در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

700

واقعا نمیدونم قبلا چطور این همه حرف داشتم برای گفتن!...

شاید این جمله تکراری باشه که حال الانم رو تا حالا تو زندگیم نداشتم... اما واقعا اینبار خیلی فرق می کنه...

مخصوصا شش ماه گذشته چیزایی رو تجربه کردم که تا حالا سابقه نداشته... درسته خیلی محتاط تر و منطقی تر و اروم تر شدم... اما برای خودم خوشایند نیست... چون روح زندگی و تلاش برای آینده رو از دست دادم. دنبالش نیستم که برگرده... دنبال هیچی نیستم... همین که سرپا هستم... همینکه خیلی چیزا به خیر گذشت هزار بار جای شکر داره...

در هر حال وسط این همه بلاتکلیفی که بخشیش شرایط کلی حاکم بر روح و روان و جسم هممون هست و بخشیش شخصی و متعلق به خودم، شدم آروم ترین و بی رمق ترین و بی حال ترین سین تمام عمرم... و چقدر بده این حال...


آخرین جلسه مرداد ماه کلاس گروهی با رفتار بی نهایت بچه گانه و غیرقابل توجیه و زشتِ شیخ شد اخرین جلسه حضور من تو اون مکان...

دقیقا دو شب قبلش (دوشنبه) به حدی ازش صمیمیت دیدم که پیش خودم گفتم از هر چی هم که بگذرم این ادم  انگار دیگه شده جزئی از خانواده ی من... 

اما فقط دو روز کافی بود تا  نه تنها اون دوشنبه که همه ی دوشنبه ها و همه ی این چند سال رو با دستای خودش خراب کنه... و اگر هر کسی دیگه تلاش می کرد اینجوری پیش من شیخ رو سیاه کنه اینقدر موفق نبود که خودش با نهایت وقاحت این کار رو کرد...

تک تک کلماتی رو که به زبون آورد... لحن کلامش... حتی فرم و حرکات بدنش که پر از سرکشی و غرور بود رو تا ابد به یاد خواهم سپرد...

و من صبورانه آخرین تلاشمو هم برای حفظ حرمت خودم و جمع کردم و چیزی نگفتم... اما همون لحظات تصمیمم رو گرفتم و می دونستم اینبار جایی برای گذشت و تخفیف نیست... بلند شدم... از جمع خداحافظی کردم... و بدون کلام اضافه فقط اومدم بیرون... و دیگه برنگشتم...

اون حتی فرصت طلاییی رو که بعد از هر گندکاری وجود داره برای جبران از دست داد... 

به هر حال... درسته که بی نهایت حالم بد بود... ولی مشکل اساسی برام یه چیز بود... مبحث اموزش... تنها کار انسانی که می تونست انجام بده این بود که مسائل رو با هم قاطی نکنه تا بتونم درسم رو ادامه بدم... همینم به اسونی انجام نشد... اما بالاخره اینطور پیش رفتیم که از اون موقع من دارم غیرحضوری کلاسم رو ادامه میدم...

من چیزی برای از دست دادن نداشتم... اگر همین نکته ی ساده رو  هم نمی تونست درک کنه درس رو  به راحتی علی رغم چند سال تلاشم می ذاشتم کنار...

بگذریم که مدتی بعد به انواع مختلف و صدالبته بدون اشاره مستقیم! اظهار پشیمونی کرد ولی دیگه برای من فرقی نداشت...

حتی چندین بار ازم خواست برگردم که هر بار به نوعی بهانه اوردم و دیگه فکر کنم حالیش شده باشه که به هیچ عنوان نمی خوام قدم بذارم اونجا...


تو این مدت حتی یک نفر!!! حتی یک نفر از بچه های کلاس هم حالم رو نپرسیده! در حالی که چند تاشون هنرجوهای خودم بودن! و همین هم به نوعی مهر تاییدی بود بر تصمیمی که گرفته بودم... خیلیا از نبودنم خوشحال بودن و خیلیا فرصت جولان پیدا می کردن و خیلیا هم در همین حد که حرمت همکلاسی شونو نگه دارن نبودن... این جمع ارزش برگشتن داشت؟!


مهم برام اینه که با وجود همچین حال پریشونی تو این مدت تو بحث ا.وا.ز خیلی خوب پیش رفتم و از این بابت خیلی خیلی خوشحالم.


خیلی خلاصه توضیح دادم... چون بیشتر از این ارزش برگشت و مرور رو نداره...  شرح بقیه اتفاقا بمونه برای بعد...