کمتر... گفت چرا؟ همیشه اینقدر کم غذا می خوری؟ گفتم واقعا تو خونه خودمونم من نصف ساندویچ می خورم... گفت آخه حتی نصفشم نکردی! نکنه دلت برای من سوخته گذاشتی برای من؟ گفتم همین کافیه نمی تونم بخورم بیشتر از این...


یه عمر غذا می خوری... هر روز... چند وعده... ولی بعضی لقمه ها رو یادت نمیره... شاید تا ابد فراموششون نکنی... روبروی هم نشسته بودیم... حرف میزدیم... می خوردیم و من هنوز تو بهت بودم... بهتی که ابرازش نمی کردم...

اون چند دقیقه و اون کتلت که به اجبار و بی اشتها خوردم باشکوه ترین و خاطره انگیز ترین شام عمرم بود...

بعدش ظرفا رو برداشتم و بردم بیرون... اجازه گرفتم و رفتم تو اشپزخونه... خواستم ظرفا رو بذارم تو سینک که دیدم سینک پر از ظرف کثیفه!

گوشیشو گذاشته بود رو اپن و خودش دولا شده بود رو گوشی و نیم نگاهی هم به من داشت... لایو یکی از پزشکای طب سنتی رو میدید و هی برای من توضیح میداد (سین داره میگه دمنوش فلان برای فلان چیز خوبه... سین داره اینو میگه... اونو می گه)... من که محال ممکنه بدون دستکش ظرف بشورم به راحتی اسکاچ رو دست گرفتم و شروع کردم به شستن ظرفا... همونجور که توضیح میداد هی میگفت سین (دیگه به راحتی اسم کوچیکمو میگه) نکن... بذارشون خودم میشورم... نکن خواشا... خودم میشورمشون...

ولی من دوست داشتم این کارو بکنم... مهم نبود برام درسته یا نه... یا اون چه فکری می کنه... من دوست داشتم اون لحظه ها رو تجربه کنم... دوست داشتم یکی از اون موقعیتهایی که همیشه فقط تو ذهنم تصورشون کردم رو در واقعیت ببینم... من مشغول ظرف شستن باشم و اون هی باهام حرف بزنه... دوست داشتم تو اون فضا آرامش و راحتی رو حس کنم... انگار که محیط غریبه نیست... انگار که من مال اونجام...

اون لحظه ها رو تو تمام عمرم تجربه نکردم...


بعدش اومدم بیرون... ماشین گرفتم... راننده خیلی دور بود... تازه شروع کرد حرف زدن... راجع به همون مسائل خصوصی خودش... تا اون لحظه هیچی نگفته بود ولی شروع کرد... یهو مثل برق گرفته ها گفت وااااااایییییی! گفتم چی شد! گفت می خواستم برات دمنوش درست کنم!!!! میرسی؟ گفتم نه دیگه ماشین میرسه الان... پرید تو اشپزخونه و یه کیسه بزرگ از بادر.نج.بویه برام پر کرد و بهم داد... گفت نشد ولی خودت درست کن حتما و بخور...

قبل از اینکه بخوام بیام بیرون از پنجره پایین رو نگاه کرد... پسرا هنوز نشسته بودن... گفت به خاطر اینا نمیام پایین... ولی نرو تا ماشین بیاد... حرفاشو ادامه داد... من بعد از اون جلسه چون خودش دیگه چیزی نگفت حرفی نزدم... اما باز شروع کرد... راننده زنگ زد... دم در بود... ولی اون ول کن نبود... تو پاگرد وایساده بودم و همچنان حرف میزد... می گفت برو برو جلسه بعد حرف می زنیم ولی باز حرف میزد... بالاخره خداحافظی کردم و اومدم... 

 


نمی دونم چرا اینقدر میتونم خونسرد و عادی باشم وقتی اونجام در حالی که دارم آتیش می گیرم... دارم می سوزم... می سوزم...

خدایا هوامو داشته باشا.... من همه ی امیدم به توئه... 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد