در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

477

اول اینکه اینقدر دلم تنگ شده برای سازم که نگو! یعنی همش حس می کنم یه روزی خیلی قوی بر می گردم و باز از سر می گیرمش. اما بعضی وقتا هم خیلی از خودم دور تصورش می کنم. اما هنوز نتونستم میزش رو جمع کنم یا حتی ساز رو از زیر نیمکت بذارم تو کمد یا اینکه مضرابهامو بردارم... هستن اما دست من نوازششون نمی کنه...


دوم اینکه مدتیه به این نتیجه رسیدم که نه اونقدر سنم زیاده که بشینم و انتظار مرگ رو بکشم نه اونقدر جوونم که بتونم آرزویی داشته باشم. یه جایی وایسادم که سنم با شرایطم نمی خونه و همین حالِ خیلی خیلی بدیه... خیلی... شب و روزهام می گذرن و من اصلا نمی دونم باید چیکار کنم!...