-
23
دوشنبه 30 دی 1392 08:39
دوستامو خیلی دوست دارم. یادمم نمی ره که چقدر کمک کردن و تو اون شرایط سخت هوامو داشتن. اما خوب یه وقتایی آدم دل نازک میشه و بیشتر نیاز به حمایت دوستاش داره. دیشب وقتی تو ف.ب اون استتوس رو گذاشتم و مغز حرفم فهمیده نشد دلم خیلی گرفت. پاکش کردم. کدومتون می فهمید حس و حال من چیه. شما هر کدوم حداقل بودن با یه نفر رو تجربه...
-
22
دوشنبه 30 دی 1392 08:36
مهم نیست که این عوضی دهاتی باز جیم زده و امروز نیومده سرکار. خدایا خودت شاهدی چقدر حرص می خورم و دم نمی زنم. خسته م یه مقدار... روحم خسته ست... وای دیشب چه خواب چرتی دیدم! تازه به نظرم تو خواب خیلی هم صبور شده بودم که همچین چیزایی می دیدم و دم نمی زدم و راحت قبولشون می کردم. دیدن یه مرد با همچین شرایط و مشکلات روحی...
-
21
یکشنبه 29 دی 1392 12:00
خانم سین برای خودش آدم عجیبی ست! خانم سین یک کارهایی تا الان نکرده که هر بچه دبستانی این روزها انجام می دهد. خانم سین حتی به شهادت آن نامردی که آن همه زجرش داد آدم خاصی ست. آدمی که با آن همه احساس قلنبه شده خیلی خوددار است و شاید، شاید که نه! قطعا به نظر می آید با یک تکه سنگ در دل بیابان هیچ فرقی ندارد.خانم سین هیچ...
-
20
یکشنبه 29 دی 1392 09:39
خانم سین بی نوا دلش می خواد مثل ولادت امام رضا که کاملا بی منظور یه اسمس تبریک فرستاد و دو تا جواب گرفت یه اسمس تبریک برای این عید بزرگ بفرسته. اما... بازم پا رو دلش می ذاره... خانم سین بی نوا باز داره خوابهای چرت و پرت می بینه. دیشب خواب دید حامد داشت یه ساز کوک می کرد و بعد در جواب یه سوال خیلی بی ربط ادامه داد که...
-
19
شنبه 28 دی 1392 12:09
یه چیزایی هست که نمیشه گفت... که نمیشه نوشت. اوائل یادمه براش نامه می نوشتم. بعضیهاشو نگه می داشتم و خیلیهاشم مینداختم دور. یادمه وقتی از خدا می گفت محو می شدم. اما نه محو اون... محو حرفاش... یادمه یه بار اونقدر مشغول شدم که داشت دیرم میشد و نزدیک بود به اتوبوسم نرسم. یادمه خودش یهو پاشد و گفت پاشو دختر برو اصلا نمی...
-
18
شنبه 28 دی 1392 11:56
یهو چه بی مقدمه بعضی چیزا تموم میشه. دوم آبان که رفتم کلاس اصلا فکر نمی کردم این همه فاصله بیفته و دیگه خبری نشه. یه وقتایی می گم نکنه من باید بی خیال موسیقی شم! آخه چقدر ازش ضربه بخورم؟! اما یادمه خودش بهم گفت این چه حرفیه؟! هر چی خدا بیشتر سر راهت مشکل بذاره یعنی بیشتر دوستت داره. گفت اگه این مشکلات برات پیش نیومده...
-
17
شنبه 28 دی 1392 10:42
یه مدته باز شبا خوابهای پریشون می بینم . به لطف آقای میم از کابوسهای هر شبه خلاص شدم. اما انگار باز شروع شده. دیشب خواب دیدم دارم از خونه مون قهر می کنم و میرم. خیلی حس بدی بود. خوابهایی که این جوری توش معلقم خیلی بده. پر از استرسه. کاش میشد بهش زنگ بزنم و ازش بخوام باز کمکم کنه. کاش این فکر مالیخولیایی تو ذهنم...
-
16
شنبه 28 دی 1392 10:31
بازم حالم خوش نیست. خوب که اینجا رو کسی نمی شناسه. وگرنه مدام باید جواب پس می دادم. دوباره داره برف میاد. امسال نمی دونم چه خبره. واقعا خدایا عجب بنده های ناشکری داری! همش ناله می کنیم که خشکسالیه اونوقت حالا که داره برف میاد بازم غرغر می کنیم. ولی خوب حقیقتش من بارون رو خیلی دوست دارم. برف فقط وقتی می باره...
-
15
پنجشنبه 26 دی 1392 11:59
وقتی یادم میاد از تعریفهای خودش و بقیه که همه ازش می ترسن، که حتی یه بار یه پسره از استرس رو در رویی باهاش بالا آورده! که یه دختره پاهاش می لرزیده! خنده م می گیره که بعضی وقتا می ترسه وقتی باهام حرف می زنه. خنده م می گیره وقتی مثل نظافتچی ها دولا میشه و با دستمال میز جلو من رو تمیز می کنه... خنده م می گیره وقتی مثل...
-
14
پنجشنبه 26 دی 1392 11:20
اون شب خیلی دلم گرفت. یادمه که تا رسیدم دم در رفته بود. هر چی تو اون تاریکی چشم انداختم بین جمعیت گم شده بود. نمی ترسیدم اما دلم خیلی تو اون غربت گرفت. یادمه تو نمازخونه ترمینال کلی گریه کردم. تو سجده کلی زار زدم. هم به خاطر دستم هم از دلتنگی و تنهایی... اما هفته بعدش یهو ورق برگشت! بی اینکه من حتی به ذهنمم خطور کنه...
-
13
پنجشنبه 26 دی 1392 11:09
حالم بهتره. اون چند روز بحرانی الکی خداروشکر گذشت. اما همچنان هیچ چیز اون قضیه معلوم نیست. چند روزی هم ازش خبری نیست. دیشب آقای ص زنگ زد. از نوع صحبتش مشخص بود که واقعا این کارو انجام داده و برام اس فرستاده اما خوب نرسیده به دستم. یه دوئت باحال بود که متاسفانه برگزار نمی شه. اما بازم جناب حامد خان یه بار دیگه بی...
-
12
چهارشنبه 25 دی 1392 13:40
دو تا مکالمه آخرو دیگه ضبط نکردم. راستش یه کم از حرفا و کارات ترسیدم . می دونم آدم خنگ و گیجی نیستی اما کارات خیلی خنگولانه و گیجانه ست... کاش شرایط الانت این نبود... وگرنه مطمئن بودم تا حالا اتفاقی افتاده بود... در ضمن اون تماسهای قبلیتم دیگه خیلی وقته گوش نکردم. باز خداروشکر که من وجدانمو دم به دقیقه حاضر می بینم....
-
11
چهارشنبه 25 دی 1392 13:01
چقدر سخته دلتنگ کسی باشی که نمی دونی احساسش چیه... یعنی حس می کنی احساسش چیه اما نمی دونی تصمیمش چیه... چقدر دلتنگ هوای گرم تابستونم و اون کلاس بزرگ قدیمی و کولر آبیش... دلتنگ کاشی های خیس و قدمهای منتظر...
-
10
چهارشنبه 25 دی 1392 12:24
از هر چی می ترسیدم سرم اومد... فقط صبورتر شدم... حساس تر... شکننده تر... اما بی صدا تر...
-
9
چهارشنبه 25 دی 1392 12:07
این چهارراه یه حالیه! چراغ قرمز و سبزش معلوم نیست. چون همیشه ماشین میاد...
-
8
چهارشنبه 25 دی 1392 10:38
این خانم سین بی نوا تو زندگیش خیلی چیزا رو تجربه نکرده. عوضش خیلی چیزا رو هم تجربه کرده. مثل این درد همیشگی هر ماهه. از دیروز تا حالا امونمو بریده. خسته م کرده. چند روزه سر درد دارم. بی حالم. توان انجام هیچ کاری رو ندارم. بی حوصله تر از قبلم. چی بودم چی شدم! اون چیزایی که تجربه نکرده اما خیلی شیرینن. دوست داشته شدن بی...
-
7
چهارشنبه 25 دی 1392 09:48
از اسمهای دخترونه یکی از محبوبه خیلی بدم میاد یکی حمیده ... یعنی حالم به هم می خوره! با هر کی با این دو تا اسم برخورد داشتم آدم مزخرفی بوده...
-
6
سهشنبه 24 دی 1392 21:56
همچنان هیچ کاری نمی کنیم. همچنان صبحها به زور از تخت جدا می شویم می رویم پی کارمان به امید بازگشت و دوباره پیوستن به تخت! و همچنان عصرها روی مبل تکیه می دهیم تا شب بشود و باز برویم لالا... آه... آن همه اشتیاق که مرا فقط برای سه ساعت کلاس وادار به طی یک مسیر رفت و برگشت دوازده ساعته می کرد چه شد؟! حتی دلم برای آن همه...
-
5
سهشنبه 24 دی 1392 18:20
هرجوری همه چیزو می چینم کنار هم نمیشه به زور تو کله م فرو کنم که عادیه. خوب وقتی عادی نیست عادی نیست دیگه! موندم به بازیهای روزگار بخندم یا گریه کنم. اصلا تو کجای زندگی منی؟ من کجای زندگی تو؟... نمی خوام سایه باشم. نمی خوام تو ابهام باشم. نمی خوام یه خوب عادی باشم... می فهمی؟
-
4
سهشنبه 24 دی 1392 15:16
اون شب وقتی زنگ زدی و گفتی ایمیل من چیه؟ مونده بودم تو دیوونه ای یا من؟! اما بعد از اینکه برات اس ام اسش کردم و باز زنگ زدی و عذرخواهی که نرسیده مطمئن شدم تو دیوونه ای...
-
3
سهشنبه 24 دی 1392 13:28
انگار نمی تونم ول کنم اینجا رو. چقدر خوبه کسی خبر نداشته باشه از خونه ت. که راحت و بی دغدغه بنویسی. بدون ترس از قضاوت شدن. همه ی دوستامو خیلی دوست دارم. اما دوست دارم اینجا مخفی بمونه. یه سری تجربه رو از گذشته با خودم دارم میارم که می خوام تو زندگی جدیدم هر لحظه همراهم باشه. اما تو یه جوری همه ی قائده ها رو به هم...
-
2
سهشنبه 24 دی 1392 13:18
دلم خیلی تنگ شده برای سفرهام... برای ترمینال با اون همه دود... برای اون نیمکت چوبی که پایه ش لق بود... برای لیوان نسکافه ی صبحگاهی... برای اون کیکهای خوشمزه... برای اون کوله پشتی کوچولو و قدمهای سبک... برای خیابونهای غریب و قریب... برای درختهای حاشیه خیابون... برای اون لهجه ای که همیشه برام غیرقابل تحمل بود و بعدش......
-
1
سهشنبه 24 دی 1392 13:10
یه دنیای جدید... یه قصه ی جدید... و شاید یه من جدید... اینجا می خوام متفاوت باشم و اون بخشی از وجودمو که تا الان مخفی کردم به نمایش بذارم... اینجا کسی منو نمی شناسه... مدتها بود نمی تونستم بنویسم... نوشته هام سهم کاغذهایی می شد که تا پر می شدن پاره میشدن و روانه سطل آشغال... از ترس دیده شدن... از ترس بر ملا شدن... نه...